گیسو فغفوری
«هفت ونیم»، فیلمی چند اپیزودی به كارگردانی «نوید محمودی» كه در طول سالها فعالیتش بهدرستی بر زندگی افغانهای ساكن ایران تمركز كرده، فرصتی برای همدلی بیشتر است.
او و برادرش، جمشید، در هر فیلم به دغدغه مهاجران میپردازند. اگر در «چندمترمكعب عشق» آنچنان روایت دراماتیكی از عشق بین صابر و مروا قرار میدهند، چند سال بعدتر موضوعی قابللمستر را به ما و قانون ما در «شکستن همزمان بیست استخوان» یادآوری میكنند؛ اینكه ما مردم ایران نمیتوانیم اعضای بدن خود را به برادران و خواهران مهاجر افغان اهدا كنیم! این بار زنان هستند كه چند روز مانده به عروسی داستانشان را روایت میكنند. هرچند قبل از دیدن فیلم آرزو میكنیم كه كاش این شخصیتها از كلیشههای رایج ذهنیمان فراتر روند؛ فراتر از فقر، تجاوز، كلیشه، قمار و... .
برای فیلمسازی كه مهاجرت و عشق را بارها روایت كرده، حالا این بار زندگی دختران در دیالوگها خلاصه میشود. دخترانی عاشق كه هركدام درگذشته خود رازی را نهان دارند؛ اما آنچه در فیلم میبینیم بهنوعی واگویه كلیشههای مرسوم است، همان چیزی كه درباره افغانها شنیدهایم. همان زنانی كه میشناسیم؛ زنانی رنجدیده، مورد تجاوز قرارگرفته، ترنس، اسیر آدابورسوم، پایبند به آبرو و غیرت مردان خانواده و تحت ظلم و فقر.
همه این محرومیت و محدودیت، انسانیت را از آنها نگرفته است. آنها همچنان به دنبال طغیان نیستند، همچنان میخواهند در چارچوب راهحلی پیدا كنند. آنان با اشك و درد و بغض و رنج، قصه خود را واگویه میكنند و دقیقاً واگویه میكنند. همه اتفاقات در كلام و در دیالوگ است. در همه آن چیزی است كه نشانهای از سینما ندارد؛ البته اندكی هم چالش حركت و بازی. ما یك صحنه داریم و دو یا سه بازیگر. داستان دختران فیلم به كلیشهها دامن میزند. همه این داستانها را در موقعیتهایی تلختر و دراماتیكتر در فیلمهای دیگر ایرانی دیدهایم. در «آینههای روبهرو»، در «هزاران زن مثل من»، در «خانه دختر» و... . با این تفاوت كه راویان همین قصههای تكراری، راویانی هستند كه در دل خدا خدا میكنیم شاید اندكی بلغزند و فراتر از قواعد مرسوم و رایج فرشته بودن عمل كنند.
«شبانه» اولین دختری است كه ما با راز او آشنا میشویم؛ رازی كه در كودكی و به قول دوستش در بیابانی در جهنمدره توانسته روحش را بدزدد، خوابهایش را كابوس و آرزوی مرگ كند و در هراس دائم باشد. دختری كه میترسد زندگی نامزدش نصیر با ندانستن این راز نابود شود. او درحالیكه تندتند لباسهای زیبا برای عروسی دیگران میدوزد از هراسهایش میگوید!
بعد از او «نگار» است كه دست به دامان نامزدش میشود تا استقلال و پاكی او را به رسمیت بشناسد و از مادرش بخواهد به او اعتماد كند.
«فرشته» هم اسیر چارچوبهای رایج است و حاضر است برای بودن با نامزدش هر تغییری را بپذیرد، هرچند نامزدش این بار محكمتر از او دفاع میكند. «نیلوفر» رازی دارد كه مادرش و خودش وحشت دارند تا با پدرش در میان بگذارند. پدری كه در گاوداری و در میان پهن و تپاله كار میكند اما سعی میكند همهچیز را برای خانوادهاش تأمین كند. دختر اما یك خواهش دارد؛ خواهشی كه انجامش در توان پدر نیست! اما اپیزود «ناهید» نقطه اوج این فیلم است، روایتی دیگر از یك زن افغان و موقعیت دردناك او برای رهایی! از صدای آژیر ماشین آتشنشانی تا آرامش انتهای كوچه كه واقعه آنجا شكل میگیرد.
«راحیل» و «شكر» دختران دیگر هستند. فرقی ندارد 25ساله یا 13 ساله؛ هركدام آسیبدیده عشق ممنوعه كه اكنون ناگزیر از انتخابهای خطرناك هستند. گاه موتورسواری با گل است، گاه پسری معتاد. هرچند ما هیچگاه «شكر» را نمیبینیم، مگر درصحنه آخر. آخر فیلم همه این زنان را بار دیگر ملاقات میكنیم، با همه نگرانیهای برطرف نشدهشان.
شرق