سلیس: این روزها «پدرو آلمادوار»، روزهای فرح بخشی را پشت سر میگذارد. پسازآن که فیلم جدیدش «رنج و افتخار» از جشنواره کن جایزه بهترین بازیگر مرد را برای «آنتونیو باندراس» به ارمغان آورد، اخیراً از سوی اسپانیا بهعنوان نماینده این کشور به آکادمی علوم وهنرهای سینمایی، اسکار معرفیشده است. آلمادوار اخیراً هم شیر طلای جشنواره سینمایی ونیز را برای یکعمر دستاورد هنری دریافت کرده است. به این بهانه ضمن گفتوگو با او مروری هم بر فیلم «رنج و افتخار» داریم.
گفتوگو با پدرو آلمودوار درباره تازهترين ساختهاش «رنج و افتخار»
به فیلمسازی، به قصهگويي، معتادم
دو سال پسازاینکه پدرو آلمودوار، فیلمساز اسپانيايي رياست هیئتداوران جشنواره كن را بر عهده گرفت با فيلم «رنج و افتخار» به اين جشنواره رفت و دستخالی به خانه بازگشت. او در اين فيلم زندگينامه خود را به تصوير كشيده است كه آنتونيو باندراس، بازيگر اسپانيايي شخصيت محوري فيلم را بازي ميكند. او براي اين نقشآفريني برنده جايزه بهترين بازيگر مرد هفتادودومين جشنواره فيلم كن شد.
«زندگي بدون فیلمسازی بيمعني است.» اين را سالوادور مايو، كارگردان افسردهاي كه شخصيت محوري تازهترين فيلم پدرو آلمودوار ميگويد؛ كارگرداني كه روزبهروز پيرتر و رنجورتر ميشود و تکوتنها در آپارتماني بزرگ كه از درودیوارش خاطره ميبارد، زندگي ميكند. دوستانش او را رها كردهاند و ميترسد بهترين اثرش را پیشازاین ساخته باشد.
تیکتاک ساعت را ميشنود؛ بدنش ديگر ياراي ادامه دادن ندارد. آلمودوار ميگويد داستان اين فيلم واقعي نيست. هيچ علاقهاي به مستند نداشته و هيچوقت خيال ساختش را ندارد. درنتیجه شخصيت مايو، خودش نيست، واقعاً نيست، حتي اگر آنتونيو باندراس لباسهاي كارگردان را براي ايفاي اين نقش به تن كند، حتي اگر صحنههاي داخلي فيلم در آپارتمان خود كارگردان فیلمبرداری شده باشد، حتي اگر زندگي مايو شباهت غیرقابلانکاری بازندگی خودش داشته باشد؛ اما آلمودوار حالت تدافعياش را كنار ميگذارد؛ دستش را بالا ميبرد: «سعي دارم خودم را متقاعد كنم كه درباره يك شخصيت حرف ميزنم، اما ته دلم ميدانم دارم درباره خودم صحبت ميكنم. پس بفرماييد، هر سؤالی داريد بپرسيد. ديگر نميتوانم پشت سالوادور مايو پنهان شوم.»
همديگر را در دفتر توليدش در مادريد در خيابان فرعي بيهويتي كه درست كنار ميدان گاوبازي بود، ملاقات كرديم. آلمودوار صاف پشت ميزش نشست؛ مردي با موهاي سفيد، لبخندي شيطاني و چشماني غمزده كه دفتر يادداشتي در دست داشت و وقتي صحبت ميكرد روي آن را خطخطی ميكرد. ديوار پشت سرش به عكسهاي قاب شده مزين بود؛ پنهلوپه كروز و پرتره امضاشده بيلي وايلدر. اغلب عكسها كارگردان «رنج و افتخار» را در روزگار جوانياش نشان ميداد؛ زماني كه موهايش مشكي و نگاهش ستيزهجو بود. اشباح گذشته بيكموكاست روي شانهاش جا گرفتهاند.
فكر نميكنم آلمودوار هرگز خواسته باشد پشت فيلمهايش پنهان شود. يا اگر هم پنهانشده باشد، اين نقاب هرگز بيشتر از يك سرپوش بازيگوشانه با كمي رنگ و لعاب نبوده است. در روزگار جواني كه جسور و نابهنجار بود فيلمهاي جسورانه و نابهنجار ساخت. در میانسالی ملودرامها و تريلرهاي پرزرقوبرق ساخت، اما حالا به 70 سالگي نزديك شده و كمدي بيمايهاي درباره كمردرد، وزوز گوش و بيقراري معنوي ساخته است، درنتیجه «رنج و افتخار» فيلم اعترافي يك پيرمرد است. از طرفي شايد شاهكار دوران پيرياش هم شناخته شود.
آلمودوار سرش را به نشانه موافقت تكان ميدهد: «شدیداً از ساخت اين فيلم مفتخرم.» و بعد براي شفاف كردن جملهاش مضطرب ميشود. تمام فيلمهايش عيب و نقصهايي دارند و معايب برخي كمتر از بقيه است: «شايد بايد بگويم شدیداً به برخي صحنههاي اين فيلم افتخار ميكنم.» فيلمهاي آلمودوار درام انسانهاي مضطرب با كمديهاي سطح پايين است. در فيلم «رنج و افتخار» مايو با دوستانش دعوا و مرافعه ميكند، مصاحبهاي زنده را خراب ميكند و با مواد مخدر دردش را درمان ميكند. دمدميمزاج است و ترحم را با شوخطبعي متعادل ميكند. طيف رنگي پالت آلمودوار تيره شده است و افكارش روي درونيات متمرکزشدهاند. اگرچه بهعنوان يك فیلمساز نسبت به گذشته قدمهايش را آرامتر برميدارد. «رنج و افتخار» بيننده را سر ميدواند.
اين آخرين فيلمم است؟
زندگي مايو بدون فیلمسازی معنايي ندارد و بله البته كه كارگردان هم همين فكر را ميكند. شايد هميشه اين احساس را دارد؛ اما اين روزها صداي طبل بلندتر شده است. «به فیلمسازی وابستهام، اعتيادم است، نياز به قصهگويي؛ اما رابطهام با فيلم ناآرام شده، بيشتر مثل يك مشكل ميماند چون هميشه اين پرسش وجود دارد: كي زمانم تمام ميشود؟ اين آخرين فيلمي است كه ميسازم؟» خطي افقي روي دفترچهاش ميكشد و انتهاي آن را خطي مورب ميگذارد. «شايد اين دليلي براي اين باشد كه جنبه ديگري از زندگيام را بهبود ندادهام. کاملاً برعكس، فكر ميكنم سينما را در زندگيام تقليل دادهام، بنابراين حالا به نقطهاي رسيدهام كه فيلم تنها چيزي است كه احساس رسيدن به كمال را به من ميدهد. سينما تنها داراييام است. براي من هم هدف است و هم وسيله.»
ممكن است سبك زندگياش به او بهعنوان يك هنرمند احساس كمال را بدهد. آيا بهعنوان يك انسان او را معيوب ميكند؟ تكيه ميدهد: «پرسش خوبي است. قطعاً روي زندگيام سلطه دارد؛ اما اين چيزي است كه به آن عادت ميكنيد. شخصاً، عادت كردهام به آدمهاي ديگر نيازي نداشته باشم. رهایشان كردهام. ارتباطم را با آنها قطع كردهام. خيال ميكنم اگر بخواهم به زندگيام برميگردند؛ اما به محركي نياز داشتم. به دليلي.»
آلمودوار در شهر كوچك لا مانچا به دنيا آمد. پدرش پمپبنزين داشت و مادرش بادهفروشي. ساخت «رنج و افتخار» شامل واكاوي گذشتهاش ميشد، بنابراين آسير فلورز 10 ساله را در نقش كودكي خودش نشاند. انتهاي فيلم، مايو رو به مادر در حال احتضارش ميكند و ميگويد: «فقط به اين دليل ساده كه خودم بودهام، دلسردت كردهام.» بازهم اين احساسي است كه آلمودوار ميتواند به خودش مربوط بداند.
ميگويد: «واي بله» و گلويش را صاف ميكند: «درواقع من هرگز آن پسري نبودم كه پدر و مادرم ميخواستند. منظورم اين است كه فكر ميكنم آنها عاشقم بودند اما اين موضوع چيزي بود كه از سن پايين متوجهش شدم.»
آلمودوار پدر و مادرش را بهاندازه زمان و مكان مقصر نميداند. مادر و پدر اهل لامانچا بودند: اين منطقه آن دو را به آن شكل درآورده بود. «در سال 1949 به دنيا آمدم و لامانچا بهشدت سنتگرا بود و شدیداً رو به عقب ميرفت. والدينم عملاً در قرن نوزدهم زندگي ميكردند و پسري را به دنيا آورده بودند كه نسبتاً كودك قرن بيستويكم بود.»
«درنتیجه شكافي عميق ميان انتظارات آنها و من وجود داشت. آنها ميخواستند من را در دهكده نگهدارند، ازدواج كنم و در بانك مشغول به كار شوم. درواقع كاري هم در بانك برايم پيدا كردند اما من قبول نكردم.» به من خيره شد. به مترجم خيره شد. «از زندگي دهكده متنفر بودم. از آن ميترسيدم حتي وقتي سني نداشتم. همه به خودشان و به ديگران نگاه ميكردند. تنها چيزي كه اهميت داشت اين بود كه همسایههایتان چهکار ميكردند و چه فكري در مورد شما ميكردند. آنجا برايم يك جهنم بود. فقط ميخواستم ازآنجا بيرون بروم، فرار كنم.»
از قلب ائتلاف بيقاعده هنرمندان
در دهه 1970 مادريد به تسخير جنبش پاد فرهنگی جديدي درآمد. لا موويدا مادريلنيا، ائتلاف بيقاعده هنرمندان (موزيسينها، نقاشها و گروههاي تئاتري) بود كه پس از مرگ ژنرال فرانكو شكوفا شد. آلمودوار توضيح داد كه لا موويدا تقریباً از همهچیز پيروي ميكرد -پانك بريتانيايي و گلم راك، موج نوي سينماي امريكا، انقلاب جنسي دهه 60، «صحنه كارخانه» اندي وارهول- اما کاملاً يك پديده اسپانيايي بود كه ظهور ناگهاني خلاقيت و واكنشي به دههها سركوب را در آن ميديدي. وقتي روزگارش را با لا موويدا گذراند انگار كه رؤیایی به حقيقت پيوسته بود و بهترين تجربه زندگياش نام گرفت. چنين تجربهاي وقتي ممكن شد كه او از لا مانچا فرار كرد و ديگر آن جادوگر مرده بود. يا آنطور كه خودش ميگويد: «بايد فرانكو ميمرد تا بتوانيم زندگي كنيم.»
او درباره لا موويدا گفت: «ميشود گفت در مادريد انقلاب شد. روزنامهنگارهايي داشتيم كه هرروز ميآمدند تا بفهمند چه اتفاقي داشت در شهر ميافتاد. گزارشهایشان را ميخواندم و معلوم بود كه اصلاً چيزي نفهميدهاند. لا موويدا خاص و بيقاعده بود و آنها خودشان هم خيلي نامتعارف بودند. مواد مصرف ميكردند و اين در نوشتههایشان مشهود بود.»
فيلمهاي آلمودوار هم مثل لا موويدا از چند منبع متعدد مايه گرفتهاند: ملودرامهاي هاليوودي اغراقآميز داگلاس سيرك و جورج كيوكر، گمراهيهاي خوشظاهر آلفرد هيچكاك، عصيانهاي زننده وارهول و جان واترز. درست مثل لا موييدا، اين آثار نيز با امضاي شخصي و ذائقه متفاوت اسپانيايي شکلگرفتهاند. با بالغ شدن كارگردان، حرفهاش نيز تغيير كرد، از سرزندگي تندوتيز فيلمهايي مثل «هزارتوي شور» و «من را ببند!» به سمت فيلمهاي تأثیرگذار «همهچيز درباره مادرم» و «آغوشهاي گسسته» پيش رفت. طي اين مسير او به قابلاتکاترین كالاي صادراتي فرهنگي كشور، نشان تجاري مشهور در جهان و كالايي انحصاري بدل شد.
آلمودوار تأکید ميكند كه او هم مثل ديگران غافلگير شده بود. هميشه خيال ميكرد در بهترين حالت يك كارگردان كالت شناخته ميشود. ميگويد ستارهاي بينالمللي بودن از اين لحاظ شگفتآور است كه اجازه ميدهد همچنان روي حرفهاش كنترل داشته باشد. جنبه منفياش هم اين است كه او را از بسياري از همكاران قديمياش جدا كرد. «حسادت قدم درصحنه ميگذارد و خيلي زننده ميشود. يكدفعه صحبت كردن با دوستانت برايت سخت ميشود و دليلش هم چيزي جز موفقيتت نيست.»
شايد شهرت بدترين اتفاقي است كه ميتواند براي يك صحنه مردمي مانند لا موويدا بيفتد. با هر فلاش نورافكن، گوشههاي تاريك اين صحنه روشن ميشود. هر گام بلند رو به جلويي ممكن است خيانت به اصول اساسي را رقم بزند.
آلمودوار سال 1982 نخستين همكارياش را با آنتونيو باندراس رقم زد. بازيگري كه زماني به من گفته بود وقتي به امريكا مهاجرت كردم، آلمودوار آزردهخاطر شد و احساس كرد به او خيانت كردهام. وقتي به اين موضوع اشاره كردم، كارگردان من را با غافلگيري نگاه ميكرد: «واقعاً گفته؟ نميدانستم جراتش را دارم اين حرف را در حضورش بگويم يا نه؛ اما بله، حدس ميزنم جراتش را داشتم. منظورم اين است كه از موفقيت او خوشحال بودم؛ اما او شخصيت محوري تقریباً تمام فيلمهايم در دهه 80 بود و احساس مادري را داشتم كه پسرش را گمکرده بود. مثل اين بود كه او خانهاش را ترك كرده باشد و مشخصاً منظورم از خانه، بودن در مادريد و همكاري با من بود.»
زماني كه «رنج و افتخار» ماه مه امسال در جشنواره كن نمايش داده شد، ارزيابي همه اين بود كه سرانجام اين فيلمي است كه نخل طلا را براي آلمودوار به ارمغان ميآورد و اين تنديس را كنار جوايز گويا، اسكار و بفتايش ميگذارد؛ اما درنهايت باندراس بود كه با جايزه بهترين بازيگري مرد اين جشنواره را ترك كرد. حالا آلمودوار هم تحسين كن از باندراس را تائید ميكند. او ميگويد، نقشآفريني باندراس در اين فيلم بهترين بازي او پس از حضورش در «من را ببند» در سال 1989 است، بعد متوجه شد ممكن است اين حرفش اظهار ارادتي دوپهلو تلقي شود با توجه به اينكه «من را ببند» آخرين فيلمي است كه اين دو پيش از عزيمت باندراس ساخته بودند. آلمودوار دلش نميخواست توهيني كرده باشد؛ خوشحال است كه بازيگرش به او بازگشته است. آلمودوار تصديق كرد: «در حقيقت، شايد بتوان گفت بهترين نقشآفرينياش بود.»
گاهي هم پیشآمده كه كار در هاليوود را از نظر گذرانده است. به ساخت هر دو فيلم «كوهستان بروكبك» و «پسر روزنامهفروش» نزديك شد. در اوايل دهه 90 كمپاني تاچاستون قصد داشت او را براي كارگرداني «راهبه بدلي» استخدام كند، اما درنهايت آلمودوار بهتر ديد در مادريد بماند. تنها زندگي ميكند، كتابها و تابلوهاي نقاشي و سه هزار ديويدي او را در آپارتمان بزرگش در محله مالاسانيا احاطه كردهاند. مدتها پيش مالاسانيا پايه و اساس شكلگيري لا موويدا بود؛ محلهاي كه خانه انبار آجرهاي شكسته و كلوبهاي تيره و تاريك بود. همان روزها بود كه پول به اين بخش از شهر سرازير شد و اين مكان ارتقا پيدا كرد. كارگردان «رنج و افتخار» تغيير كرده است. شهر هم تغيير كرده است.
از مرگ ميترسم
پيش از اينكه مادر آلمودوار در سال 1999 از دنيا برود، گفت كه ميخواهد مراسم خاکسپاریاش چطور برگزار شود. او خدماتي را كه در اين مراسم ارائه ميشد و لباسي را كه قرار بود بپوشد، اعلام كرد. وقتي آلمودوار به شرح اين بخش در فیلمنامه «رنج و افتخار» رسيد، چشمانش پر از اشك شده بود. ميگويد مادرش از مرگ نميترسيد و هميشه به همين دليل او را تحسين ميكرد: «اما يكي از نگرانيهاي من مرگ است، نميتوانم در ذهنم با آن كنار بيايم. منظورم اين است كه حتي نميتوانم به خودم بقبولانم كه مرگ حقيقت دارد. علاوه بر اين من به چيزي اعتقاد ندارم بنابراين هیچچیزی به من كمك نخواهد كرد. مجموعش را غيرطبيعي ميدانم، ميدانم كه نگاهم معمولي نيست. درنتیجه بله، من از مرگ ميترسم.» آلمودوار براي ساخت فيلم «رنج و افتخار» از زاويه ديد مردي 68 ساله به زندگياش نگاه كرده است؛ اما اگر از آنسوی تلسكوپ نگاه ميكرد، چه تصويري را ميديديم؟ اگر آن پسرك اهل لا مانچا او را امروز ميديديد و ميديديد مقصدش كجاست، چه ميشد؟ فكر ميكنم پسرك از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد اما كارگردان دچار ترديد است. ميگويد در درجه اول اين پرسشي غيرممكن است. از طرفي نميداند زندگي و حرفهاش هيچ معنا و مفهومي دارد يا نه. در كودكي، شيفته سينما و ستارههاي فيلم بود، اما چيزي درباره كارگردانها نميدانست. پرسشي احمقانه بود اما پاسخ دادن به آن، او را ناراحت كرد: «اگر ميتوانستم جلوتر از خودم را ببينم و حالاي خودم را ميديدم، فكر نميكنم نظرم نسبت به خودم مثبت ميبود. از آن فردي كه به آن تبدیلشدهام، خوشم نميآمد. نگاه ميكردم و ميگفتم: «اين پيرمرد تنها و منزوي كيست؟»
منبع: گاردین، ترجمه: بهار سرلك
درباره «رنج و افتخار» ساخته پدرو آلمودوار
خيال و واقعيت
آيين فروتن
از نخستين واكنشهاي منتقدان در فستيوال كن امسال ميتوانستيم ستايش عملاً يكصدا و فراگير به تازهترين فيلم پدرو آلمودوار را شاهد باشيم؛ ستايشها و امتيازات اغلب بالا به فيلم طبیعتاً قادر بودند تا هر چه بيشتر كنجكاوي و انتظارات ما را براي تماشاي آن برانگيزند.
اما اكنون پس از تماشاي «رنج و افتخار» اين تصور در ذهن قوت مييابد كه اين ميزان از شيفتگي و تمجيد از اثر پيش روي فیلمساز ٦٩ ساله اسپانيايي را بايد در دلايلي عمدتاً فرا متنی جستوجو كرد كه يكي از مهمترين عوامل آن شايد به ارجاعات فيلم به زندگي كارگردان و سلامت جسماني اين روزهايش بازميگردد. ترديدي نيست كه فيلم آلمودوار - كه تلفيقي است از اثري داستاني با رگههاي پررنگ و آشكار زندگينامهاي - با نوعي لطافت، عواطف گرایی و سادهدلي پیوندیافته و ميكوشد توأم باصداقت نگاهي باشد برگذشته و اكنون سينماگر و فيلمهاي پيشينش، اما اين مسئله كه چنين رويكردي تا چه اندازه توانسته به اثري تأثیرگذار، حسي يا حتي احیاناً چندلايه بدل شود محل شك و ترديد جدي است.
آلمودوار در «رنج و افتخار»، كارگرداني میانسال به نام سالوادور را در مقام همزاد و جانشينش (با بازي آنتونيو باندراس) بهعنوان شخصيت محوري فيلم در نظر ميگيرد تا بهواسطه او به مسائل گوناگوني اعم از كودكي، علاقهاش به سينما، بيماريهاي جسمي، پريشانيهاي روحي، اعتياد، مسائل پيرامون ساخت و اكران فيلم و عشق بپردازد. ولي فيلم در عوض بسط تدريجي هريك از اين مسائل مختلف، بدون تمركز و عمق لازم صرفاً از موضوعي بهسوی موضوعي ديگر ميرود و از صحنهاي با اشارهاي كلي و گذرا مسير صحنه بعدي را در پيش ميگيرد. بهعبارتدیگر، «رنج و افتخار» فيلمي است كه تماماً به حركت و باقي ماندن در سطح امور، وقايع و روابط شخصيتها بسنده ميكند، آنچنانکه همين وابستگي و بسندگي بیشازاندازه به سطح را نيز ميتوان در تصاوير فيلم و پرداخت صحنهها نيز تشخيص داد.
فضاها/لوكيشنهايي خوشقریحه و مملو از رنگ، با طراحي لباس و صحنههاي زيبا كه تنها به همين شفافيت و صیقل یافتگی بصري اكتفا ميكنند. شايد بتوان اينطور عنوان كرد كه «رنج و افتخار» باآنکه در سطح ايده قرار بوده بهنوعی به يك «هشت ونیم» براي آلمودوار مانند شود؛ بيشتر به ساختهاي سادهانديشانه، تخت و مصور از جنس «املي پولن» ژان- پيير ژنه بدل شده است. گويي در پس رنگآميزيهاي خوشقریحه فيلم نه با يك سياليت ذهن كه ميان گذشته و امروز، خيال و واقعيت، خوابوبیداری در جريان باشد كه با مكانيسمي مواجه هستيم كه فقط به تسلسل لحظات و چيدمان وقايع در خط سير پيرنگ توجه دارد.
منبع: اعتماد
زمزمهای خوشآهنگ
در فیلم «رنج و افتخار» ساخته پدرو آلمادوار، یکی از شخصیتها پوستر فیلم «هشت ونیم» فدریکو فللینی را بر دیوار نصبکرده است و این یعنی ساخته کارگردان اسپانیایی خود یکی ازایندست آثار به شمار میآید.
برخی کارگردانان مرد از سنی به بعد احساس نیاز میکنند که فیلمی کمابیش زندگینامهای بسازند و در آن به دوران جوانی و نیز حرفه خود درگذشته بپردازند؛ و اکنون، سرانجام، نوبت به آلمادوار رسیده است. شخصیت اصلی «رنج و افتخار»، سالوادور مالو، کارگردانی پا به سن گذاشته ساکن مادرید است (آنتونیو باندراس به خاطر بازی در این نقش بهترین بازیگر مرد جشنواره امسال شد). او همچون کارگردان رنج و افتخار تهریشی سفید و موهایی مجعد با خوابی به عقب دارد و لباسهای مدل دیسکوییاش همه از کمد آلمادوار انتخابشده است. آپارتمانش نیز، بنایی قدیمی که به طرزی زیبا بازسازیشده و پر از مجموعههای فیلم است، درواقع محل زندگی آلمادوار است. روشن است که کارگردان اسپانیایی از عمیقاً به اصل «درباره چیزی بنویس که میشناسیاش» باور داشته است.
«رنج و افتخار»، فیلمی شخصی است و ممکن بود اثری خودنمایانه از کار درآید، چنانکه آثاری ازایندست چنین سرنوشتی مییابند، اما آلمادوار به این دام نیفتاده است. او درست عکس فلینی عمل کرده و از بیان خاطرات و تجربیاتش در قالب بیانیهای پرآبوتاب درباره زندگی و هنر سرباز زده است. فیلمساز اسپانیایی در فیلمش مجموعهای جذاب از گفتوگوها و کنش و واکنشهایی غیر متظاهرانه آورده است، ازاینرو رنج و افتخار نهتنها به سخنرانیای جلوهفروشانه شباهت نمیبرد که به زمزمهای خوشآهنگ میماند.
سالوادور به فهرست بلندبالایی از بیماریها مبتلا است که باعث شده سالها نتواند فیلمش را به پایان برد. البته باندراس در هیچ جای فیلم چندان رنجور به نظر نمیرسد. احساس افتخار او درنهایت به سبب به دست آوردن جایزه یا بودجهای هنگفت برای ساخت فیلم نیست، بلکه به این دلیل است که فیلمی را که ۳۲ سال در آرشیوش نگهداشته، در سینمای مجموعه هنریای محلی نمایش میدهد.
نام فیلم سالوادور مالو، طعم است. سالوادور با هنرپیشه مرد اصلی فیلمش آلبرتو (آسییر اچاندیا)، به سبب اینکه در زمان تولید فیلم مواد مخدر مصرف میکرده، سالهاست که قطع رابطه کرده و دیگر با او حرف نزده است. بااینحال در اقدامی آشتیجویانه با تاکسی به خانه بازیگر میرود تا او را با خود به جلسه پرسشوپاسخ نمایش فیلم ببرد. آیا پس از دههها آزردگی حال زمان مصالحه فرا رسیده است؟ ظاهراً نه. نخست هر دو به یکدیگر بدگماناند، اما بعد رابطهشان با هم خوب میشود. درواقع، سالوادور همراه با بازیگر آسمانجلش که خردهفروش مواد هم هست، به مصرف هروئین روی میآورد. البته آلبرتو، با توجه به اینکه در کل دوران بزرگسالیاش مواد مصرف کرده، به طرز نامعقولی سالم به نظر میرسد. کارگردان بلافاصله میل شدیدی به مصرف بیشتر در خود مییابد. در لحظاتی مخاطب احساس میکند که شاید در حال تماشای ملودرامی دردناک درباره اعتیاد است، اما بار دیگر آلمادوار رویهای ملایمتر و ظریفتر در پیش میگیرد. عادت مصرف هروئین در سالوادور تنها منجر به خلق چند صحنه کمدی و نیز بازی فوقالعاده آرامشبخش باندراس میشود.
مخاطب بلافاصله متوجه ساختار فیلم «رنج و افتخار» میشود؛ اثر آلمادوار بهجای برخورداری از یک پیرنگ، از داستان کوتاهی ظریف و حسرتبار به سراغ دیگری میرود. داستانها یکی از دیگری لطیفتراند و ظرافتشان تماشاگر را غافلگیر میکند. سالوادور در مقابل مقداری هروئین، به آلبرتو اجازه میدهد که نمایش تکگوییای را که او نوشته است، به صحنه ببرد. (راستی دوستداران آلمادوار، هنگامیکه در رنج و افتخار فیلمی بر دیواری سفید که پسران پای آن ادرار میکنند نمایش داده میشود، یاد خاطراتشان خواهند افتاد.)
مردم ادعای دروغ آلبرتو را که خودش این تکگویی را نوشته میپذیرند، اما این نیرنگ عواقب وخیمی ندارد. در بازگشت به گذشته و به دوران کودکی سالوادور، کشیشی او را برای تکخوانی در گروه کر مدرسه برمیگزیند، اما اتفاق خاصی نمیافتد. بعد خانواده او به غاری زیرزمینی و سفیدکاری شده در بیرون از شهر میروند، جایی که پسر در عوض کمکهای خدمتکاری خوشسیما (سزار ویسنته) در بازآرایی محل سکونت جدیدشان، به او خواندن و نوشتن میآموزد.
البته آنچه گفته شد به این معنا نیست که تماشای فیلم نوستالژیک و شخصی آلمادوار دلپذیر نیست. صحنه دیدار مجدد سالوادور با معشوق پیشینش (لئوناردو اسباراگلیا) متأثرکننده است و یادآور پرده سوم فیلم «مهتاب» است. همچنین سالوادور با مادر پیرش گفتوگویی شیرین و شنیدنی دارد. مادر از دست پسر فیلمسازش رنجیده است که شخصیت او را در فیلمنامهاش آورده است، زیرا: «همسایهها از فیلم خوششان نیامده است». بازی باندراس در این فیلم بسیار گیرا و پر ظرافت است. دوستداران آلمادوار در این فیلم نیز از تماشای رنگ پرداری غنی متداول در آثار او و نیز شنیدن موسیقی همواره تشویش آورش لذت خواهند برد؛ اما اگر «رنج و افتخار» را از منظر همدلی با آلمادوار تماشا نکنید، با اثری نهچندان بزرگ مواجه خواهید شد که نه رنجآور است و نه مایه افتخار.
منبع: بیبیسی