مناسك نوشتن به روایت نويسندگان بزرگ جهان

اتاق كار، كتابخانه، میزتحریر، ماشين تايپ و باقي قضايا

تد ليون كه طي چند سال‌ با خورخه لوييس بورخس به گفت‌وگو نشست، معتقد است گفت‌وگوي ادبي پديده‌اي فرهنگي است. ليون استاد زبان اسپانيايي و پرتغال در دانشگاه بريگم يانگ بود. او براي مستند كردن رويكرد نوآورانه بورخس به گفت‌وگو، بيش از 580 مصاحبه اين نويسنده آرژانتيني را كه در طول عمرش با نشريات و رسانه‌هاي مختلف انجام داده بود، بررسي كرد. ليون به اين نتيجه رسيد كه گفت‌وگوي ادبي گونه‌اي «مابين كدهاي شفاهي و نوشتاري، مابين جرياني خودجوش و خلاقيتي فكري، درواقع گونه‌اي ميان حقيقت و خيال» است. ازنظر ليون چنين چيزي منجر به رابطه‌اي بي‌مثال ميان خواننده و «شخصيت‌هاي» درون گفت‌وگو مي‌شود: «نويسنده و مصاحبه‌كننده‌اش يك وجود منفرد را شكل مي‌دهند و خواننده رابطه ديالوگي‌اش را با آن‌ها طوري برقرار مي‌كند كه گويي دو شخصيت يك رمان هستند.»

تاسيا فرانك، نويسنده‌اي كه دو بار جايزه بنياد «پن» را به خانه برده است در كتاب «ساختارشكني گفت‌وگوي ادبي: افسانه پرسوناي ادبي» مي‌كوشد، توضيح دهد كه در لايه‌هاي زيرين «پرسش‌هاي هميشگي كه از نويسندگان درباره نوشتن با مداد يا كامپيوتر پرسيده مي‌شود، يا اينكه چه كسي بر آن‌ها تأثیر گذاشته، ایده‌هایشان را از كجا مي‌آورند و براي كار كردن چه عادت‌هايي دارند» رابطه‌اي «محكم» و «شدیداً تعاملي» ميان خواننده، مصاحبه‌شونده و مصاحبه‌كننده مي‌سازد. طبق گفته‌هاي فرانك، گفت‌وگوي ادبي درست همان تأثیر اثري داستاني را بر خواننده مي‌‌گذارد كه اغلب خواننده احساس مي‌كند «فرد بسيار شاخصي» را ملاقات كرده است.

احتمالاً به همين دليل است كه در سال‌هاي گذشته مجموعه گفت‌وگوهاي ادبي با نويسندگان مختلف از سراسر جهان در قالب كتاب‌ در ايران منتشرشده‌اند. سال گذشته كتاب «قمار نوشتن» كه گفت‌وگوهاي جيسن وايس با نويسندگاني همچون خوليو كورتاسار، اوژن يونسكو، ميلان كوندرا، كارلوس فوئنتس و... بود به همت آرش محمداولي از سوي انتشارات نگاه منتشر شد. پيش‌تر مجموعه كتاب‌هاي «رؤیاهای بيداري» كه گردآوري مصاحبه‌هاي نشريه «پاريس ريويو» است از سوي انتشارات پارسيك در دسترس کتاب‌خوان‌های ايراني قرار گرفت. مجموعه «آخرين مصاحبه و گفت‌وگوهاي ديگر»، كتاب «رؤیای نوشتن» و «عادات و آداب روزانه بزرگان» از ديگر كتاب‌هايي است كه گفت‌وگوهاي نويسندگان بزرگ و عادات روزانه آن‌ها را براي نوشتن در آن‌ها خوانده‌ايم.

به همين مناسبت در ادامه نكات حائز اهميت و جالب در امر نوشتن را كه چهره‌هاي ادبي در گفت‌وگو به آن‌ها اشاره‌کرده‌اند، به‌صورت اجمالي مرور كرده‌ایم.

كلاسيك‌ها براي تأثیرگذاری و ماندگاري‌شان كلاسيك شده‌اند. درس‌هاي نويسندگي اين آثار بي‌شمار است.

 يك؛ اهميت كتاب خواندن

نويسنده واقعي خوره كتاب است. زمان بيشتري را صرف خواندن مي‌كند تا اينكه قلم‌به‌دست بگيرد. «پل استر»، نويسنده انگليسي در جواني عاشق بيسبال بود و بهار و تابستان را به اين بازي اختصاص مي‌داد اما تمام روزهاي سالش را به خواندن مي‌گذراند. او در مصاحبه با پاريس ريويو گفته است: «كتاب‌ خواندن يكي از اولين دل‌مشغولی‌هایم بود و هر چه بزرگ‌تر شدم، بيشتر هم شد. به نظرم محال است كسي كه در نوجواني ولع خواندن نداشته، بتواند نويسنده شود. خواننده واقعي مي‌فهمد كه كتاب‌ها به‌خودی‌خود يك دنيا هستند- و اين دنيا غني‌تر و جالب‌تر از هر دنيايي است كه قبلاً در آن سفرکرده‌ایم. به گمانم همين باعث مي‌شود مردها و زن‌هاي جوان نويسنده شوند- همين سعادتي كه آدم‌ در كتاب‌ها پيدا مي‌كند. هنوز آن‌قدر عمر نكرده‌ايد كه مسائل زيادي داشته باشيد كه درباره‌شان بنويسيد، ولي زماني مي‌رسد كه مي‌فهميد براي اين كار ساخته‌شده‌اید.»

 دو؛ خواندن اثر پيش از نهايي شدن

«اورهان پاموك» وقتي روي اثري كار مي‌كند، دوست دارد كسي آن را بخواند. تحسين كردن يا گوشزد كردن عيب و ايراد كارش يكي از مسائلي است كه پاموك سراغ اين نوع خواننده مي‌رود. پاموك دراین‌باره گفته است: «من هميشه چيزي را كه نوشته‌ام براي شريك زندگي‌ام مي‌خوانم. هميشه سپاسگزار مي‌شوم كه بگويد بازهم نشانم بده، نشانم بده امروز چه‌کار كرده‌اي. اين كار نه‌تنها فشار لازم را به شما وارد مي‌كند، بلكه مثل آن است كه پدر يا مادرتان به پشت‌تان بزند و بگويد آفرين! گاهي آن شخص مي‌گويد متأسفم، اين قسمتش به نظر من درنيامده كه خيلي هم خوب است. از اين مناسك خوشم مي‌آيد. هميشه به ياد توماس مان مي‌افتم كه يكي از سرمشق‌هاي من بود. او عادت داشت نوشته‌اش را در جمع همه اعضاي خانواده‌اش بخواند. از اين كار خوشم مي‌آيد. مثل آن است كه پدر قصه بگويد.»

پل استر هم همين عقيده را دارد و مي‌گويد: «هر نويسنده‌اي به يك خواننده معتمد احتياج دارد- كسي كه نظرش نسبت به كار نويسنده مثبت باشد و بخواهد اثر او تا حد امكان خوب از كار دربيايد. ولي اين خواننده بايد صداقت داشته باشد. اين شرط ضروري كار است. بدون دروغ، بدون تشويش بي‌جهت يا ستايش از چيزي كه به نظرش سزاوار ستايش نيست.»

تمام جزييات ظريف اهميت دارد و مبناي اعتبار و قدرت داستان است.

 سه؛ كلاسيك‌ها را بايد خواند

كلاسيك‌ها براي تأثیرگذاری و ماندگاري‌شان كلاسيك شده‌اند. درس‌هاي نويسندگي اين آثار بي‌شمار است. ازنظر «كازوئو ايشي‌گورو»، نويسنده انگليسي ژاپني‌تبار، اگر كلاسيك‌ها را خوانده باشيد، پايه محكمي داريد. او در مصاحبه با پاريس ريويو گفته بود تمام آثار داستاني قوي و جذاب قرن نوزدهم را در دانشگاه خواند و علاقه خاصش به اين كتاب‌ها اين است كه ادبيات واقع‌گرا هستند: «به اين معني كه دنيايي كه در داستان خلق مي‌شود كم‌وبيش دنيايي است كه در آن زندگي مي‌كنيم و از اين گذشته مي‌شود در كاري كه روي اين داستان‌ها شده، غرق شد. در روايت‌ آن‌ها كه در آن از ابزارهاي سنتي طرح داستاني و ساختار و شخصيت‌ استفاده‌شده، جسارت وجود دارد. در كودكي زياد مطالعه نكرده بودم، براي همين به پايه محكمي احتياج داشتم. ويلت و جين اير شارلوت برونته؛ آن چهار رمان مهم داستايوسكي، داستان‌هاي كوتاه چخوف، جنگ و صلح تولستوي. خانه قانون زده و دست‌كم شش رمان جين آستن. اگر این‌ها را خوانده باشيد، پايه خيلي محكمي داريد.»

فوئنتس نيز درباره سروانتس و شاهكارش گفته بود: «در ميان نويسندگان قديم از خوانندگان مشتاق سروانتس هستم. كتابش را هرسال مي‌خوانم، بدون اين كتاب نمي‌توانم زندگي كنم.»

چهار؛ توجه به جزييات

مورخاني كه زندگينامه‌هاي رهبر و آزادي‌خواه كلمبياي بزرگ، سيمون بوليوار را نوشتند اهميتي براي جزييات زندگي او قائل نبودند و همين دليلي شد تا او اثري درباره شخصيتي كه تأثیر مهمي بر تفكر او گذاشته بود را با عنوان «ژنرال در هزارتوي خود» بنويسد. او درباره اهميت جزيياتي كه براي نوشتن اين اثر به كار گرفت، گفته بود: «گزارش، داستان كامل است، بازسازي كامل ماجراست. تمام جزييات ظريف اهميت دارد و مبناي اعتبار و قدرت داستان است. در «ژنرال در هزارتوي خود» هر واقعيت قابل‌اثباتی، هرقدر هم ساده، مي‌توانست كل اثر را تقويت كند. مثلاً من در مورد دهم ماه مه 1830، شبي كه سيمون بوليوار در گوداس خوابيد، گفته‌ام كه آن شب قرص ماه كامل بوده- همان قرص كامل ماه كه استفاده از آن در داستان بسيار آسان است. مي‌خواستم بدانم آن شب ماه كامل بوده يا نه؛ براي همين به آكادمي علوم در مكزيكو تلفن كردم و آن‌ها هم تحقيق كردند و فهميدند كه بوده. اگر نبود، من هم ماه كامل را حذف مي‌كردم، به همين راحتي. اين ماه از آن جزيياتي است كه كسي به آن توجه ندارد؛ اما اگر در يك مطلب گزارشي، واقعيت نادرستي وجود داشته باشد، در آن صورت همه‌چیز ديگرش هم نادرست است. اگر در داستان واقعيت قابل‌اثباتی وجود داشته باشد آن‌وقت خواننده همه‌چیزهای ديگر را هم باور مي‌كند.»

پنج؛ معجزه پرسشگري

«جورج اورول» نويسنده و روزنامه‌نگار انگليسي كه رمان‌هاي «1984» و «مزرعه حيوانات» او پس از گذشته چند دهه هنوز هم نام‌شان در جدول پرفروش‌ترين‌ كتاب‌ها ديده مي‌شود، مي‌گفت: «نويسنده وسواسي نويسنده‌اي است كه براي هر جمله‌اي كه مي‌نويسد، حداقل چهار پرسش مطرح مي‌كند: سعي دارم چه بگويم؟ كدام كلمات منظورم را بيان مي‌كند؟ كدام تصوير يا اصطلاح منظورم را شفاف‌تر مي‌كند؟ آيا اين تصوير آن‌قدر تازه هست كه تأثیرگذار باشد؟» و احتمالاً اگر نويسنده‌اي محتاط باشد دو پرسش ديگر هم عنوان مي‌كند: «مي‌توانم كوتاه‌تر از اين بنويسم؟ چيزي نوشته‌ام كه ناگزير بدتركيب باشد؟»

شش؛ كشف دنياي سفر

وي.‌اس.‌نايپل، رمان‌نويس و مقاله‌نويس‌ ترينيدادي- بريتانيايي سال گذشته از دنيا رفت. او در طول عمرش 20 كتاب ازجمله رمان، كتاب‌هاي تاريخي، مجموعه داستان، مقاله و سفرنامه نوشت. در وجود نايپل هميشه حس اكتشاف مي‌جوشيد. او در كتاب «در ميان مؤمنان، سفري در دنياي اسلام» از سفرش به ايران در سال 1360 و تأثیر تاريخي و اجتماعي بر زندگي مردم مي‌گويد. همچنين او كه ريشه‌اي هندي داشت، مرتباً به اين كشور سفر مي‌كرد. نوشته‌هايش تحت تأثیر اين سفرها بودند و یک‌بار گفته بود: «مشكل اين است كه نمي‌توانم جايي بروم و چيزي درباره‌اش ننويسم. اگر درباره‌اش ننويسم، احساس مي‌كنم اين تجربه ازدست‌رفته است.» او گفته بود براي نوشتن كتاب‌هاي تحقيقي‌اش كه معمولاً به نقطه‌اي در دنيا نيز سفرکرده بود، سعي مي‌كرد: «به‌جای آنكه مسافر از مردمي كه در میانشان سفر مي‌كند مهم‌تر باشد، اين آدم‌ها هستند كه اهميت دارند. من درباره مردمي كه ملاقات مي‌كنم مي‌نويسم؛ درباره تجربه‌هایشان مي‌نويسم و تمدن را از طريق تجربه‌هاي آن‌ها معني مي‌كنم.»

نويسنده وسواسي نويسنده‌اي است كه براي هر جمله‌اي كه مي‌نويسد، حداقل چهار پرسش مطرح مي‌كند.

هفت؛ بدون زندگي كردن، ننويس

«طاهر بن جلون» نويسنده مراكشي كه اغلب آثارش را به زبان فرانسه نوشته است، در مصاحبه با پاريس ريويو گفته بود: «سرخوردگي‌ها، رنجش‌هاي كوچك، تناقض‌ها- چه اجتماعي و چه رواني- زماني كه صرف كلنجار رفتن با ديوان‌سالاري مي‌شود، كارهاي روزمره» براي كار نويسندگي مضر هستند اما از سوي ديگر نيز گفته بود بايد زندگي كرد تا بتوان نوشت و نويسنده وقتي دست از نوشتن مي‌كشد كه ديگري نيازي به آن نداشته باشد: «نوشتن بدون زندگي كردن ممكن نيست و زندگي كردن شامل سروكله زدن با كارمند اداره پست، رانندگي در ساعت‌هاي پرازدحام و مواجه‌شدن با نيازهاي زندگي روزمره هم مي‌شود. به‌این‌ترتیب آنچه در كار وقفه مي‌اندازد، بيروني است. ولي چيزي كه كار را کاملاً مختل مي‌كند فقدان اميد است؛ رسيدن به‌جایی است كه آدم از خودش مي‌پرسد اصلاً چه فايده‌اي دارد؟ هر وقت احساس كنم ادبيات بي‌فايده است، از نوشتن دست مي‌كشم. تا آن موقع، باوجود همه سرخوردگي‌ها، ادامه خواهم داد. خلاصه كلام، آدم وقتي متوقف مي‌شود كه ديگر نيازي به نوشتن احساس نكند.»

هشت؛ الهام گرفتن از زندگي روزمره

«فيليپ راث» نويسنده‌اي كه با كتاب‌هاي «شكايت پورتنوي» و «خداحافظ كلمبوس» نگاه جديدي به هويت يهوديان داشت، در طول حرفه نويسندگي خود نقش شخصيت‌هاي مختلف داستان‌هايش را بر صفحه کاغذبازی كرد و او مدام در حال ساخت پلي بود كه زندگي خودش را به شخصيت‌هاي داستاني و صداهاي آن‌ها پيوند بزند. او معتقد بود: «اگر در داستان جنبه‌هايي از زندگي‌تان را به كار ببريد به اين دليل است كه آشنايي، انرژي كلامي شما را برمي‌انگيزاند و هر چيزي را كه برانگيزاننده باشد مورداستفاده قرار مي‌دهيد. بنابراين خودت را استثمار مي‌كني و همين‌طور ديگران را. هدف اين است كه روي كاغذ هيجان ايجاد كني.»

«آيزاك باشويس سينگر»، داستان‌نويس يهودي كه به‌واسطه داستان‌هاي كوتاهش مشهور شد. او در داستان‌هايش شيطان و اجنه را نمادي ادبي در نظر مي‌گرفت، چون بر زندگي خودش تأثیر گذاشته بودند اما مي‌گفت آن‌قدرها هم از برش‌هاي زندگي‌اش در داستان‌هايش استفاده نمي‌كند: «من هرگز نمي‌روم بيرون دنبال داستان‌ها بگردم. يادداشت برمي‌دارم، ولي نه مثل گزارشگرها. داستان‌هاي من همه بر پايه مسائلي هستند كه در زندگي به ذهنم رسيده‌اند، بي‌آنكه بروم بيرون و دنبالشان بگردم. فقط درباره ايده داستان يادداشت برمي‌دارم. ولي اين داستان بايد نقطه اوج داشته باشد. من از آن نويسنده‌هاي برشي از زندگي نيستم. وقتي چنين ايده‌اي به ذهنم مي‌رسد، آن را در دفترچه كوچكي كه هميشه همراه دارم، يادداشت مي‌كنم. بالاخره يك روز وقت نوشتن اين داستان مي‌رسد و آن را مي‌نويسم.»

نه؛ سكوت را جدي بگير

«ادمون ژابس»، نويسنده و شاعر فرانسوي- مصری‌تبار كه براي سرودن دفتر شعر «مسكنم را می‌سازم» و كتاب‌هاي «شباهت‌ها»، «اشارات صحرا» و «محو ناپذیر دريافت ‌نشده» كه منتقدان را براي طبقه‌بندي آن‌ها به‌زحمت انداخت، به مهم‌ترين چهره ادبي فرانسه پس از جنگ جهاني دوم بدل شد. او كه در سال 1912 در قاهره متولدشده بود، صحراها نقشي پررنگ در سرودن اشعار و نوشتن گزين‌گويه‌هايش داشتند. ژابس معتقد بود صحرا رفتن به نفعش بود، چون هر بار فكر مي‌كرده چيزي را كه ازدست‌داده، دوباره به زندگي‌اش بازگردانده بود: «نمي‌دانم چه بود اما چيزي بود كه من را غني مي‌كرد. چون همه‌چیزهای اضافي را از دوش من برداشته بود. هنگام نوشتن متوجهش مي‌شويد. چون مگر نوشتن چيست؟ در نوشتن نويسنده همه‌چیز را كنار مي‌زند تا به كلمه‌اي برسد كه از همه ژرف‌تر است. نوشتن درعین‌حال نوعي به‌طرف درون راندن است، اين همان چيزي است كه صحرا براي من به ارمغان آورد. بنابراين من واقعاً احساس غني شدن مي‌كردم و براي تحمل باقي ماجرا توانمند بودم.»

بهار سرلك، اعتماد

نگاهي به عادات نويسندگان بزرگ جهان

 ترومن كاپوتي: خرافه‌هاي يك نويسنده افقي

ترومن كاپوتي، نويسنده‌ آمریکایی، هنرمندي بود كه وسواس‌ها و خرافات ابداعي‌اش بسيار بر عادت‌هاي نوشتن و نحوه‌ نگارشش تأثیر گذاشت. كاپوتي در مصاحبه‌اي با پتي هيل از مجله ادبي پاريس ريويو در سال ۱۹۵۷ با صراحت تمام گفت كه اگر دراز نكشيده باشد، نمي‌تواند به نوشتن فكر كند: «من نويسنده‌اي کاملاً افقي‌ام اگر در تختخواب يا روي كاناپه دراز نكشم و سيگاري در دست و قهوه‌اي كنارم نباشد، نمي‌توانم فكر كنم. بايد پشت‌هم پك بزنم و جرعه‌جرعه بنوشم. عصرها هم عادت دارم ذائقه‌ نوشيدنم را عوض كنم.» كاپوتي اعتقادي به نشسته كار كردن نداشت، او تمام چهارساعتی را كه در روز صرف نوشتن مي‌كرد، دراز مي‌كشيد. او هر آنچه مي‌نوشت را همان شب يا فردا صبح دوباره مي‌خواند. كاپوتي وسواس زيادي روي نحوه‌ نگارش و علامت‌گذاري داشت، در ادامه‌ مصاحبه‌اش با پاريس ريويو گفت: «ابتداي كارم از ماشين تايپ استفاده نمي‌كنم، نوشته‌ها را با دست مي‌نويسم و حتي هنگام نوشتن به ويرگول‌ها و نقطه‌ها نيز دقت مي‌كنم. به مسائل تخصصي زياد از حد توجه مي‌كنم كه برايم وسواس گونه شده است.» به دليل همين وسواس بیش‌ازحد كاپوتي مطالبش را روی‌هم‌رفته دو بار با مداد مي‌نوشت و آخرين نسخه را روي كاغذهاي زرد مخصوص تايپ مي‌كرد. نكته‌ جالب اينجاست كه اين ماشين‌نويسي را هم حتي به حالت افقي در تختخواب انجام مي‌داد. دراز مي‌كشيد و ماشين تايپ را روي پاهايش مي‌گذاشت و هر دقيقه صد كلمه تايپ مي‌كرد. وقتي نسخه‌ سوم را تمام مي‌كرد، حدود يك هفته يا يك ماه آن را كنار مي‌گذاشت و بعد آن را براي چند نفر از دوستانش بلند مي‌خواند و تغييراتي در آن مي‌داد. بعد تصميم مي‌گرفت آن را براي چاپ بفرستد يا نه، اگر در اين مرحله از كارش راضي نبود، تمام نوشته‌هايش را دور مي‌انداخت، همان‌طور كه با چند داستان كوتاه و يك رمان كامل اين كار را كرده بود؛ اما اگر از نوشته‌اش راضي بود، در انتها آن را روي كاغذي سفيد تايپ مي‌كرد و براي چاپ مي‌فرستاد.

عادت‌‌هاي عجيب كاپوتي هنگام نوشتن تنها به آنچه تاكنون اشاره‌کرده‌ایم، ختم نمي‌شود. كاپوتي در پاسخ به اين پرسش كه «چه چيزهايي مي‌تواند ذهنيات او را تغيير دهد؟» گفته بود: «فكر مي‌كنم يكي از مهم‌ترين آن‌ها خرافاتي بودنم است. مثلاً خرافاتي كه در مورد عددها دارم؛ به برخي هرگز زنگ نمي‌زنم چون جمع اعداد شماره‌ تلفن‌شان بديمن است يا اينكه اتاق هتل را از روي شماره انتخاب مي‌كنم و تحمل گل رز زرد را ندارم چون فكر مي‌كنم بدشانسي مي‌آورد كه البته خيلي بد است چون من عاشق اين گل‌ها هستم. هيچ‌گاه نمي‌گذارم بيش از سه ته سيگار در زيرسيگاري‌ام بماند و اگر در خانه‌ كس ديگري مهمان باشم، ته سیگارهای اضافي را در جيب خود مي‌چپانم. هيچ‌وقت سوار هواپيمايي كه دو راهبه در آن باشند، نمي‌شوم و كاري را روز جمعه شروع يا تمام نمي‌كنم. اين خرافات بي‌انتها هستند.» در ادامه‌ اين عادت‌ها، كاپوتي توجيه مشخصي براي خرافه‌هايش داشت و آن چيزي جز آرامش نبود: «كارهايي كه من نمي‌توانم و نمي‌خواهم بكنم بي‌حدوحساب است. ولي رعايت اين پندارهاي بدوي آرامش عجیب‌وغریبی به من مي‌دهد.»

ساسان فقيه

ولاديمير ناباكوف: شاهكارآفريني از دل برگه‌هاي يادداشت

 يعني نمي‌شود خيلي عادي بنشينيم و كاغذي بگذاريم پيش روي‌مان و قلم دست بگيريم و بنويسيم- بدون هيچ عادت يا كار غريبي پيش و پس از آن- و شاهكار بيافرينيم؟ به نظر مي‌رسد نمي‌شود. توماس مان را كه قبول داريد؟ آنچه ايشان جوهر خوي هنري مي‌خواند بالاخره بايد جايي خودش را نشان بدهد، براي مثال در عادت‌‌هاي خاص و خوي غريب نويسندگان كبير دنيا. ولاديمير ناباكوف ازنظر خوي غريب و عادت خاص نمونه بسيار درخشاني است. ناباكوفِ مرز شکن و تابوشكن كه در كار، مليت و زبان و مرزهاي این‌چنینی نمي‌شناسد و عاشق پروانه‌ها بوده و متنفر از كليشه‌ و حرف ناوارد و مزخرف‌گويي در سخنراني‌ها، عادت داشته نسخه اوليه داستان يا نوشته‌اش را با مداد روي برگه‌هاي يادداشت خط‌‌دار اما بدون شماره بنويسد و برگه‌ها را در جعبه‌هايي با طول زياد به‌اصطلاح فايل كند (با پديده پيچيده‌اي سروكار نداريم، هر برگ كاغذ معمولي را مي‌شود سه يا چهار قسمت كرد). البته در نظر داشته باشید ايشان كل رمان يا داستان را از اول تا آخر در ذهن تصوير مي‌كرده و بعد با حفظ طرح كلي مشغول نوشتن مي‌شده و همين بوده كه مي‌توانسته صحنه‌ها و قسمت‌هاي مختلف را فارغ از ترتيب و به ميل خود روي كاغذ بياورد و جاهاي خالي را هر زمان و هر طور كه خواست پر كند. به نظر ايشان اين روش نوآورانه كه بيشتر به نقاشي مي‌ماند مثل نوشتن به ترتیب از اول تا آخر كسل‌كننده نيست. بر اساس روش ناباكوف گام بعدي درهم‌ريختن برگه‌ها و انتخاب دلبخواه صحنه و پخش و باز چیدن آن‌هاست كه خودش تبحر خاصي در آن داشت. جعبه‌ فايل در ضمن نقش ميز كار سيار را هم بازي مي‌كند. مي‌توانيد مثل ناباكوف در سفر دور آمريكا يا سوئیس (شما روش ناباكوف را با ماشين دور كشور خودتان يا دور هر كشوري كه مي‌شود امتحان كنيد) جعبه‌تان را همراه ببريد و شب‌ها روي صندلي پشت ماشين لم بدهيد (ناگفته پيداست كه بايد ماشين را جاي مناسبي پارك کرده باشید) و از سكوت و آرامش شبانه نهايت استفاده را ببريد و بنويسيد و فايل كنيد. البته ناباكوف در جواني چندان اهل سفر نبوده و ترجيح مي‌داده در رختخواب بماند و آتش به آتش سيگار دود كند و بنويسد، اما از خامي كه درآمده و عقل‌رس شده سيگار را كنار گذاشته و چسبيده به زندگي و عادت‌هاي سالم تا براي چهارخواهر و برادرش و بعدها پسرش ديميتري هم الگوي خوبي باشد. درنهایت چندين و چند ماه به همين صورت مي‌گذشته تا بالاخره جناب ناباكوف راضي شود متن را بر اساس چيدمان نهايي برگه‌ها به همسرش وِرا خانم ديكته كند تا در سه نسخه ماشين شود و تازه وقت بازخواني و حذف‌واضافه و ويرايش كل متن برسد- در منبع‌هاي معتبر عكس‌هايي از فرآيند ديكته- ماشين‌ كردن ناباكوف و ورا خانم موجود است كه مي‌توانيد جست‌وجو كنيد و ببينيد. راستي جالب اينكه ناباكوف از مداد پاك‌كن‌دار استفاده مي‌كرده و وسواس او در كار چنان بوده كه پاك‌كن زودتر از خود مداد تمام مي‌شده و به گفته خودش كلمه‌اي در كارهايش پيدا نمي‌شود كه دست‌كم یک‌بار پاك نشده ‌باشد.

نيلوفر صادقي

خورخه لوييس بورخس: مثل هومر

تصور اينكه يك اثر ادبي، از همان اول با دستي غير از نويسنده اصلي روي كاغذ بيايد، تصور عجيبي است. يكي از آن مضمون‌هايي كه بورخس دوستشان داشت و در موردشان مي‌نوشت. خورخه لوييس بورخس، اسطوره کتاب‌خوانی و به قول اسپانيايي‌زبان‌ها «پيامبر خوانندگان» در داستان‌هايش سراغ چنين سوژه‌هاي محال و ممتنعي مي‌رود؛ داستان يك تمدن خيالي به نقل از يك دائره‌المعارف خيالي (در «تلون، اوكبر، اوربيس ترتيوس»)، حل يك معماي پليسي به مدد آموزه‌هاي عرفاني («مرگ و پرگار»)، بازآفريني كامل يك نمايشنامه در دنياي واقعي («مضمون خائن و قهرمان»)، سنگ‌هايي كه قدرت جادويي دارند («ببر آبي»)، كشف راز آفرينش روي خطوط بدن يك چيتا («مكتوب خداوند»)، مردي كه در زمان به عقب برمي‌گردد و گذشته‌اش را تغيير مي‌دهد («مرگ ديگر»)، ... و چيزهايي ازاین‌دست. ماجراي داستان نوشتن خود بورخس هم همین‌قدر عجيب است. او از همان جواني به‌عنوان يك شاعر بزرگ در آرژانتين شناخته‌شده بود و با‌‌ همان شعر‌ها توانست به رياست كتابخانه ملي هم برسد؛ اما بورخس به يك بيماري چشمي پيش‌رونده مبتلا بود كه رنگ‌ها و تصويرها يكي‌يكي برايش محو مي‌شد. درست هم‌زمان با رياست كتابخانه، بينايي‌اش کاملاً از دست رفت و به قول خودش، خدا با او اين‌طوري شوخي كرد. بورخس اما آن موقع هم‌دست از كتاب خواندن برنداشت، منتها اين بار از دوستانش كمك مي‌خواست تا براي او كتاب‌ها را بخوانند. ايده نوشتن آن داستان‌هاي كوتاه جادويي كه او را از مرزهاي آرژانتين بيرون برد، هم از همين‌جا آمد. به قول خودش داستان‌هايش را در دوراني كه جهان را مثل هومر در تاريكي مي‌ديد، نوشت. يعني درواقع، گفت. آلبرتو مانگوئل، يك نويسنده ديگر آرژانتيني كه در جواني‌اش مدتي هم‌نشین بورخس بود و براي او كتاب مي‌خواند، بعدها خاطراتش از آن روزها را در كتاب «با بورخس» روايت كرد. او تعريف مي‌كند كه بورخس چگونه جملات داستان‌هايش را يكي‌يكي به او ديكته مي‌كرد؛ بعد او هر جمله را چند بار براي بورخس مي‌خواند؛ خود بورخس با تقليد صداهاي مختلف، داستان را با اين لحن‌هاي متفاوت تكرار مي‌كرد؛ كلمات را زياد و كم مي‌كرد؛ دوباره جمله جديد را مي‌شنيد و مي‌گفت و اين كار آن‌قدر ادامه پيدا مي‌كرد تا نهایتاً به جمله دلخواه برسد. بعد همین‌طور يكي‌يكي جملات بعدي را امتحان مي‌كرد تا يك پاراگراف بشود. بعد همين بازي تكرار را دوباره با پاراگراف انجام مي‌داد و درواقع نگارش يك داستان كوتاه، روز‌ها زمان مي‌برد. روشي براي نوشتن داستان در عين نابينايي، بلكه داستان نوشتني براثر نابينايي. يكي از آن مضمون‌هاي بورخسي ناب.

احسان رضايي

فردريش فون شيلر: نويسنده‌اي با كشويي پر از سيب‌هاي گنديده

نام فردريش شيلر خيلي زود در ميان بهترين‌هاي عرصه فرهنگ آلماني‌زبان قرار گرفت. برخلاف بسياري از اسلاف خود كه سال‌ها به فعاليت هنري و فرهنگي پرداختند تا درنهایت روزي، جايي، قرعه به‌نام‌شان افتاد، او به‌سرعت در كوپه شماره يك قطار فرهنگ و هنر سرزمين‌هاي آلماني‌زبان و البته جهان نشست. در 22 سالگي نمايشنامه «راهزنان» را نوشت و يك دهه بعد به‌واسطه نگارش همين متن شهروند افتخاري جمهوري تازه تأسیس فرانسه به او اعطا شد. گرچه ابتدا به‌صف موافقان انقلاب پيوست ولي بعدها با غيرانساني دانستن اعدام مخالفان و ناديده گرفته شدن آزادي از آن روگردان شد. پيش از تمام این‌ها همه‌چيز از يك اجبار آغاز شد؛ دوك‌ ورتمبورگ شيلر را مجبور به تحصيل در آكادمي علوم نظامي كرد و احتمالاً همان‌جا بود كه جرقه آزادي‌خواهي و مبارزه در برابر چارچوب‌هاي اجباري در او شعله‌ور شد. علاوه بر این‌ها شيلر در مقام میراث دار جريان‌هاي خردگرايي كانتي و دكارتي و لايبنيتس اين شانس را داشت كه در زمانه خروش مكاتب و نظريه‌هاي انديشمندان گوناگون تنفس كند. چنانكه نام او نيز به‌درستی در كنار مناديان آزادي و پيشگامان عصر روشنگري قرارگرفته است. پس‌ازآنکه دريافت قرار نيست به زندگي ملال‌آور در آكادمي علوم نظامي ادامه دهد، تغيير مسير داد تا آنچه امروز به‌عنوان شاعر، نمايشنامه‌نويس، فيلسوف، مورخ و پزشك مي‌شناسيم ساخته شود. در رشته پزشكي به ادامه تحصيل پرداخت – دوران نشست‌هاي شبانه همراه با دانشجويان و بحث‌هاي طولاني پيرامون زيبايي‌شناسي و فلسفه- و پس از اتمام تحصيلات به‌عنوان پزشك هنگ در خدمت دوك هوهن‌برگ استخدام شد. روز ۱۳ ژانويه ۱۷۸۲ ميلادي نمايشنامه «دزدان» به قلم شيلر براي نخستين بار در تئاتر شهر مانهايم روي صحنه آمد. اجراي اين نمايشنامه با استقبال بي‌نظيري، به‌ویژه از جانب نسل جوان، مواجه شد. به دنبال آن آشوب و اختلال در سالن نمايش برپاشده و درگيري‌هايي رخ داد. شيلر جهت مشاهده اولين اجراي «دزدان» مخفيانه به مانهايم سفر و براي اولين بار از نزديك اجراي يكي از آثار خود بر صحنه را مشاهده كرد. در آن دوران دور شدن از پادگان امري غيرممكن بود و مجازات سختي به همراه داشت. شيلر حتي اجازه ملاقات خانواده خود را نيز نداشت. با آشكار شدن سفر مخفيانه، شيلر براي دو هفته به زندان انداخته ‌شد. دوك كارل اوژن نوشتن و انتشار هرگونه نمايشنامه و امثال آن! را اکیداً ممنوع كرد. بدون در نظر گرفتن اين نكته كه نابغه آلماني قرار نيست به چارچوب‌هاي اجباري تن دهد. شيلر در اتاق كارش كشويي مملو از سيب‌هاي گنديده داشت، مي‌گفت براي آنكه نياز مبرم به نوشتن را حس كند به اين بوي گند نياز دارد. استعاره‌اي از زيستن در اين جهان گنديده. همسايه‌ها غالباً شب‌ها صداي او را مي‌شنيدند كه نوشته‌هايش را با طمأنینه دكلمه مي‌كرد، شيلر را مي‌ديدند كه تند تند بالاوپايين مي‌رود و بعد ناگهان خود را روي صندلي‌اش مي‌اندازد و چيزي مي‌نويسد؛ نوشتن‌هاي بي‌پاياني كه درنهایت نام او را كنار يوهان ولفگانگ فون گوته نشاند، منتها با يك تفاوت، گوته دهه هشتاد عمر خود را ديد اما شيلر در چهل‌وپنج‌سالگي درگذشت.

سپيده موحد

سيلويا پلات: همين‌ها اسمش را ماندگار كرد

دفتر يادداشت‌هاي روزانه‌ سيلويا پلات كه در 11سالگي نوشتن در آن را شروع كرد و تا خودكشي‌اش در 30 سالگي ادامه‌اش داد، نشان‌دهنده كشمكش‌هاي مداوم او براي تنظيم و رعايت نوعي برنامه نوشتن است. در يادداشتي كه ژانويه 1959 نوشت، از ترفندهايي مي‌نويسد كه او را وادار به رعايت نظم در نوشتن مي‌كرد: «از حالا به بعد ببين چه‌کاری ممكن است جواب بدهد: زنگ ساعت را بگذار روي 7:30 صبح، چه خسته بودي چه سرحال، بلند شو. كلك صبحانه و نظافت خانه (مرتب كردن تختخواب، شستن ظرف‌ها و رفت‌وروب و این‌جور كارها) را تا ساعت 8:30 بكن... پيش از 9 نوشتن را شروع كن. اين كار زجر و مصيبتي را كه دچارش هستي از بين مي‌برد.»

از سال 1953 و زماني كه مادر سيلويا پلات به او خبر داد كه در كلاس نويسندگي فرانك اوكانر پذیرفته‌نشده، افسردگي گريبان او را گرفت. همان سال براي نخستین بار مرتكب خودكشي شد. پلات اين خودكشي ناموفق را در تنها رمانش «حباب شيشه‌اي» شرح داده است. شايد همين حال و احوال بود كه سبب شد او هيچ‌وقت نتواند برنامه‌اي منظم براي نوشتن داشته باشد. فقط در روزهاي آخر عمرش، زماني كه از همسرش تد هيوز جدا شد و تک‌وتنها فرزندانش را بزرگ مي‌كرد، مقيد به رعايت برنامه شد. شب‌ها براي اينكه به‌موقع بخوابد، قرص آرام‌بخش مي‌خورد و وقتي اثرشان ساعت 5 صبح از بين مي‌رفت از خواب برمي‌خاست و تا زماني كه فرزندانش در خواب بودند، مي‌نوشت.

پاييز 1962 كه فقط دو ماه از رعايت اين برنامه منظم مي‌گذشت، اشعار دفتر شعر «ارييل» را سروده بود. اين دفتر پس از مرگش منتشر شد و بالاخره پلات شاعري تراز اول نام گرفت كه صدايي به‌غایت اصيل و نو در عالم شعر دارد. اما همين روزهاي آخر عمرش بود كه پلات خود را اسير كار و پيروز ميدان خلاقيت مي‌ديد. در اكتبر 1962 براي مادرش نوشت: «در نويسندگي بااستعدادم. اين استعدادي ذاتي است. اين روزها بهترين شعرهاي زندگي‌ام را مي‌سرايم، همين‌ها اسمم را ماندگار مي‌كنند.» مجموعه‌اي از يادداشت‌هايي كه زندگي پلات را از سال 1950 تا 1962 در برمی‌گیرد با مقدمه‌اي از تد هيوز منتشرشده است. تد هيوز در اين مقدمه مي‌نويسد: «اين زندگي‌نامه خود نوشت اوست. بسيار كامل، پيچيده و دقيق. اينجاست كه او مي‌كوشد با خودش روراست باشد. در برابر صورت‌سازي از خود مقاومت مي‌كند. سيلويا پلاتي كه در اينجا مي‌بينيم، نزديك‌ترين فرد به چهره واقعي او در زندگي روزمره‌اش است.»

سپيده موحد

گوستاو فلوبر: بوواري براي پيشرفت شتاب نمي‌كرد

گوستاو فلوبر شاهكارش «مادام بوواري» را پس از بازگشت از مصر و به خانه مادرش در كروئاسه فرانسه اواخر تابستان سال 1851 آغاز كرد. او كه دو سال پيش از آن را به سير و سياحت در مديترانه گذرانده بود، شور جواني‌اش را براي ماجراجويي به وجد آورده بود. در اين دوران او مردي 30 ساله با شكمي برآمده و موهايي تنك‌شده بود. ظاهرش شبيه به مردي 50 ساله مي‌نمود؛ اما اين چيزها او را از كار نوشتن عقب نينداخت و برعكس باعث شد برنامه‌اي منسجم براي نگارش جديدترين اثرش پيش بگيرد.

نوشتن آن كتاب از همان ابتدا او را به دردسر انداخت. فرداي روزي كه نوشتن «مادام بوواري» را آغاز كرده بود در نامه‌اي براي معشوقه‌اش، لوييز كوله، نوشت: «دشواري‌هاي وحشتناكي ازلحاظ سبك پيش‌بيني مي‌كنم. ساده نوشتن آسان نيست.» فلوبر چاره‌ اين دشواري را در طرح‌ريزي برنامه‌اي دقيق ديد اما ازآنجایی‌که هياهوي روز مانع از كار مي‌شد و برخي از مسئولیت‌های خانه بر دوش او بود بنابراين ناگزير شب‌ها مشغول نوشتن مي‌شد.

هر شب زماني كه اهالي خانه به خواب مي‌رفتند، شب‌زنده‌دار كروئاسه مي‌كوشيد سبك نثرنويسي نويني پديد آورد؛ سبكي كه از آرايه‌هاي غيرضروري عواطف زايد خالي بود و در عوض از رئاليسم و واژگان درست و دقيق بهره مي‌برد. اين رنج انتخاب واژگان درست و بجا و جمله‌هاي مرتب طاقت او را طاق كرده بود: «گهگاه نمي‌دانم چرا دست‌هايم از فرط خستگي از بدنم فرونمی‌افتند، چرا مغزم دود نمي‌شود و به هوا نمي‌رود. زندگي زاهدانه‌اي دارم، عاري از هرگونه لذت‌جويي. چيزي كه نگه‌ام مي‌دارد نوعي هيجاني دائمي است كه اغلب به گريه‌ مي‌اندازدم، اشك عجز كه هرگز كاهش نمي‌يابد. به كارم عشق مي‌ورزم، عشقي جنون‌آميز و شايد نامعقول، مانند مرتاضي كه خرقه پشمينه‌اش را دوست دارد چراکه شكمش را خارش مي‌دهد. گاهي وقتي تهي‌ام، وقتي كلمات به قلم نمي‌نشينند، وقتي صفحاتي را تماماً خط‌خطي كرده‌ام و مي‌بينم يك جمله هم ننوشته‌ام، روي كاناپه اتاقم از حال مي‌روم، بهت‌زده آنجا مي‌افتم، در باتلاق يأس به گل مي‌نشينم، براي اين غرور ديوانه‌وار خود را سرزنش مي‌كنم كه مرا له‌له‌زنان به دنبال خيال واهي مي‌فرستد. يك ربع ساعت بعد همه‌چیز عوض‌شده است، دلم از شادي مي‌تپد.»

فلوبر مدام از كندي قلمش گله و شكايت مي‌كرد و مي‌گفت: «بوواري» شتابي براي پيشروي ندارد. دو صفحه در هفته مي‌نوشت و آن‌قدر اين كندي دلسردش مي‌كرد كه دلش مي‌خواست خودش را از پنجره به پايين پرت كند. روزهاي يكشنبه كه دوست صميمي‌اش، لوئي بويه، به ديدنش مي‌رفت، فلوبر دستاورد آن هفته را برايش مي‌خواند. با همديگر جمله‌ها و واژه‌ها را مرور مي‌كردند تا به جمله‌ موردپسندشان برسند. پيشنهادها و تشويق‌هاي بويه به فلوبر انگيزه‌اي مي‌داد تا براي هفته ديگر دوباره نوشتن را از سر بگيرد.

فلوبر سرانجام پس از 5 سال رمانش را در مجله ادبي «Revue de Paris» به‌صورت سريالي منتشر كرد.

هما بختياري، اعتماد