گفت‌وگوی بسیار خواندنی با «سیما بینا»

20 ارديبهشت 1399
«سیما بینا» «سیما بینا»

احوال موسیقی تغییر کرده...

مدام به زادبومش می‌آید، مشت مشت از آواها و نغمه‌های محلی برمی‌گیرد و آن‌ها را پخش جهان می‌کند. سیاره زمین برای ایرانیان با نغمه‌های دست‌چین سیما بینا، جهان‌وطنی می‌شود که رنج دوری را تحمل‌پذیر می‌کند. او مدام دور وطنش می‌گردد، پژوهش می‌کند و از پا نمی‌نشیند. این بار که آمد، خواستیم با او گفت‌وگو کنیم. از خستگی کار و فرصت‌های کم، پیام داد «غیرحضوری باشد»؛ اما گفت‌وگو فرصتی بود برای دیدنش. گفتیم که زود سؤال می‌کنیم و می‌رویم. قبول کرد. سؤال‌ها کردیم و خیلی چیزها هم نپرسیدیم. مجال نشد. او خاطراتی شنیدنی از استادها، دوستان، پدرش و آهنگ‌هایش گفت و از سرنوشت آلبوم «لالایی‌های ایرانی» و نقاشی‌هایش که کمتر از آن صحبت شده.

 باوجود شهرت فراوان به آواز مقامی، هنر نقاشی شما چندان شناخته‌شده نیست.

من نقاشی را خیلی دوست داشتم. زمانی که در کنکور هنرهای زیبا شرکت کردم، نقاشی و ادبیات، هر دو را قبول شدم. همه می‌گفتند: «برو ادبیات! نرو نقاشی.» من می‌گفتم: «نقاشی را دوست دارم، چون مال خود خودم‌ است. هر موقع بخواهمش، در کنارم خواهد بود.» برای ادبیات باید معلم یا استاد دانشگاه می‌شدم. تدریس را همان زمان‌ها هم انجام می‌دادم. با اطمینان نقاشی را انتخاب کردم. دوره خوبی با دوستان گذشت. زمان مهندس هوشنگ سیحون بود که اوج دوران دانشکده هنرهای زیبا بود. با محمدابراهیم جعفری، قباد شیوا، مرتضی ممیز، آقای نامی و دیگر اساتید سرشناس کنونی، هم‌دوره بودم. موسیقی از کودکی همراه من بود. در رادیو کارم جدی شد و تشویق هم شدم. رادیو رسانه‌ای است که هنرمند را بیشتر معرفی می‌کند و با گستره وسیعی از مردم در ارتباط است. فعالیت‌هایم در «برنامه گل‌ها» و برنامه موسیقی رادیو ایران ادامه داشت. هرماه یا دو ماه یک‌بار می‌رفتم و برنامه‌ای ضبط می‌کردم که بارها پخش می‌شد. خصوصاً با برنامه «گل‌های صحرایی» که آقای داوود پیرنیا کار موسیقی محلی من را بسیار جدی گرفتند و برنامه‌ای جداگانه برایش تدارک دیدند. درواقع مسئولیتی به گردنم افتاد که خوراک این برنامه را خودم تهیه کنم. جرقه کنجکاوی در موسیقی محلی از اینجا برایم زده شد. من ردیف‌های آوازی را از پدرم، احمد بینا، یاد گرفته بودم. بعد که در «برنامه گل‌ها» فعالیتم جدی‌تر شد، برای آموزش ردیف میرزا عبدالله نزد عبدالله خان دوامی رفتم. گروه زیادی از هنرمندان فارغ‌التحصیل دانشکده موسیقی هم پیش ایشان می‌آمدند. مثلِ محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، محمدعلی کیانی‌نژاد، حسین علیزاده و…

من الآن می‌خواهم کار محلی ضبط کنم، دیگر نمی‌توانم همه را دورهم جمع کنم، بخوانیم و بنوازیم.

به نظرم چون موسیقی را آن‌طور که باید، نمی‌توانستید ارائه دهید، به نقاشی پناه می‌بردید. درست است؟

یک دلیلش همین بود. موسیقی همیشه با من بود. حتی وقتی آواز ممنوع شد، در قرارهای خصوصی می‌خواندم. با قشنگ کامکار، پرویز مشکاتیان و جمشید عندلیبی می‌نشستیم و کار می‌کردیم؛ اما وقتی نمی‌توانی کارت را ارائه دهی، این آرشیو در سینه‌ات بغض می‌شود و به آدم فشار می‌آورد. دل‌تنگی‌ها، جدایی‌ها و سختی‌ها در نقاشی‌هایم فوران می‌زد. مثلاً زمان ممنوع شدن فعالیتم که به نقاشی و کلاژ روی آوردم. خواهرم من را به یک شرکت گرافیکی معرفی کرد و در آنجا مشغول کار شدم. شروع کردم به طراحی با ایده‌های خودم. نمایشگاه هم می‌گذاشتم. می‌خواستم ارتباطم با مردم باقی بماند.

گاهی که می‌خواهیم باهمکاران شما، مثل خانم پریسا، گفت‌وگو کنیم، قبول نمی‌کنند. شاید به خاطر آن دلخوری‌ای باشد که از اوضاع هنر موسیقی دارند. البته حق دارند. هنرشان عرضه نمی‌شود و مخاطب نسل کنونی فقط از طریق فضای مجازی آن‌ها را می‌شناسند؛ اما روحیه شما این‌طور نیست و ما عصبانیت و قهر طولانی‌مدت نمی‌بینیم. این روحیه ناشی از همان پناه بردن به نقاشی و هنر موازی ا‌ست؟
وقتی آدم نتواند هنرش را ارائه دهد، نقد شود، تشویق شود، ایرادهایش معلوم شود، حق دارد. البته این‌ها به روحیه خود آدم برمی‌گردد. من تعجب می‌کنم [اگر خانم پریسا] این بغض را با خود حمل کند. او احوالات عرفانی و درونی باز و روشن دارد. من مردم و طبیعت را خیلی دوست دارم. هر برخوردی، هر گلی و هر زیبایی به من انرژی می‌دهد. آدم باید خودش را در مسائل زندگی حفظ کند. وقتی اتفاق‌های مختلف می‌افتد و شرایط سخت می‌شود، آدم وادار به تفکر می‌شود و به دنبال راه چاره می‌گردد و پیدا می‌کند. وقتی محدودیت‌ها پیش آمد، ما مثل کاهی روی اقیانوس شدیم. عمری برای تحصیل، موسیقی و تربیت شاگردان گذاشته بودیم؛ یک‌دفعه همه‌چیز تعطیل شد. نمی‌شد هیچ فعالیتی کرد. همه بلاتکلیف بودیم. لحظات بدی بود. من حتی راه افتاده بودم توی خیابان، دنبال کار! می‌دانید چه کردم؟ بچه‌های همین آپارتمان را دور میز خانه‌ام جمع کردم و نقاشی یادشان دادم. دوره قشنگی بود. بچه‌ها سیاه‌قلم و رنگ‌روغنی و تفکیک رنگ‌ها را یاد می‌گرفتند. دوروبری‌ها گفتند: «ما هفته‌ای یک‌بار می‌آییم از تو آواز یاد می‌گیریم.» یادم هست هنگامه اخوان هم مثل من مشکل داشت. خیلی باهم دوست و رفیق بودیم. به او هم گفتم: «تو هم بیا اینجا، به شاگردانت آواز یاد بده و کلاس بگذار.» قشنگ کامکار را هم به این راه آوردم. اصرار کردم پیش من بیاید تا باهم کار کنیم. بالاخره یک‌راه‌هایی پیدا می‌شود!

تجربه به من می‌گوید لازم است روی آهنگ و حس کلام باید صداسازی کرد.

آموزش موسیقی مشکل‌تر است یا نقاشی؟

سختی وجود ندارد. نمی‌توان گفت کدام مشکل‌تر است. هر تدریسی برای آدم مفید است. چون باید مطالعه، تنظیم و فکر کرد که چطور کار را برای آموزش ردیف کرد. کلاس آواز خیلی برای خود آدم مفید است. علاوه بر مطالعه، خودت هم جمله به جمله می‌خوانی! تحریرها را تمرین می‌کنی و این بسیار عالی است.

در نقاشی‌های شما «خانه» و «برف» را زیاد می‌بینیم. فکر می‌کردم چون در ایران نیستید، از سر دل‌تنگی این‌ها به‌صورت نماد در آثار شما دیده می‌شود. این‌طور است؟

شاید مثل کار بچه‌هاست که «خانه» می‌کشند. مربوط به کودکی من است که در من باقی‌مانده. بعضی‌ها کودکی‌شان را حفظ می‌کنند. خانه یک امنیت و سرپناه است. این خانه کلی به من کمک کرد. وقتی‌که بچه‌هایم، آرش و آسا، کوچک بودند و در دست‌وبالم می‌پلکیدند و من هم نقاشی می‌کردم، یک مجموعه نقاشی کردم که تماماً شد خانه و دو تا بچه کوچولو. با این‌ها یک نمایشگاه گذاشتم. دل‌تنگی‌هایی هم داشتم که نمی‌توانستم بگویم و چیزهای خصوصی بود. ولی می‌دیدم زندگی و امنیت من با این «خانه» و بچه‌هایم پایدار است. یک‌بار که نقاشی‌هایم روی زمین بود،‌ آرش انگار چهاردست‌وپا می‌رفت. یک قوطی رنگ را خالی کرد، بعد هم قشنگ چهاردست‌وپا رویش راه رفت. دو روز به‌جای نقاشی مشغول تمیز کردن خانه بودیم. بچه‌ها دعوایشان هم می‌شد! عالمی داشتند باهم. آسا یک سال از آرش کوچک‌تر است. مثلاً من وقتی «دو تا چشم‌سیاه داری» را زمزمه می‌کردم و مشغول نقاشی می‌شدم، این دو جمله را می‌گرفتند و ناگهان می‌دیدم که جیغ‌وویغشان درآمد و توی سروکله هم می‌زدند. این می‌گفت: «من چشم‌سیاه دارم.» او می‌گفت: «من دارم!» یا «بشکن بشکنه، بشکن» این می‌گفت: «من می‌شکنم.» او می‌گفت: «من می‌شکنم! تو نمی‌شکنی.» بعداً دعوا می‌شد.

برف‌ها هم به خراسان برمی‌گردد؟

در برف خیلی نقش‌های قشنگی می‌بینید که دیگر معنای خودش را ندارد. فرم را می‌بینید. این‌ها همیشه به نقاشی کمک می‌کند.

پس از انقلاب به‌واسطه علاقه مردم حیات هنری آواز شما همواره برقرار بود؛ اما تعداد زیادی از همکاران شما سرنوشت دیگری پیدا کردند. از آن‌ها اطلاعی دارید؟

اطلاع زیادی ندارم؛ فقط دورادور [خبردارم]. چون هیچ انجمن و دورهمی پیش نیامد. همان روابط دوستانه به‌طور خصوصی ادامه پیدا کرد. هنرمندانی را که در «چاووش» و «گل‌ها» بودند، کم‌وبیش می‌دیدم. بعضی‌ها کلاس برگزار کردند و به ارائه موسیقی خود پرداختند. گروه‌هایی هم تشکیل می‌شد و رفته‌رفته اجرای کنسرت بانوان شکل گرفت.

با اتفاق‌هایی که گفتید، سرنوشت آواز بانوان دچار تحولاتی شده است. این تغییر را چگونه می‌بینید؟ به‌جرئت می‌گویم علاقه و پیگیری آموختن موسیقی چندین برابر شده است. اشتیاق یادگیری، چه ساز و چه آواز، در خانم‌ها و آقایان بسیار گسترده است. خودم که آن سال‌ها مرتب کار موسیقی انجام می‌دادم و به رادیو می‌رفتم، هیچ‌وقت نمی‌گفتم موسیقی حرفه من است. حرفه من آموزش بود. ولی بعدها موسیقی برای من حرفه شد. این محدودیت شاید همه را متوجه کرد که این موسیقی چیست. گفتند برویم یاد بگیریم! ردیف موسیقی ایرانی را خیلی‌ها یاد گرفتند. من به خانم‌ها در کلاسم می‌گفتم: «با این اشتیاق از راه دور به‌سختی می‌آیید، به چه امیدی؟ من یک‌عمر خواندم… چی باعث این شوق است؟» اما در موسیقی الآن «حال» کمتر شده. چون هیچ معیاری برای سنجش این‌همه یادگیری وجود ندارد و این خیلی مهم است. رسانه‌های مجازی باعث شده‌اند اگر کسی کوچک‌ترین چیزی بلد می‌شود، بیاید همان را ارائه بدهد. تکنولوژی‌های جدید هم که از صداساز و هم‌صدایی و… یک‌جور فریب ساخته‌اند. ذوق گذرا ایجادشده و «حال» وجود ندارد.


کیفیت آواز در میان خوانندگان کنونی زن را چطور ارزیابی می‌کنید؟

من یک سی‌دی از صدای خواننده‌های خانم شنیدم. صداهای رسا، آموزش‌دیده و خیلی خوبی هستند. پیش معلم رفته‌ و جدی پیگیر شده‌اند. حتی رشته‌های مختلف، از موسیقی‌های قدیم و جدید را پیگیری می‌کنند. کار می‌کنند و به موسیقی دل داده‌اند. این خیلی عالی است؛ اما منظور از کیفیت آواز چیست؟ تکنیک؟ صدا؟ آموزش ردیف؟ همان‌طور که کمیت زیاد شده، کیفیت هم خوب شده؛ اما احوال موسیقی تغییر کرده. نه‌فقط در موسیقی کلاسیک. در جامعه این تغییر رخ‌داده. در موسیقی محلی هم همین‌جور است. بسیاری از بخشی‌ها و نوازنده‌های محلی که از دنیا رفتند، با خودشان آن حال‌وهوای خاص و آن فرهنگ را بردند. دیگر آن نشست‌ها و فضاها نیست که یک «بخشی» یک روز تمام با یک ساز دوتار و قصه‌پردازی گروهی را جذب کند. دیگر این‌ها هم دنبال صدای بلند و کیبورد هستند. باز جای شکر دارد که برخی به فرزندانشان این فرهنگ و این مقام‌ها را آموخته‌اند.

پس این تغییر زمانه و تأثیر تکنولوژی حتی موسیقی محلی (فولک) را هم تحت تأثیر قرار داده؟

قطعاً. خود من الآن می‌خواهم کار محلی ضبط کنم، دیگر نمی‌توانم همه را دورهم جمع کنم، بخوانیم و بنوازیم. مردم توقع ضبط باکیفیت بالا دارند. به قول نوازنده‌های بلوچ که اکنون با آن‌ها کار می‌کنم، دیگر «محفل» نداریم. همین محفل خیلی تأثیر داشت در حال‌وهوای آن موسیقی. عبدالله خان دوامی به من می‌گفتند: «من مجلس به مجلس می‌روم تا از صدای مرحوم طاهرزاده یا دیگر اساتید جمله به جمله یاد بگیرم.» کلاس یک محیط خشک یادگیری است. ولی وقتی در محفلی هستی و دوستی سازی می‌زند و آوازی می‌خواند و نگاهشان می‌کنی و نگاهت می‌کنند، احوالات موسیقی بهتر می‌شود. دیگر چنین چیزی نیست. سازها باید جداجدا بروند در استودیو بزنند، مبادا که یک مضراب چپ و راست بشود. یک روز که استاد بنان ضبط داشتند، من در اتاق فرمان بودم. ایشان رفتند روی صندلی پشت میکروفون چهارزانو زدند! وقتی خسته شدند، بلند شدند، راه ‌رفتند، سرفه‌ای ‌کردند، برگشتند پشت میکروفون و آوازشان را ادامه دادند. اوضاع این‌طور بود.

اسمی در میان بانوان آوازخوان که آوازشان را مقبول می‌دانید، به نظرتان می‌رسد؟

نمی‌توانم بگویم. خیلی‌ها هستند که بسیار خوب‌اند و تدریس هم می‌کنند. ارائه موسیقی فقط صدا نیست. آدم باید شعر بداند، معنی کلام و ارتباط با مردم را بداند. از بیان کلمات، حروف و تن صدا تا نگاه و حس و دوست داشتن شنونده‌ها و عشق می‌تواند به موسیقی کمک کند. کیفیت هنر، آموزش و فرمولی ندارد. باید در تجربه و کاراکتر هر هنرمند به ‌وجود بیاید.

معلم اولیه کارهای من پدرم بود و من در همان کودکی با موسیقی اصیل شروع کردم.

از محفل گفتید و آموزش‌هایی که سینه‌به‌سینه تا جایی آمده و قطع‌شده. آیا آموخته‌های علمی و عملی خواننده‌های زن را نسل من و نسل‌های بعد از دست خواهند داد؟ می‌شود به طریقی حفظ و به نسل بعد منتقل شوند؟

 الآن که دارد عملاً منتقل می‌شود، عزیزم. خیلی از بچه‌ها را که متولد پس از انقلاب‌اند، می‌بینم که نوار مامان و بابایشان را گوش می‌دهند و می‌خوانند. این‌ها سینه‌به‌سینه تکرار می‌شود. مثلاً با رسانه‌های مجازی.


ضمناً خیلی از معلم‌ها الآن با مسئولیت بیشتری کار می‌کنند. خودم هم این‌جور بودم. قدیم اساتید نکته‌ای [باقی] می‌گذاشتند که مال خودشان بماند. الآن برنامه‌ریزی می‌کنند که چطوری همه تجربه‌هایشان را در آموزش بیاورند که بهترین آموزش‌ها را ارائه کنند.

من از خواننده‌های خانم بسیار شنیده‌ام؛ می‌گویند وقتی صدای خانم‌ها ممنوع شد، خواننده‌های آقا حمایت نکردند. خانم‌ها غریب ماندند و خیلی طول کشید که گشایش‌هایی صورت بگیرد.

فکر می‌کنید باید حمایت می‌کردند؟ چطور می‌توانستند حمایت کنند؟

«حمایت» که عالی است. خیلی‌ها حرف زدند و حمایت هم کردند. آقای علیزاده بارها صحبت کردند و چاره‌هایی پیدا کردند که صدای زن را در کارها و تنظیم‌هایشان بیاورند و بارها در صحبت‌هایشان گفته‌اند: «موسیقی مثل نقاشی می‌ماند که به او بگویند این بخش از رنگ را اجازه نداری توی کارت بیاوری.» این حرف‌ها زده‌شده. ما می‌دانیم دیگر. ولی تلاش خود خانم‌ها بود که در هر زمینه‌ای راهی برای خودشان باز کردند. غیرتی که آدم باید داشته باشد و اگر آگاهانه و عاقلانه هم باشد، خیلی خوب است. باید راهش را پیدا کرد که حمایت چگونه باشد؟ همه‌چیز با اندیشه می‌تواند مفید باشد.

موسیقی همیشه با من بود.

بعضی از منتقدان حتی می‌گویند چرا آقای شجریان خواند؟

از اول که آقای شجریان به این‌ صورت نبود. خودش هم از اول نمی‌توانست بخواند. وقتی «آستان جانان» را ضبط کردند، نوارها را خودمان به دوستان می‌دادیم. عرصه برای آن‌ها هم باز نبود. از اول چنین شخصیتی در تاریخ موسیقی، ازنظر اجتماعی، نبود که بگوید من نمی‌خوانم. او هم آرام‌آرام شجریان شد. خودشان هم در «صدای همیشه‌سبز» صحبت کردند. نمی‌توان از یک نفر توقع داشت. بعضی کارها باید جمعی باشد. حالا که گذشت! اما [سیما بینا اینجا دست‌هایش را بالا برد، سرش را بالا گرفت و چشم‌هایش را بست] آن‌قدر دلم می‌خواست شهر به شهر بروم و این آهنگ‌های محلی را برای مردم همان‌جا با سازهای محلی خودشان بخوانم. خیلی دوست داشتم این کار را بکنم. یک‌چیزی مثل آرزوست. الآن هم فعالیت نقاشی خودم را به حداکثر رسانده‌ام. اخیراً تمام فاصله بین کنسرت‌ها را، نقاشی می‌کنم. بخشی از نقاشی‌ها را هم اینجا آوردم. اگر امکانش فراهم شود، دوست دارم نمایشگاهی از نقاشی‌هایم برگزار کنم.

در مصاحبه‌ای از شما خواندم به هنرستان هنرهای زیبا نرفتید، چون علاقه‌ای به موسیقی کلاسیک غربی نداشتید. هنوز علاقه ندارید؟ به کدام نوع از موسیقی گوش می‌دهید؟

درست است. حتی در کودکی پدرم می‌خواستند مرا به ایتالیا بفرستند، برای تحصیل موسیقی. بستگی به روحیه آدم‌ها دارد. در موقعیت‌های مختلف ‌سرشت آدم‌ها متفاوت است. موسیقی پاپ و موسیقی‌های دیگر را خیلی دوست دارم و بر من اثر می‌گذارد. موسیقی‌ای را که پسرم آرش کار می‌کند، خیلی دوست دارم. بسته به شرایط، انواع موسیقی را گوش می‌دهم. در سفر و جاده، موسیقی لاتین گوش می‌دهم. فلوت و نی خیلی با طبیعت هم‌خوانی دارد. یک‌وقت‌هایی آواز بنان گوش می‌دهم. خیلی وقت‌ها موسیقی‌ای گوش می‌دهم که می‌خواهم از آن چیزی یاد بگیرم. مثلاً تک‌نوازی‌های دوتار عثمان محمدپرست، حاج قربان و حاج حسین یگانه. از موسیقی پاپ ویگن و بعضی جدیدها هم لذت می‌برم.

این سال‌ها برای تدریس آواز صداسازی خیلی باب شده. شما صداسازی را لازم می‌دانید؟

تجربه به من می‌گوید لازم است. روی آهنگ و حس کلام باید صداسازی کرد. عبدالله خان دوامی به من می‌گفتند: «باید با جسارت آواز خواند.» صداسازی‌ در تجربه هر هنرمندی به دست می‌آید. من که موسیقی محلی کار می‌کنم، در هر منطقه‌ای که پا می‌گذارم، صداسازی آن منطقه را لازم دارم. صداها، فرودهایش و تحریرهایش را. وقتی می‌خواهی فریادی از دل تاریخ بکشی، باید صدایت ساخته باشد و وارد یک فضاهای نوستالژیکی شود که حق مطلب ادا شود. این‌ها باتجربه به دست می‌آید.

پس درگذشته چه می‌کردند؟

سینه‌به‌سینه می‌نشستند، شاگرد می‌خواند، می‌گفتند: «نه، اون‌طوری نخون، این‌طوری و این‌طوری.» الآن جهان‌بینی موسیقی گسترده‌تر شده و تعلیم‌های خاصی برای صدا می‌دهند. یک‌بار گلویم ناراحت بود، درمانگر می‌گفت: «زبانت را بیاور بیرون و بخوان. پایین گلویت را بگیر و این‌جور که من می‌گویم، صدا بده که زبان مانع صدا نشود.» روی گام‌ها کار کردن هم خوب است. مخصوصاً الآن که همه دوست دارند بخوانند. من هم در کلاسم به بچه‌ها گفتم اول بروید کمی ساز بزنید، گوشتان با نت‌ها آشنا شود و صدایتان را تطبیق دهید. این‌ها لازم است. بعضی‌ها هم شمع روشن می‌کنند که در جریان صدادهی این شمع حرکت نکند.

درگذشته، مثلاً در محضر آقای ادیب انتقال حس بهتر نبود؟

این روش آواز ما بوده. کسانی که پیش اساتید می‌رفتند، زمینه آوازی داشتند و چیزی بلد بودند. الآن همه دوست دارند بخوانند و یک کار موسیقی داشته باشند.

خودتان پیش چه کسانی آموزش می‌دیدید؟

پیش عبداله خان دوامی دوره کامل ردیف آوازی میرزا عبدالله را گذراندم. دوران دانشکده، پیش آقای محمود کریمی می‌رفتم. از همه هنرمندان والا نکته‌ای یاد گرفتم. از آقای میرنقیبی، آقای زرین‌پنجه، آقای جواد معروفی و از مرحوم پدرم که مدام می‌پرسید: «این چه دستگاهی است؟!»

سرنوشت آلبوم «لالایی‌های ایرانی» چه شد؟ برای همیشه هیچ امیدی وجود ندارد که در ایران منتشر شود؟

سیما بینا: نگویید برای همیشه! من امیدوارم.

برای انتشار آن تلاش می‌شود؟!

کتاب لالایی مشکلی ندارد. گیر کار صدا و سی‌دی‌هاست که شاخص کار من است.

از تجربه‌های جمع‌آوری لالایی‌ها بگویید.

در این تجربه‌ها فهمیدم خیلی از مامان‌ها خودشان بچه‌هایشان را نمی‌خوابانند. می‌دهند دست پرستار! در جمع تعدادی از خانواده‌ها گفتم: «هرکدام یک لالایی بخوانید.» گفتند: «ای سیما جان! ما که بلد نیستیم. می‌دادیم زهرا خانم بچه را راه می‌برد و می‌خواباند.» وقتی سراغ مادرها و مادربزرگ‌ها رفتم، مادرهایی هم‌سن من خیلی کم لالایی یادشان بود. مادربزرگ‌ها هم یادشان رفته بود. چند کلمه «لالا لا لا، گل پونه» می‌گفتند. لالایی آوای زن است. مادر از بدو تولد با نفس و نبضش زمزمه‌ای می‌کند که این بچه را بخواباند. حالا این کلمه دارد یا ندارد، هر صدایی، صوتی یا نفسی درمی‌آورد، به این صورت معروف شده؛ اما با آقایان و پدرانی روبه‌رو شدم که آن‌ها هم لالایی می‌گفتند. پدر خودم بچه‌ها و نوه‌هایش را با راه بردن، حرف زدن و یک‌جور آهنگ می‌خواباند. لالایی صوتی است که به‌اندازه تمام مادران دنیا می‌تواند وجود داشته باشد و محدودیتی ندارد. هر مادری باذوق، استعداد و احساس خودش آوایی می‌خواند که همان موقع می‌خواند و تمام می‌شود. شاید دفعه بعد اصلاً چیز دیگری بخواند. من چیزهایی را که در یک شهر بین‌ مادرها معمول بوده، می‌خواندند و به یاد مانده، می‌گرفتم و یادداشت می‌کردم. گاهی با یک مادر شعر کامل نمی‌شد. به کتاب‌ها یا مادرهای دیگر رجوع می‌کردم. آوایش را هم ممکن بود از کس دیگر یاد بگیرم. لالایی به‌ شکل طبیعی و قدیمی‌ که من دنبالش بودم، به آن‌ صورت یافته نمی‌شد؛ اما لالایی کرمان را از مادر خودم بارها شنیده بودم. همیشه هم باهمان آوا می‌خواند. آن را دیگر از حفظ بودم. اول هم سراغ خودش رفتم و بعد برای تکمیل اشعار به کسان دیگر در کرمان رفتم. کار خیلی مشکل بود. بعضی از مادرها نمی‌خواندند. غیرمستقیم دست‌به‌کارهایی می‌زدیم که پای تلفن برای دخترش بخواند و من ضبط کنم. گاهی لالایی‌ها را از نوارهایی گیر آورده بودم که کیفیت ضبط بسیار بدی داشتند.


به‌هرحال یک مجموعه شد که من از بینشان ۴۰ لالایی قدیمی که شاخص‌تر و خوش آواتر بود، انتخاب کردم؛ اما مشکل ازآنجا شروع شد که کار من خواندن است و باید آن‌ها را بازخوانی می‌کردم. اعتراف می‌کنم اگر آرش و استودیو او نبود، این کار عملی نمی‌شد. استودیو آرش در اختیارم بود و این‌طور نبود که همه را باهم بروم بخوانم. هرکدام که آماده می‌شد، صدایم درست و حالم خوب بود، آرش ضبط می‌کرد. خودش هم به دنبال افکت‌ها تا کجاهای شهرری، سراغ پنبه‌زن‌ها و صداهای طبیعی توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفته بود. یکی مدیون آرش‌ هستم و دیگر دو خواهر عزیزم، لیلا که در اجرای گرافیک و صفحه‌بندی یاری‌ام کرد و دیگر خواهرم، هما که لالایی‌ها را با وسواس و دقتی خاص به انگلیسی ترجمه کرد. او استاد زبان در دانشگاه است و با خیلی از استادها آشناست. لالایی‌های ترجمه‌شده را به آن‌ها می‌داد که ببیند صمیمیت لالایی فارسی در ترجمه منتقل‌شده؟

واکنش مردم کشورهای دیگر به این اثر

آن‌ها را نمی‌دیدم که این را بشنوند و چیزی بگویند؛ اما هم‌وطنانم در خارج کشور خیلی این اثر را گرفتند. بارها می‌گفتند بچه‌هایشان با این لالایی‌ها خوابیده‌اند. ولی این مجموعه را برای خواباندن بچه‌ها نساختیم. این کار پژوهشی است؛ اما خیلی دلم می‌خواست چند تایشان را انتخاب کنم و لالایی کاربردی بسازیم که با بچه‌ها حرف بزند. ولی خب آوای زن بود و نشد و یک مقدار سرد شدم. هنوز هم خیلی دلم می‌خواهد این کار انجام شود. می‌تواند برای مادران سرزمینم مفید باشد.

به‌جرئت می‌گویم علاقه و پیگیری آموختن موسیقی چندین برابر شده است.

با این توضیحات خیلی بیش از گذشته دلم خواست این اثر را بشنوم. ولی فعلاً محرومیم. نقاشی‌های خودتان هم در کتاب هست؟

چند تا طراحی است.

متناسب با لالایی‌ها؟

آره.

حالا که صحبت از موسیقی کودکان شد و شما هم موسیقی را در بخش کودکان رادیو شروع کردید، از شما دراین‌باره می‌پرسم. عده‌ای می‌گویند موسیقی ایران به‌واسطه بار تاریخی که با خود حمل می‌کند، حال‌وهوایی دارد که برای کودکان مناسب نیست و سنگین است. نظر شما چیست؟

معلم اولیه کارهای من پدرم بود و من در همان کودکی با موسیقی اصیل شروع کردم. حتی شعرها (برایم) ثقیل و سنگین بود و معنی‌اش را نمی‌دانستم. مثلاً شعری بود که: «می‌دونی که من کی‌ام؟/ پرتو رخشان ماه/ از کجا دارم میام؟/ به آسمون کن نگاه/ مادر من روشن است/ در دل شب‌های تار» من معنی «تار» را نمی‌دانستم و موقع خواندنش ژست تار زدن را می‌گرفتم. من فقط این «تار» را می‌شناختم که پدرم می‌نواخت. در برنامه کودک «من از روز ازل»، «شیرین‌بر و شیرین‌لب و شیرین‌دهنم» می‌خواندم. بابا شعرهایی مناسب برنامه کودک می‌ساختند و من اجرا می‌کردم. در موسیقی هم سنتی چیزهای قشنگی برای بچه‌ها داریم. منتها باید آن استعداد واقعی باشد. تا معلم که باشد؟ در محیط چه بشنوند؟ گوش به چه چیز عادت کند؟ الآن در هر خانواده یک نوع موسیقی مطرح است. هر چه باشد، بچه‌ها یاد می‌گیرند.

در همه این سال‌ها، منطقه‌ای بوده که موسیقی‌اش ناشناخته باقی‌مانده و توجه شما را جلب کرده باشد؟
خیلی جاها هست. سرزمین ما کوچک نیست. خود خراسان با آن بزرگی چند قسمت است که هر قسمت موسیقی مخصوص خودش را دارد. در شمال کشور قدم‌به‌قدم لحن و موسیقی‌شان تفاوت می‌کند. تداخل‌هایی هم دارد. مازندران شرقی به ترکمن و خراسان نزدیک می‌شود. کرمان خودش کلی موسیقی خاص دارد. کردستان از آن بالا تا پایین اهل موسیقی‌اند. معدن موسیقی است. این دفعه تالش که رفته بودم، گلایه داشتند که موسیقی تالش خیلی مطرح نشده. در جزیره قشم و هرمز هم می‌گفتند: «موسیقی ما را کار کنید.» البته خودشان هم نوازندگان و خوانندگان محلی خوبی دارند.
شما را یک نماد می‌بینند.

خیلی دلم می‌خواهد کار کنم؛ اما کار من فقط تقلید موسیقی یک منطقه نیست. عمر و فرصتی می‌خواهد که خیلی به آنجا بروم. فرهنگ و مقامشان را بشناسم و مطالعه کنم. زبانشان را بدانم. زیرخاکی‌هایشان را پیدا کنم. خیلی از این موسیقی‌ها ممکن است به‌جاهای دیگر گرایش پیداکرده باشد. یک‌نفره کار مشکل است. من این تنهایی را در کارم داشته‌ام.

می‌شود مردم مناطق مختلف موسیقی‌هایشان را در فضای مجازی برای شما بفرستند که کار تسریع شود؟ هرچند که وقتی کار سرعت بگیرد، چیزهایی هم از دست می‌رود.

اتفاقاً دریکی از صحبت‌هایم گفته بودم که اگر مردم هرجایی، نغمه‌های منطقه خودشان را جمع‌آوری کنند، خیلی کمک است. باید بنیادها و نهادهایی باشد که اهل موسیقی برای چنین کاری فرستاده شوند و از مردم آنجا هم کمک بگیرند. الآن من به محل می‌روم، می‌بینم آنجاها هم موسیقی‌ بومی‌شان کم شده. چرا؟ در اثر رسانه‌های مجازی. موسیقی‌های ایرانی را گوش می‌دهند و موسیقی بومی خودشان را نه. این‌جوری موسیقی‌شان مهجور می‌ماند.

در رادیو چنین کاری می‌کنند؛ اما رادیو دیگر مثل دهه ۳۰ و ۴۰ رسانه غالب و مسلط نیست. الآن خانم سیما بینا خودش یک رسانه قدرتمند است.

برای همین خیلی دوست دارند که من موسیقی‌شان را اجرا کنم. درحالی‌که صدای من هم پخش نمی‌شود. از اهالی و هنرمندان بلوچ که به سوئد و نروژ رفته‌اند، کسانی را پیدا کردم که با آن‌ها کار کنم و یادداشت بردارم. چند سال است که مشغولم. خیلی علاقه‌مندم که یک مجموعه از کارهایشان را ضبط کنم. الآن می‌بینم که موسیقی محلی بیشتر مطرح‌شده و به اهمیتش پی برده‌اند. دیگر قدرش را می‌دانند. خود محلی‌ها می‌خوانند و دیگرانی زیرش موسیقی می‌گذارند و در همین رسانه‌های اجتماعی گاه می‌شنوم که قطعاتی از موسیقی بختیاری و ترکمنی یا… پخش می‌شود.

قبل‌ترها با آقای فخرالدینی کارهای ارکسترال ملی خلق کردید. علیرضا قربانی هم «اشتیاق» شما را بازخوانی کرد. نمی‌خواهید کارهای قدیمتان را بازخوانی کنید؟

خیلی دوست دارم، اما خسته شده‌ام. همه‌چیز تنهایی شده. آقای فخرالدینی هم به‌ خاطر دوستی و آشنایی که داشتیم، خیلی کمک کردند. هم برای «لالایی‌های ایرانی» که آمدند به تالار وحدت که مجوز بگیریم، هم بعدازآن؛ اما نمی‌شود. امکانش نیست.
حتی در آلمان؟

چنین کاری بودجه و حامی می‌خواهد.

پتانسیل موسیقی مقامی ایرانی را برای جهانی‌شدن چگونه می‌بینید؟

اولین بار که به آلمان دعوت شدیم، از طریق یک مقام رادیویی آنجا بود؛ آقای دکتر رایشو که اتنوموزیکولوگ (موسیقی‌شناس قومی) بود و در موسیقی شرق، هند و ایران مطالعه زیادی داشتند. از رادیو آنجا موسیقی ما خیلی پخش شد. بعد هم در فستیوال‌هایی که در هلند بود، اجراهایی داشتیم. عنوان کارهای من همیشه «موسیقی محلی خراسان» یا «موسیقی محلی مازندران و لرستان» بود. وقتی تکرار شد، موسسه «رازاک» که یک موسسه فرهنگی است، فستیوال موسیقی خراسان را برگزار کرد. از من هم کمک خواستند. من تعدادی از هنرمندان خراسان و تربت‌جام را دعوت کردم. خودم هم برنامه داشتم. چند خانم نوازنده هم من را همراهی می‌کردند. اولین بار بود که خانم‌ها را به گروهم دعوت می‌کردم. فستیوال دیگر را رادیو و.د.ار آلمان در شهر بن گذاشته بود. این‌ها همه نشان‌ می‌دهد این موسیقی را هم می‌شنوند و می‌خواهند معرفی کنند. ما خیلی دیر موسیقی‌مان به عرصه جهانی معرفی شد. هندی‌ها به‌ خاطر ارتباطی که داشتند، زودتر به اروپا راه پیدا کردند. قدیم‌ها از طریق رادیو به ممالک دیگر هم می‌رفتیم. خود من چند بار به مونیخ آلمان، افغانستان و ترکیه دعوت شدم. هفته ایران گذاشته بودند.

بااین‌حال اهالی موسیقی در همه این سال‌ها خوب کارکردند.

هنرمندان تلاش خودشان را می‌کنند. بچه‌هایی که در مؤسسات مسئولیت‌هایی داشتند، خوب کارکردند. هر چه داریم، به همت و سلیقه همین جوان‌های قلعه پیر است.

درباره یکی از آهنگ‌هایتان هم حرف بزنید. مثلاً آهنگ «عشق گل».

ما در مدرسه‌ «گوهریه» درس می‌خواندیم. کلاس چهارم ابتدایی بودیم. تئاتری درست کردیم با عنوان «گل‌وبلبل». من نقش گل را بازی می‌کردم. بچه‌ها با لباس‌های باله بودند. لباس بلبل‌ها زرد و لباس من قرمز بود. باغبان هم لباس باغبانی داشت. صحنه‌ای بود که یکی از بچه‌ها- که اسمش زهرا الستی بود- آب‌پاشی می‌کرد و این آهنگ را می‌خواند:
باغبانی هستم که هر صبح می‌پاشم آب بر گل‌هایم… بعد بلبل‌ها می‌آمدند و می‌خواندند: «بلبلیم و زنیم چه‌چه‌چه/ می‌خندیم در بستان قه‌قه‌قه/ چه روز خوبیه به‌به‌به» آهنگ‌سازش آقای مهرپور بود. بعدها متوجه شدم که آن آهنگ برگرفته از مقام «الله‌مزار» است که در روایت‌ها و داستان‌های شمال خراسان دو تارنوازها و بخشی‌ها می‌خواندند.

منبع: چلچراغ