گیرمو دل تورو که امسال با فیلم «شکل آب» جوایز اسکار و گلدن گلوب را درو کرد، جایی گفته بود هیولاها آیین او هستند. گیرمو سالها پیش، در تنهایی اتاق کودکیاش، با هیولاها عهد وفاداری بسته بود، وقتی هنوز در گهواره میخوابید و دو سه سالی بیشتر نداشت.
با برادرش هر شب تا دیروقت بیدار میماندند و فیلمهای ترسناک تماشا میکردند. تماشای آن فیلمها و شیطنتهای برادرش باعث شده بود گیرموی کوچولو حسابی از هیولاها و از تاریکی بترسد. همان روزها اتفاقی افتاد و دل تورو با هیولاها عهدی بست که هنوز هم به آن وفادار است. او میگوید: «همیشه کابوس میدیدم. از خواب میپریدم و میدیدم که همه چی توی اتاق جان گرفته. مادرم یک زیلوی سبز داشت ولی از چشم من دریایی بود از انگشتهای در حال حرکت. انگار منتظر بودند من بلند شوم بروم توالت. من هم میترسیدم برمو و همانجا در تخت کارم را میکردم. بعد مادرم عصبانی میشد. یکشب - این ماجرا کاملاً واقعی است - بالاخره بلند شدم به این موجودات و این غولهایی که میدیدم گفتم آگه بگذارید من بروم دستشویی، با هم دوست میشویم. آنها هم گذاشتند بروم.»
تجسم امکان شکست
وابستگی دل تورو به هیولاها فراتر از یک نوستالژی ساده است و رنگ و بویی مذهبی دارد. او در خانوادهای عمیقاً مذهبی و کاتولیک متولد شد. خودش گفته: «آگه یکزمانی کاتولیک بودی تا ابد کاتولیک خواهی بود!»
او بارها اشارهکرده به اینکه چطور تصاویر و نشانههای مذهب کاتولیک در مکزیک، خشنترین تصاویر مذهبی مسیحیت در سرتاسر دنیا هستند و اینکه مجسمهسازان مکزیکی، موقع ساخت مجسمه مسیح به طرز غریبی جزییات خشن و دردناکی از فرایند فیزیکی شکنجه عیسی را به تصویر میکشیدند. این تصاویر خشن، تصادفاً در مکزیک اتفاق نمیافتند: وقتی در قرن شانزدهم اسپانیاییها به مکزیک و تمدن آزتک آن زمان حمله کردند، ابتدا معابد و بتهای مردم محل را نابود کردند. ولی بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که بهترین راه برای تبلیغ مسیحیت، ترکیبی است از نمادهای مسیحت و مذهب مردم محلی. هر دو آیین، عناصر مشترک فراوانی داشتند؛ هر دو از نمادها و رسومی مثل غسلتعمید، سنت اعتراف و صلیب استفاده میکردند و - مهمتر از همه برای گیرمو دل تورو - در قلب هر دو مذهب ایدهای مشترک داشت: قربانی شدن یک انسان برای گناهان دیگران.
گیرمو در همین فرهنگ بزرگشده بود و درنتیجه به روایت خودش وقتی برای اولین بار چهره بوریس کارلوف را در فرانکنشتاین روی پرده دید، این برایش تجربهای مذهبی بود. این معجون درد و رنج و تنهایی که دیگران در چهره قهرمانهای مذهبیشان میدیدند، گیرمو در سیمای سیاهوسفید این موجود عجیب و غریب میدید: «حال سنت پل رو داشتم وقتی در راه دمشق، نور مسیح بر او تابید».
خیلی کم پیش میآید که یک فیلمساز فیلمهای ترسناک و هیولایی به نامی آشنا بین منتقدان تبدیل شود؛ دلیل موفقیت دل تورو شاید همین باشد که هیولاهای فیلمهای او چیزی بیشتر از ماسکهای پلاستیکیای هستند که بازیگرهایش به سر میکنند. ما با هیولاهایش غریبگی نمیکنیم، چون آنها هم مثل ما اغلب معیوباند، خیلی وقتها تنها و معمولاً بازنده. او تمام ترسها و تنهاییهای کودکی پردردش را در دل هیولاهایی میریزد».
گیرمو از رو نمیرود!
از بین همه نامزدهای اسکار امسال، دل تورو شاید سختترین جاده را برای رسیدن به مراسم آن شب در بلوار هالیوود طی کرده باشد. او عمری برای ورود به سینما تلاش کرد و هر وقت کسی دری را رویش بست، او از پنجره وارد شد. میگفت: «من یک سیندرلای چاق بودم. لباسم را میپوشیدم و میگفتم میشود بروم برقصم. میگفتن دتو برو ظرفها را بشور!»
در مکزیک در شرایطی شروع کرد که حتی به مدرسه فیلمسازی دسترسی نداشت. یک باشگاه تماشای فیلم راه انداخت که پوسترش را خودش طراحی میکرد و فیلمش را خودش روی پروژکتور میانداخت و بعد پخشش که تمام میشد خودش میرفت بالای سن و فیلم را نقد میکرد. بعدها آن باشگاه به فستیوالی تبدیل شد که تا همین امروز هم ادامه دارد.
برای تولید اولین فیلم بلندش، کرونوس احتیاج به گریم مخصوص خونآشامها داشت ولی در مکزیک هیچ شرکتی نبود که جلوههای ویژه موردنظرش را تأمین کند. بهجای کوتاه آمدن و تغییر فیلمنامه، گیرمو دل تورو کاری کرد که فقط به ذهن یک گیرمو دل تورو میرسید: رفت و خودش یک شرکت گریم و مجسمهسازی تأسیس کرد و ده سال آن شرکت را مدیریت کرد تا اینکه بالاخره توانست بودجه و مجوز ساخت کرونوس را کسب کند و فیلم محبوبش را بسازد. بعد هم وقتی ساخت کرونوس تمام شد، شرکتش را تعطیل کرد!
گیرموی همهچیزخوار
دل تورو جایی گفته بود: «من همهچیز را یکلقمه چپ میکنم… چه تاکو باشد، چه فیلم سینمایی، چه کتاب و چه سریال. بیشخوار و همهچیزخوارم و هرکدام از فیلمهایم را طوری میسازم که انگار فیلم آخرم است.» او هیچ ایدهای را برای فیلم بعدی باقی نمیگذارد. نتیجهاش میشود همین ترکیب عجیب همه ژانرهایی که در «شکل آب» دورهم جمع شدهاند: یک فیلم ترسناک هیولایی موزیکال جاسوسی جنگ سرد رمانتیک!
جدای از اینکه موافق اسکار گرفتن شکل آب هستید یا نه نمیتوانید مهارت مثالزدنی دل تورو را در مدیریت لحن و اتمسفر همه این ژانرهای بهظاهر متضاد انکار کنید. رفتار دوربین و نوع گریم و بازی بازیگران را طوری تنظیم کرده که هم درصحنه سرقت جواب میدهد، هم درصحنه موزیکال و هم درصحنه رمانتیک یک زن و یک هیولای آبزی. به قول آنتونی لین، منتقد آمریکایی، عجیبترین نکته درباره این فیلم این است که باوجود همه این ایدهها و تمها و الهامات متفاوت و متناقض، محصولی آشفته و بههمریخته از آب درنیامده است.
سیاهی لشگرها انتقام میگیرند
دل تورو زمانی گفته بود: «من عاشق دیو و دلبر بودم اگر آخرش دیو، دیو باقی میماند… دیو چه مشکلی دارد که حتماً باید آدم شود؟» موقع ساخت فیلم تیغ، به وزلی اسنایپز، بازیگر قهرمان فیلم که خونآشامها را میکشت، گفت: «من اصلاً قصه این فیلم را نمیفهمم. اگر به من بود، روی یک خونآشام همدست بلند نمیکردم... میگذاشتم زندگیشان رو بکنند... گور پدر بقیه!»
او - که بهعنوان کارگردانی مکزیکی خودش را بهزور از حاشیه به متن سینما رساند - علاقه خاصی به سیاهی لشگرها، شخصیتهای جانبی و هیولاهایی دارد که سهم چندانی از روایت کارگردانهای دیگر ندارند. شکل آب بعد از صد و خردهای سال تاریخ سینما، انتقام همه این سیاهی لشگرها و حاشیهنشینها از قهرمانهای همیشگی است. همین است که قهرمانش، ابرقهرمان آشنای این روزها نیست؛ بلکه رفتگری است لال که بعدازاینکه ابرقهرمان صحنه مبارزه را ترک کرد، وارد اتاق میشود تا آوارها و اشغالهای باقیمانده را بروبد و صحنه را از لکههای خون قربانیان قهرمان پاک کند.
سالهای کودکی به دل تورو خیلی سخت گذشتند. مادربزرگش از علاقه او به هیولاها خوشش نمیآمد و دو بار سعی کرد مقدمات جنگیری او را فراهم کند و هیولا و شیاطین را از مغز این پسربچه بیرون بکشد. مادرش نقاشیهای او را میدید و او پیش دکتر میبرد. خلاصه که این تنهایی و درد فهمیده نشدن و انزوا، دردی است که گیرمو سالها آن را با تمام وجودش احساس کرده و تمی است که ردپایش را در تمام فیلمهایش میبینی؛ از هیولای شکل آب که مثل خود دل تورو از آمریکای لاتین دزیده شده و به آمریکا آمده تا رفتگر لال قهرمان فیلم.
بهاینترتیب، شکل آب شخصیترین فیلم دل تورو است و راوی تجربه صدسال تنهاییاش. تجربهای که بعدازاین همهسال به او آموخته که نقصی و عیبی که تو بیش از همه از آن میترسی و بابتش خجالت میکشی، اتفاقاً همان برگ برنده تو است.
دل تورو پارسال یکی دو جلسه برای فیلمسازهای جوان کلاس درس گذاشت و دریکی از همان کلاسها از همین تجربه صحبت کرد و رو به سالنی مملو از فیلمسازان جوان گفت: «بزرگترین توصیه من این است که به خودتان نگاه کنید و ببینید در کاراکتر شما چه چیزی هست که بیش از هر چیز از آشکار شدنش میترسید که بهشدت از آن خجالت میکشید… همان ترس، همان مایه سرافکندگی، همان صدای شماست.» چیزی که به خیال دیگران کاستی و نقص تو است، همان فضیلت منحصربهفرد تو است».
اگر از شکل آب خوشتان آمده
اگر از فیلم شکل آب خوشتان آمده، یا موفقیت دل تورو در اسکار و گلدن گلوب کنجکاویتان را برانگیخته، تماشای سه فیلم زیر را از دست ندهید.
جانور مرداب سیاه
جانور مرداب سیاه[1] ساخته جک آرنولد فیلمی است که گیرمو دل تورو را در هفتسالگی عاشق هیولاهای آبزی کرد؛ داستان دانشمندانی که برای کشف یک هیولا به آمازون سفر میکنند و هیولایی که عاشق یکی از اعضای این گروه تحقیقاتی میشود .جک آرنولد برای باورپذیر کردن این هیولا اصرار داشت هیچ حبابی از دهانش بیرون نیاید. درنتیجه ریکو براونینگ بیچاره که نقش هیولا را بازی میکرد ناچار بود مدت طولانی نفسش را زیرآب نگه دارد.
دل توروی هفتساله حسابی شاکی بود که چرا آخر فیلم هیولای مرداب سیاه به عشق نرسید. سالها بعد حتی با استودیو یونیورسال - صاحب حقوق معنوی فیلم - کلی مذاکره کرد که به او اجازه بدهند فیلم را، این بار با پایان محبوب خودش، بازسازی کند. استودیو بههیچوجه زیر بار این عشق فراگونهای نرفت و آخر سر دل تورو ناچار شد دنیای خیالی خودش را در فیلم شکل آب خلق کند. مدیران استودیو یونیورسال امروز لابد با حسرت به جایزه اسکاری نگاه میکنند که نصیب کمپانی رقیبشان «فاکس سرچلایت» شد و پشت دستشان میزنند که چرا بیشتر به هذیانگوییهای این قصه گوی مکزیکی گوش نکردند.
هزارتوی پن
اگر از طراحی صحنه و حرکات دوربین دل تورو در شکل آب خوشتان آمده، حتماً هزارتوی پن [2]رو ببینید. فیلمی که با بردن سه اسکار بالاخره نام او را سر زبانها انداخت. دل تورو عاشق ترکیب کردن فضاها و ژانرهای ظاهراً نامربوط است و این ویژگی بیشتر از همه در «هزارتوی پن» به چشم میخورد؛ فیلمی که به طرزی غیرمنتظره یک قصه پریان را با پرتره فاشیستها در جنگ داخلی اسپانیا ترکیب کرد. فیلم داستان دخترکی است که در اسپانیای تحت دیکتاتوری فرانکو پا به هزارتویی مرموز پر از موجودات جادویی میگذارد. فیلم را تماشا کنید تا ببینید دل تورو چطور باظرافت، اندکی خیال و رؤیا را به واقعیت کدر و مأیوسکننده زندگی تزریق میکند.
ستون فقرات شیطان
هزارتوی پن اولین باری نبود که دل تورو از جنگ داخلی اسپانیا بهعنوان پسزمینهای برای دنیای خیالی خودش استفاده کرد. فیلم دیگرش ستون فقرات شیطان [3]هم در سالهای آغازین قدرتگیری فرانکو رخ میدهد. قهرمان فیلم پسرکی است که پدرش به دست فاشیستها کشتهشده و حالا او را به یتیمخانهای آوردهاند که یک بمب بزرگ منفجرنشده وسط حیاتش خودنمایی میکند. طولی نمیکشد که ارواح دستساخته دل تورو به ما میفهمانند اینیک یتیمخانه معمولی نیست؛ مخصوصاً روح پسرکی که پیشانیاش مثل یککاسه سفالی ترکخورده و خون بیرون زده از جمجمهاش همیشه در فضای اطرافش معلق است.
«شکل آب» چه کلیشههایی را میشکند؟
هرکس با جهان «گیلرمو دل تورو» آشنا باشد، خیلی زود شخصیت اصلی فیلم آخر او را به یاد میآورد. کاراکتری که با نام «آبراهام ساپین» در دیگر ساخته او یعنی «پسر جهنمی» حضور داشت؛ یک «انسانماهی» یا «دوزیست مرد». در نگاه اول به نظر میآید کارگردان میخواسته با این فیلم، پیشینهای شاعرانه، آمیخته بارنگ و بوی سیاسی و اجتماعی برای یکی از شخصیتهای خیالی محبوبش بسازد. اما این فقط ظاهر داستان «شکل آب» است. بستر این داستان علمی خیالی آمریکای دهه شصت میلادی است؛ آمریکای رؤیای آمریکایی، آمریکای درگیر جنگ سرد و جاسوسبازی با روسیه، آمریکای خوشباوری و خوشخیالی، آمریکایی در اوج تبعیض قومی، نژادی و جنسیتی.
«دل تورو» دلبستگی ژرفی به فانتزی و موجودات خیالی دارد و ریشه این کشش را میتوان در سابقه کاری چندین سالهاش بهعنوان طراح چهرهپردازی بازیافت؛ اما او این بار در جهان خیالی و با قهرمان فانتزیاش، فیلمی شاعرانه و روان میسازد که از خلال آن، بهروشنی به ضد ارزشهایی که همچنان در دل آمریکای امروز جاریاند میتازد.
«الزا» (سالی هاوکینز) که دختری لال است بهعنوان نظافتچی در یک آزمایشگاه سری دولتی کار میکند؛ اما وقتی تصادفاً با یک «انسانماهی» (داگ جونز) که موضوع آزمایشهای محرمانه است آشنا میشود زندگیاش برای همیشه تغییر میکند. «استرایکلند» (مایکل شنون) مأمور سختگیر و نژادپرستی است که مخلوق را صید کرده و او را برای بیرون کشیدن اطلاعات به آزمایشگاه آورده است. او نمونه تمامعیار یک «وسپ» (سفیدپوست آنگلوساکسون پروتستان) است که البته مانند رئیس زندان فیلم «رستگاری در شاوشنگ»، کتاب مقدس را خوب میشناسد و خوب میداند چطور با آیات آن به دیگران حمله کند. او هنگام بازجویی از همکار سیاهپوست الزا که نامش یادآور «دلیله» است به او متذکر میشود که در کتاب مقدس، دلیله همان زنی بود که به سامسون، (شمشون) داور و پهلوان بنیاسرائیل خیانت کرد و سبب مرگ او شد.
«استرایکلند» بهعنوان مردی قدرتمند، خود را سامسون میبیند اما دلیله این داستان الزا است و استرایکلد گوشه چشمی هم به او دارد. الزا نمود زنانگی دستمالیشده آمریکایی است؛ آن زنانگی که سالها گویی «لال» مانده بود و با جنبشهایی نظیر «metoo» حالا دارد در گوش جهان مردسالار فریاد میزند.
در سکانس معرفی استرایکلند، او در میانه اعترافگیری از انسانماهی، باتوم به دست، وارد دستشویی میشود و دستهایش را قبل از دستشویی کردن (و نه بعدازآن) میشوید. وقتی او صحنه را ترک میکند خونروی باتومش، سنگ سفید روشویی را سرخ میکند. تمامیت صحنه، یادآور جنگجویان معتقدی است که پیش از راهی شدن بهسوی میدان، به شکل آیینی شستشو میکنند.
اما لایه سیاسی و طنز تلخ فیلم آنجا شکل میگیرد که دانشمندی که در اصل جاسوس روسها است میفهمد که آمریکاییها هنوز به قابلیتهای موجود دوزیست پی نبردهاند. بااینکه مافوق وی از او میخواهد تا موجود را بکشد مبادا آمریکاییها از آن علیه شوروی استفاده کنند، او که دانشمندی بااخلاق است، به قیمت از دست دادن جانش برخلاف این دستور رفتار میکند. اینجا یکی از کلیشههای هالیوود میشکند؛ روسها ذاتاً بدکار نیستند. انسانیت، قومیت و ملیت نمیشناسد.
یکی از دیگر نمادهای جالب فیلم آن است که موجود بختبرگشته را در آمریکای جنوبی پیداکردهاند یعنی جایی که در همان سال، با رسیدن موشکهای هستهای روسیه به کوبا (۱۹۶۲) صحنه بزرگترین چالش هستهای اتحاد جماهیر شوروی و ایالاتمتحده شد. انگار ناشناختگی، بکر بودن، و سرزندگی طبیعی مردم این سرزمین، جملگی در شمایل این موجود ناشناخته تجسم پیداکرده؛ کیفیتهایی که هم سبب ترس قدرتها میشود و هممیل به تملک آن را در آنها برمیانگیزد. نکته جالب دیگر این است که در «شکل آب»، برخلاف دیگر فیلمهای این ژانر، هیولا نه کشته میشود و نه در اثر عشق زن، به یک مرد (به معنای انسانی آن) تبدیل میشود. بلکه برعکس، قهرمان زن فیلم است که عاشق مخلوق عجیب باقی میماند و سرانجام اوست که تبدیل به موجودی تازه میشود. این نکته، کلیشه اخلاقی مرسوم درباره عشق زنانه و نیروی آن را برای تبدیل کردن مرد به یک «انسان واقعی» در هم میریزد.
اما فیلمساز معمای داستان را چگونه حل میکند؟ الزا با زبان اشاره با انسانماهی رابطه برقرار میکند و آن دو عاشق هم میشوند. او میداند که باید محبوب (و بهنوعی خود) را نجات بدهد؛ اما آنها که او را در این کار یاری میکنند عبارتاند از یک دانشمند خیرخواه، یک خدمتکار سیاهپوست و یک تصویرساز سالخورده؛ یعنی بهزعم فیلمساز، آنچه آمریکا را از هیولای نژادپرستی و کوتهفکری خواهد رهاند اینها هستند: نوعدوستی، دانش و سرانجام هنر.
هنرمند فیلم، نمودی از خود کارگردان است. تصویرسازی سالخورده که مدیران استودیوهای تبلیغاتی دیگر خواهان کارهایش نیستند چون مد روز عوضشده و بازار چیز دیگری میطلبد؛ اما او که یک دگرباش سرخورده است که سرانجام علیه جامعه و گذشتهاش قیام میکند و هنرش را به کار میبندد تا معشوق غریب دوستش یعنی الزا را نجات بدهد.
الزا و مخلوق هر دو به دست استرایکلند تیر میخورند و میمیرند اما مخلوق با نیروی شفابخشش دوباره برمیخیزد، استرایکلند را میکشد و الزا را شفا داده و او را با خود به ژرفای آبها میبرد؛ اما آخرین تیر ترکش کارگردان، برای شکستن کلیشهها، درست پیش از پایان در قلب تماشاچی مینشیند. در آخر صدای تصویرساز سالخورده است که روی تصویر شاعرانه عاشق و معشوق مینشیند و آنها را درراهی که به ژرفای خوشبختی میرود بدرقه میکند.
[1] . Creature from the Black Lagoon
[2] . Pan's Labyrinth
[3] . The Devil's Backbone