دنیل دی لوئیس به استیون سودربرگ، کن لوچ و جک نیکلسون پیوست، به جرگه بزرگانی در سینما که غیرقابلتصورترین تصمیم ممکن را گرفتند: بازنشستگی در سن شصتسالگی.
این افسانه بازیگری با سه اسکار در کارنامهاش- رکورددار اسکار بهترین بازیگر مرد در تاریخ آکادمی- اعلام کرد که «رشته خیال»؛ فیلم پل تامس اندرسن، آخرین فیلمش خواهد بود، اما امیدواریم هم دیلوئیس و هم دیگر غولهای بازنشسته سینما از تعطیلات خودخواستهشان خسته شوند و دوباره به میدان بازگردند. البته بسیاری از بازیگران این گزینه را در اختیار ندارند که خود را بازنشسته کنند. کسانی مثلشان کانری و جین هکمن ذرهذره عقب نشستند بی آنکه خود اعلام کرده باشند که دست از کار کشیدهاند. مدتهای زیادی فکر میکردیم هیو گرنت هم خود را بازنشسته کرده، اما همچنان کار میکند و موردتوجه هم قرار میگیرد، اما بیشتر بازیگران تا دوران پیری هم فعال باقی میمانند، یا بهاینعلت که به درآمدش نیاز دارند یا صرفاً به این خاطر که کارشان را دوست دارند. بازی میکنند چون مجبورند بازی کنند.
اما دیلوئیس در تمام عمرش این امکان را داشته که فقط نقشهایی را قبول کند که واقعاً برایش چالشبرانگیز و جذاب بودهاند و مابین بازی در این نقشها، بازنشستگیهای کوتاهمدتی داشته است. حالا او میتواند بنشیند و مرثیههایی را که برای مرگ حرفه بازیگریاش نوشته میشود، با فراغ بال بخواند؛ مرثیههایی که سرشار از حس حسرت و غبطهاند. او در سال 1989 بعد از یک بحران احساسی، با صحنه تئاتر خداحافظی کرد. در تئاتر ملی لندن در نقش هملت روی صحنه رفته بود، اما حین اجرا احساس کرده بود که روح پدر متوفیاش را دیده است. خداحافظی او از تئاتر، رسمی نبود اما معلوم بود که در اثر مشکلاتی شخصی است.
کارنامه بازیگری هیچکس بهاندازه کارنامه دیلوئیس خارقالعاده نیست و حالا که به عقب برمیگردیم و نقشهایش را مرور میکنیم، به نظر میرسد گالریای از پرترههای قدیمی از شخصیتهایی میبینیم که لباسهایی عجیبوغریب به تن دارند، درست شبیه موجودات تئاتری خارقالعادهای که اولیویه یا ولز خلق کرده بودند.
«پای چپ من» محصول 1989 فیلمی بود که نخستین اسکار بازیگری را برایش به همراه آورد. او به زیبایی و ظرافت هرچهتمامتر شخصیت کریستی براون، نویسنده و نقاشی را اجرا کرد که فقط میتوانست پای چپش را حرکت دهد. نقشآفرینی او چشمگیر و جاودانی بود، حتی اگر بگوییم بهراحتی میشد بازیگری معلول این نقش را بازی کند. دومین اسکارش را برای ایفای نقش حیرتانگیزش در فیلم «خون به پا خواهد شد» پل تامس اندرسن دریافت کرد. این بار هم مثل اولیویه، دیلوئیس موفق شد صدا و لهجه درخشانی به نمایش بگذارد. لهجهای که تلفیقی از اسکاتلندی-ایرلندی و آمریکایی بود، چیزی شبیه لهجه جان هیوستون. درنهایت سومین اسکارش را هم برای بازی در نقش آبراهام لینکلن در فیلم استیون اسپیلبرگ گرفت و لینکلنی را روی پرده آورد که رنجور، سرد اما مصمم بود. او موفق شد به درون شخصیتی تاریخی که وجههای افسانهای، سنگی و سخت داشت نفوذ کند و انسانی با گوشت و خون از دل آن بیرون بیاورد.
اما برای من دوستداشتنیترین دیلوئیس، نه لینکلن است نه کریستی براون. من شیفته جانی برفوت در «رختشویخانه زیبای من» محصول 1985 هستم که فیلمنامه آن را حنیف قریشی نوشته بود و استفن فریرز آن را کارگردانی کرد. نیولند آرچر «عصر معصومیت» اسکورسیزی هم در همین حد و اندازه برایم بهیادماندنی است. او توازن و ظرافت یک رقصنده را با خود روی پرده آورد. متفاوتترین تصویرش در ذهن من، هیولای فیلم «دار و دستههای نیویورکی» مارتین اسکورسیزی است. انرژی دیوانهوارش در آن فیلم را بسیار دوست داشتم و درنهایت نقشش در فیلم «آخرین موهیکان» مایکل مان را کمتر از دیگر بازیهای کارنامهاش دوست دارم. البته که نقشآفرینی قدرتمند و درخشانی دارد، اما برخلاف دیگر فیلمهای دی لوئیس اندکی کلی و خالی از جزئیات است.
آیا در کارنامهاش قدم اشتباهی هم برداشته است؟ خب، شاید. موزیکال عاشقانه راب مارشال در سال 2009 که الهام گرفته از «هشت و نیم» فلینی بود چندان در کارنامه دیلوئیس وصله جور به شمار نمیرود، اما بازهم نشانههایی از نبوغ او را دارد. درنهایت باید گفت چه کارنامه خارقالعادهای، چه ترکیب عجیبی از نبوغ و هنر. تنها حسرت من ندیدن اجرای او در نقش هملت روی صحنه تئاتر است. واقعاً دیگر او را نخواهیم دید؟
پیتر بردشا، ترجمه پیام فخار