دهه پرهیجان 1920، دههای است که ستارههای مدرن در آن ظهور کردند. رمان «گِتسبی بزرگ» از «اسکات فیتزجرالد» شبیه بخشهایی از مجلهای است پر از تصاویر تنیسبازان، آدمهای خوشگذران، ترانههای معروف، ستارههای سینما، پاپاراتزیها، گانگسترها، رسواییهای ورزشی، فناوریهای ماشینی، تبلیغات و روابط اجتماعی و... گتسبی، قاچاقچی مرموز مشروبات الکلی که ره صد ساله را یکشبه پیموده، نمونهای است از فرآیند غیر طبیعی سلبریتی شدن! فیتزجرالد به این درک رسیده بود که با مردن خدایان افسانهای قرن 19 و باور رو به زوال مردم آن نسل به انسانیت در ادامه جنگ جهانی اول، سلبریتیها خدایان جدید خانوادهها بهحساب میآیند.
اما واقعاً سلبریتیها کیستند؟ آنها همچون بناهای غولپیکر، آرزو، امید و آمال همه را تسخیر و خود را عرضه میکنند تا توسط مردم معمولی که دنبال چیزی برای پرستیدن هستند، تقدیس و ستایش شوند؛ اما بهمرور زمان فاصله بین خدایان و انسانهای میرا تقریباً به هیچ میرسد و آن بناهای غولپیکر، کوچک و بهاندازه خود انسان میشوند و محوریت ستارهها در فرهنگ کاهش مییابد. اما در زمانه ما که نابرابریها بیشتر شده و اعتماد به دولت و رسانهها در حال افول است، ستارهها بیش از پیش مورد توجه قرار گرفتهاند!
یکی از علل نفرت از بوروکراسی این است که همه افراد را صرفنظر از موقعیت و پیشزمینههایشان مجبور به رعایت قواعد مشخصی میکند. به عبارتی تلاش برای یکسانسازی کامل! کتابهایی چون «مرد سازمانی» و «یقهسفیدها» هشدار میدهند که هویت شخصی در معرض نابودی است و نگرانیهای طبقه متوسط ناشی از همین یکسانسازیهاست. ستارهها بهخصوص با کمک تلویزیون همچنان به مفتون کردن دیگران ادامه میدادند؛ اما وجود آنها برای جامعه ضرورتی نداشت! «هنری فوندا»، «باربارا استانویک»، «بت دیویس»، «جیمز استوارت»، «پِری کومو»، «جو دیماجیو»، «دوریس دِی» و «دیک کلارک» همگی با مردم آمریکا و نه از میان آنها برخاستند و موفقیتها و خطاهایشان کاریکاتوری از جامعه آمریکا بود و نه آنچه که بهطور واقعی در بطن زندگی مردم جاری بود.
عصر ما آلوده به سلبریتی است. در فرآیند خوداکتشافی آنها ویژگی غریبی وجود دارد. «مارک زاکربرگ» از یک خوره کامپیوتر به سوژهای برای فیلمهای هالیوودی تبدیل میشود و «شون کارتر» به ستارهای به نام «جِی زی»! شخص در ابتدا به یک «شخصیت» و سپس به یک برند تبدیل میشود و در نهایت یک امپراتوری را شکل میدهد و همه اینها تحت لوای قاعده تجارتِ «یا رشد کن یا بمیر» یعنی فرایندی از توسعه و تجاریسازی که سلبریتیها را جایگزین نهادهای رسمی و عمومی میکند انجام میشوند. حالا به جای برنامهای برای تقویت آموزش عمومی، برنامه آقای زاکربرگ درباره نجات مدرسهها را داریم. بهجای فرهنگسازی برای داشتن ادبیات غنی، باشگاه کتاب «اُپرا وینفری» را داریم. به جای سرمایهگذاری در سلامت عمومی، بنگاه «گِیتس» را داریم.
با وجود این اگر شما خودتان یک موسسه باشید، آن قدرها هم نیاز نیست به قوانینش پایبند بمانید. افسانه آقای زاکربرگ از آنجا شروع میشود که نمیتواند با قوانین سفت و سخت هاروارد کنار بیاید! از آنجا بیرون میآید و با شعار «سریع حرکت کن و همهچیز را بشکن» شرکتی را تأسیس میکند. داستان «جِی زی» بهعنوان فروشنده مواد مخدر فقط داستان سختکوشی او نیست. در واقع طرفداران او (و نه خودش) این مسئله را بهعنوان نشانههای اولیه هوش و فراست (و نه سختکوشی) او ستایش میکنند. این سلبریتیهای جدید بر اساس قانون هکرها زندگی و فعالیت میکنند: «بخشش بخواه، اما اجازه هرگز!»
این حجم از درگیری ذهنی درباره سلبریتیها بسیار فراتر از تبلیغات تلویزیونی، مجلات زرد و سایتهای شایعهپراکن است. این همه ستارهپرستی تمایز بین بافرهنگی و بیفرهنگی، تلاشهای جدی و تلاشهای بیهوده و سودجویی و بشردوستی واقعی را از بین برده است و منجر به پدیدهای شده که در آن مشهور بودن تنها به خاطر خود شهرت معنا پیدا میکند. خواننده و فعال اجتماعی معروفی به نام «بونو» توسط فیسبوک به نفر اول لیست پیشنهادهای این شبکه اجتماعی تبدیل میشود. سیاستمدار وطنپرستی به نام «اَلگور» مدیر رسانه حکومتی و سرمایهگذار بزرگ بخش فناوری میشود. مایکل بلومبرگ یکی از ثروتمندترین مردان آمریکا بزرگترین شهر آن کشور را اداره میکند.
این گروه با سرعت فوقالعادهای در حال گسترش طبقه فوق مرفه خود هستند که با همجنسهای خود در کنفرانسهای تِد و دیگر سمینارهای ایدهپروری و موفقیت و جشنهای خیریه جمع میشوند، همواره در برنامههای تلویزیونی حضور دارند، در پروژههای یکدیگر سرمایهگذاری میکنند، مارکهای گرانقیمت همدیگر را میپوشند، قهرمان آرمانهای یکدیگرند، با هم ازدواج و به هم خیانت میکنند!
«عصر جدید دیجیتال» نقشه راه مدیران گوگل برای آینده است. افرادی چون «هنری کیسینجر» و «تونی بلر» نیز نقشه راه آنها را تایید و تحسین میکنند! قدم بدیهی بعدی شاید این باشد که «کیم کارداشیان» را روی صندلی هیئت مدیره یک شرکت دانشبنیان بنشانند، یا او را مجری مراسم مبارزه با فقر جهانی کنند و کتابی هم در زمینه علوم اعصاب رفتاری زمینه بنویسد. این شکل جدید از ظهور ستارهها در حقیقت آخرین حد از یک نمایش بالماسکه و بسیار خاصتر و منحطتر از چیزی است که استودیوهای قدرتمند هالیوودی حتی خوابش را هم نمیدیدند.
درحالی که شاهد مرگ تدریجی «رؤیای آمریکایی» معروفی هستیم که خود نیز قربانی این نظام طبقاتی شده است، تنوع بسیار زیاد این پدیده در پیش چشمان ما ترجمان همان دروغ افسانهای همیشگی است که: «در آمریکا هیچ چیز غیرممکنی وجود ندارد.» قشر مرفه و نوظهوری که در واقع شاخهای از اقتصاد تنبلی است که از بیماری مزمن حماقت رنج میبرد، نقش بسیار برجستهای را در پیدایش و استمرار این پدیده ایفا میکند. ظهور این طبقه نشان میدهد که بعد از چند دهه شکاف در اختلاف درآمد، تقسیم ناعادلانه فرصتها و پاداشها و تخریب نهادهای عمومی، به دوران «گتسبی بزرگ» و یا حتی فاسدتر از آن دوران بازگشتهایم!
سلبریتیهای عصر ما چنان بزرگ شدهاند که آرزوها و آمال مردم عادی را بسیار کوچک جلوه میدهند. همان مردمی که از آنها خواستهشده رؤیاهایشان را به پای این خدایان تقدیم کنند تا مثلاً بتوانند لوگوی شرکت خواننده موردعلاقهشان را در کنسرتها به نمایش بگذارند، یا تمام زندگی شخصی و اطلاعاتشان را در فیسبوک در معرض دید عموم قرار دهند و سبک زندگی طراحی شده شرکت «اَپِل» را داشته باشند. ما خوب میدانیم که سلبریتیها هرگز ما را فرا نمیخوانند که مانند آنها باشیم. راز موفقیت آنها در پشت سر گذاشتن همه ماست.
منبع: جورج پاکر، مجله نیویورکر