دشواری‌های نقد فیلم در دنیای مجازی

02 خرداد 1396

«آرمان‌پردازیِ گذشته» در برابر «آرمان‌پردازیِ زمان حال»

بحث بر سر نقد فیلم در دو گروه متخاصم به ثبات نسبی رسیده است: منتقدان سنتی مطبوعات چاپی مدعی‌اند اینترنت باعث شده که آماتورها، «عشقِ فیلم» ها و تاریک‌اندیشان جای تخصص را بگیرند. از طرف دیگر، معتادانِ اینترنت معتقدند ما در عصر طلایی نقد فیلم به سر می‌بریم و سنت‌گرایان را به حسادت، نفرتِ بی‌پایه و اساس و لادیتیسم  متهم می‌کنند. به‌عبارت‌دیگر، «آرمان‌پردازیِ گذشته» در برابر «آرمان‌پردازیِ زمان حال» جبهه گرفته است؛ و این، گویا، همان پدیده‌ای است که یک‌بار پالین کیل آن را «واقع‌بینی ابلهانه» نامید. بگذریم.

بااینکه دیدگاه هر دو جناح ممکن است پسندیده جلوه کند، نمی‌توان یقین داشت که هر یک بتواند دعاوی خود را در محکمه‌ی عدل اعلا به ثبوت برساند. من بیش از بیست‌وپنج سال است که گاه‌وبیگاه نقد فیلم می‌نویسم و خوشبختانه توانسته‌ام در آخرین سال‌های بهترین دوره‌ی نقد چاپی و آغاز نقد اینترنتی مشارکت داشته باشم، یعنی در دوره‌ای که به نظر می‌رسید اینترنت می‌تواند وسیله‌ی خوبی برای انتشار نوع نوشته‌هایی باشد که مطبوعات چاپی قادر به عرضه‌ی آن‌ها نبودند. بر پایه‌ی تجربه‌ی خودم بایستی عرض کنم که نقد فیلم در دوره‌ی مطبوعات چاپی نه‌تنها وضع بهتری داشت، بلکه نقدهای خوب، بخت بیشتری هم برای تأثیر گذاشتن بر اذهان مردم داشتند. البته آدم عاقل ممکن نیست ادعا کند که در فضای مجازی، نقد خوب پیدا نمی‌شود؛ اما ماهیت این رسانه و شیوه‌ی دگرگون‌سازیِ روزنامه‌نگاری و گفتمانِ عمومی به‌وسیله‌ی آن، چنان وضعی به وجود آورده که از اهمیت نقد فیلم کاسته شده است. با مشارکت در گسترشِ حیاتِ فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و با ترغیبِ افتراقِ فرهنگی که در حال حاضر دارد چهره‌ای کریه به دموکراسی می‌دهد، اینترنت مسئولیت سنگینی در آشفتگیِ حیات فرهنگی-اجتماعیِ آمریکا بر عهده دارد.

منتقدانی که با سایت‌های باسابقه‌ی اینترنتی همکاری می‌کنند، درملأعام می‌گویند که اینترنت خانه و کاشانه‌ی تازه‌ای به‌نقد فیلم داده است، اما در خلوت، بسیاری از همان منتقدها خواهند گفت مجبورند درباره‌ی بدترین فیلم‌های روی پرده و به‌خصوص فیلم‌های «سوپر-قهرمانی» و فانتزی قلم بزنند تا عده‌ی هرچه بیشتری به سایت مربوطه سر بزنند تا درنتیجه، بتوانند آگهی‌های تجاری بیشتری جذب کنند، وگرنه شغلشان درخطر خواهد بود. سردبیرها امیدوارند با پرداختن به سروصدای پیش از پخش همگانی فیلم‌ها، عده‌ی بیشتری را به سر زدن به سایتشان ترغیب کنند. درنتیجه، نظر واقعی منتقد درباره‌ی فیلم مربوطه معمولاً در سیل تبلیغاتی جاری، غرق می‌شود. اگر منتقدِ سایتی نخواهد تحت‌تأثیر هیجانِ تبلیغاتیِ فیلم‌هایی چون «فانوس سبز» یا پنجمین دنباله‌ی «دزدان دریایی کاراییب» قرار گیرد، سردبیر همواره می‌تواند نویسنده‌ی دیگری را پیدا کند که معمولاً هم جوان است و جویای نام تا مطلب مربوط به فیلم پرماجرای پنج سوپر-قهرمان بازاری موردنظرش را در سایت بیاورد و «ترافیکِ» لازم (برای جذب آگهی) را فراهم کند؛ بنابراین، سردبیرها به تعداد کسانی که برای خواندن چنین مطلبی به سایت‌شان سرزده‌اند، اشاره می‌کنند تا ثابت کنند که خواننده‌ها درواقع خواهان نقدهایی درباره‌ی فیلم‌های پرخرج قهرمانی‌اند، بی‌آنکه بگویند آیا مطلبی هم درباره‌ی سایر فیلم‌ها به چاپ رسانده‌اند که به خواننده حق انتخاب بدهند. این‌همه، درنتیجه، باعث می‌شود که منتقد نتواند به کار اصلی خودش بپردازد، یعنی همانا اطلاع‌رسانی به خواننده درزمینه‌ی کارهای متفاوتی که در بازار موجودند؛ و ازآنجاکه جذب دلارهای آگهی‌ها وابسته به جذب هرچه بیشتر «کلیک» است، حتی سردبیران خوب هم مجله‌ی خود را به وسیله‌ای برای سوءاستفاده‌ی تبلیغاتچی‌های استودیوها تبدیل می‌کنند.

روزنامه‌نگاران – و دانشجویانِ رشته‌ی روزنامه‌نگاری –  به‌گونه‌ای به تمرین و ممارست وادار می‌شوند که یافتن نکته‌ی جذاب مطلب را یک امر ضروری برشمارند، یعنی دریابند که اصولاً به چه دلیل این مطلب را می‌نویسند. ولی حتی با یافتن آن نکته هم نمی‌توانند مسئله‌ی اصلی را نادیده بگیرند و مسئله‌ی اصلی این است که آیا مطلبی که می‌نویسند مطلب خوبی است و درخورِ نوشتن است یا نه؟ وقتی‌که جیمز ایجی  مقاله‌ی معروفش را برای مجله‌ی لایف نوشت و کمدین‌های فراموش‌شده‌ی دوره‌ی سینمای صامت، به باستر کیتون و هرولد لوید را دوباره مطرح ساخت و سر زبان‌ها انداخت، چنین «نکته‌ی جذابی» مطرح نبود. عشق به سینما – و اعتماد ویلیام شاؤن به نویسندگانی که در نیویورکر به کار می‌گرفت – بود که باعث شد کِنِت تاینان مقاله‌ی معروفش را درباره‌ی لوییز بروکس در این مجله به چاپ برساند. امروزه‌روز، مطبوعاتی همانند دیلی نیوز راداریم که چند سال پیش، سردبیرش اجازه نداد منتقد فیلم روزنامه، نقدی درباره‌ی فیلم ضد نازی مشهور درباره‌ی اعدام سوفی شول در آلمان نازی بنویسد؛ چراکه به قول جناب سردبیر، مطلبی «حال گیر» بود.

وبلاگ‌نویسان و نویسندگانی که مقاله‌های خوب و جاندار خود را در وب‌سایت‌های خودشان می‌گذارند، آزاد هستند هر چه دل‌تنگشان می‌خواهد بنویسند. بهترین آن‌ها، مانند دنیس کوزالیو در سایت Sergio Leone and the Infield Fly Rule یا کیم مورگان در Sunset Gun و یا فاران نمی اسمیت  در The Self-Styled Siren عشق شخصی خود به سینما را اعلام می‌دارند. دانش سینمایی گسترده‌ای دارند، ولی افاده نمی‌فروشند. می‌فهمند که درک هنر، پیش از هر چیز، به لذت بردن از آن وابسته است (و نه در «شغلِ» فیلم تماشا کردن). آدم با خواندن مطالب آن‌ها درمی‌یابد که چه عشقی به سینما دارند و می‌بیند که سیمای یک ستاره یا نوع نورپردازی یک صحنه، چه آتشی در وجود آن‌ها روشن می‌کند. من با خواندن مقاله‌های این نویسندگان، حس می‌کنم که آن‌ها در این دوره‌ی حاکمیتِ «فراموشیِ آنی»، بر حافظه‌ی فرهنگیِ جامعه تأکیددارند.

داشتن آزادی برای نوشتن آنچه دل نویسنده می‌خواهد، انضباط خاصی می‌طلبد. در مقابل هر نویسنده‌ای که مقاله‌ی جانداری می‌نویسد و هر بار که نوشته‌اش را می‌خوانی، لرزه به تن و جانت می‌افتد، ده‌ها نویسنده‌ی دیگر هستند که مرا به یاد حرفی می‌اندازند که پالین کیل درباره‌ی بازی جِنا رولندز در «زن تحت‌نفوذ» نوشت: «او هیچ کاری که به یاد آدمی بماند انجام نمی‌دهد، چون بیش‌ازحد لازم در کار خود غوطه‌ور شده است».

وقتی هدف سایت‌ها، ارضای شکمِ سیری‌ناپذیرِ اینترنت با مقاله‌های نو به نو است بی‌آنکه مناسبت آن‌ها معلوم باشد، هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی کافی بر جای نمی‌ماند تا تأثیری از خود بر جای گذارد. آنگاه‌که «جایگزینیِ مقاله‌ها به‌سرعت سرسام‌آور» قاعده باشد، لاجرم مقاله‌های لوس و خنک و نامربوط حاکمیت پیدا می‌کنند. وبلاگِ موسوم به Playlist  مقاله‌ی مربوط به جمع‌بندی فیلم‌های سال ۲۰۱۱ را با این جمله به پایان رساند که «سؤال بزرگ‌سال ۲۰۱۱ این است: آیا ممکن است این فیلم‌ها آثار خوبی باشند؟» (که پاسخ آشکار آن عبارت است از: چرا صبر نمی‌کنیم تا فیلم‌ها به نمایش دربیایند و منتقدها به تماشای آن‌ها بروند و درباره‌شان بنویسند؛ اما چه می‌شود کرد آنگاه‌که قوه‌ی خیال این جماعت، از قرن بیستم به این‌سو، راکد مانده است). یک جمله‌ی بی‌همانند درباره‌ی اقتباس تازه‌ای از رمان «دوست خوب» را اینجا نقل می‌کنم: «از داستان کوتاهی (کذا) که منبع اقتباس این فیلم بوده خیلی تعریف می‌کنند، ولی از ما بپرسید، فیلمی است درباره‌ی یک جوان خوش برورو که با کریستن اسکات تامس، اوما ترومن و کریستینا ریچی نرد عشق می‌بازد و درعین‌حال، دل‌تنگ بانوی دیگری است که از دستش قِسِر دررفته است. مگر اینکه خدای‌ناکرده ما در اشتباه باشیم». کاش این نویسنده یا سردبیر گرامی‌اش می‌دانستند که منبع اقتباس این فیلم درواقع رمانی است از گی دو موپاسان و نه یک داستان کوتاه؛ و نمی‌توان دریافت که دوست خوب فیلم خوبی است، مگر اینکه به تماشای آن بنشینیم و تازه، هیچ‌چیز در این جمله نمی‌تواند شمارا متوجه این نکته سازد که فکر کنید اقتباس اثری از موپاسان، کاری است متفاوت با یک فیلم رمانتیک بازاری.

این‌ها هیچ‌کدام تازگی ندارند. در زمانه‌ی مطبوعات چاپی هم سبک‌سرانی را می‌شد در صف منتقدان فیلم پیدا کرد. آنچه تازگی دارد این است که منتقدی نمی‌توان یافت که آدم همواره بخواهد نوشته‌هایش را بخواند، نه کسی چون پالین کیل راداریم و نه همانندی برای اندرو ساریس که نظراتشان همواره باعث‌وبانی شروع بحث و گفتگوهایی می‌شد.

اندکی از بارِ مسئله آن است که غالباً برای اثبات وضعیت مستدام «نقد فیلم»، از تعداد کسانی سخن می‌رانند که مشغول نوشتن نقدهای اینترنتی هستند؛ اما استفاده از این نکته به‌عنوان مدرکی در مورد اینکه در یک عصر طلایی نقد فیلم به سر می‌بریم، مثل آن می‌ماند که بگوییم فروش سرسام‌آور فلان فیلم ثابت می‌کند فیلم خوبی است. منتقدان بی‌شماری هستند که تعداد زیادی نقد می‌نویسند؛ و حتی آن عده که معتقدند نقد فیلم در یک سیر قهقرایی به سر می‌برد و خود مقاله‌های بلندبالا درباره‌ی فیلم‌ها می‌نویسند، راهی یافته‌اند تا نظراتشان بی‌پایه و بی‌مایه به شمار رود. وقتی منتقدی جوان و تازه‌کار  می‌خواهد دانش گسترده‌ی خود را به رخ خواننده بکشد، قابل‌درک است. منتقدان جوان اصولاً به این شیوه است که توجه دیگران را به خود جلب می‌کنند؛ اما تعداد منتقدان اینترنتی که ردای استادان دانشگاه را به تن می‌کنند و افاده می‌فروشند، چنان زیاد است که موجبات خنده‌ی خواننده را فراهم می‌آورد. نظر آن‌ها در مورد فیلم‌های سینمایی هرچه که هست – وسیله‌هایی برای تحلیل یا تفکر عرفانی – به نظر نمی‌آید که از این فیلم‌ها لذتی هم ببرند و این را به خواننده منتقل نمی‌کنند که فیلم‌ها، حتی فیلم‌های مشکل یا غیرمتداول، می‌توانند موجب تفریح خاطر هم بشوند. اغلب هم هیچ‌چیز به خواننده منتقل نمی‌کنند.

به هرکسی که طی بیست سال گذشته نقد فیلمی برای یک نشریه‌ی بزرگ نوشته است، گفته‌اند فرض را بر این بگذار که خوانندگان هیچ‌چیز نمی‌دانند (حتی حالا که رجوع به منابع اطلاعاتی برای آنان به سهولت امکان‌پذیر شده است)؛ اما وقتی‌که بعضی نقدهای منتقدان اینترنتی را می‌خوانم، حس می‌کنم آن‌ها اصولاً به ارتباط برقرار کردن با خواننده اعتقاد ندارند، حتی خوانندگانی که آشنایی نسبتاً خوبی با سینما دارند. همه‌ی نقدنویسان جوان و جدی، طوری قلم می‌زنند که انگار برای همدیگر قلم می‌زنند. اهل فخرفروشی که نیستند هیچ، اهل گفتگو هم نیستند. منتقدانِ اینترنتیِ جدی و عبوس، اصولاً علاقه‌ای هم ندارند فیلم‌ها را به زندگیِ واقعیِ خارج از حد و حدود پرده‌ی سینما ربط بدهند. این‌ها در مقاله‌های حاویِ تحلیل و تشریح سکانس‌های یک فیلم، ازنظر نورپردازی و تدوین و حتی طول نماها، چنان جدی به مطلب می‌پردازند که انگار دارند رساله‌ی دکترا می‌نویسند. وقتی‌که بحث‌های مطول و آکنده از جزئیات درباره‌ی تفاوت میلی‌متریِ نسبت ابعاد دیسک «بلو-ری» را در مقاله‌ای می‌خوانم، تنها چیزی که به نظرم به تفاوت میلی‌متری‌اش فکر می‌کنم، چشم‌هایم است که دارند تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شوند.

وقتی دَن کُویز، نویسنده‌ی شناخته‌شده، در نیویورک‌تایمز این نظرِ بدعت‌گونه را مطرح کرد که بعضی فیلم‌ها آن‌قدر حوصله‌اش را سر می‌برند که قادر نیست وانمود کند از آن‌ها خوشش آمده است، واکنش بعضی‌ها چنان بود که انگار او گفته است هیچ فیلمی راضی‌اش نمی‌کند و تماشاگران هم نباید سلیقه‌های تازه را امتحان کنند. دیوید بُردوِل، تاریخ‌نویس سینما، حتی او را «فرهنگ‌ستیز» خطاب کرد.

بُردوِل و مانولا دارگیس، منتقد نیویورک‌تایمز، آثار یک پژوهشگر روان‌شناسی را زیرورو کردند تا ثابت کنند – به قولِ بُردوِل – «چگونه کارگردان می‌تواند بدون استفاده از کات، حرکت دوربین یا هرگونه تأکیدی در نوار صوتی فیلم، توجه ما را به نکته‌ی موردنظر خود جلب کند».

حیرانم اندر این مطلب که آیا این منتقدها دست‌کم یک‌بار نوشته‌ی خود را می‌خوانند تا ببینند چه نوشته‌اند؟ تماشاگری را تصور بفرمایید که بی‌آنکه تاکنون فیلمی از هو شیائو-شین  یا آپیچاتپونگ ویراسه‌تاکول  دیده باشد، مطلبی می‌خواند دراین‌باره که تئوری شناخت تنها وسیله‌ای است که می‌توان برای درک این فیلم به کاربرد. پس از خواندن چنین جمله‌ای کیست که بی‌درنگ نگوید «بی‌خیالش!» و راهیِ یکی از «مولتی پلکس» ها بشود؟

فرهنگ‌ستیز خواندن افراد یا پرچانگی کردن در میان گروهی برگزیده از کسانی که با شما موافق‌اند، بس آسان‌تر است تا متقاعد کردن خوانندگان در این مورد که بهتر است فیلمی را ببینند که ممکن است در ابتدا کمی بغرنج به نظرشان بیاید. این منتقدان مثل‌اینکه باور ندارند که سینما یکی از هنرهای مردمی است. واکنش آن‌ها در قبال نوشته‌ی کُویز، نوعی قلدرمآبی بود که زیرپوشش فضل‌فروشی ارائه می‌شد؛ و گرچه این منتقدها هیچ خوش ندارند «عشق فیلم» خطابشان کنی، ولی موقعی که تمام هم‌وغمشان تلنبار کردن نگرش‌های آن‌چنانی است، جز این نیستند. به‌عبارت‌دیگر، چه از سلحشور سیاه‌پوش دفاع کنید و چه از درخت زندگی، نمی‌توانید کسانی را که با شما موافق نیستند، ناتوان از درک سینما بخوانید.

بدنه‌ی اصلی سینمای آمریکا که محصول دایره‌ی تولیدات تجاری است تا فیلم‌سازان، روبه‌مرگ است. سینمای آمریکا به‌جای داستان و شخصیت‌پردازی و احساسات و عواطف، به نمایش‌های خیره‌کننده و سروصدا درآویخته است؛ حال‌آنکه اولین موج فیلم‌های معاصر مملو از جلوه‌های ویژه، مانند برخورد نزدیک از نوع سوم یا ای. تی و یا حتی بهترین فیلم‌های پُر زدوخورد مثل «سوپرمن2» (ریچارد لستر) و «خفاش» (تیم برتون) در این مایه‌ها نبودند. همان ضرب‌المثل قدیمی است که معکوس شده است. به‌جای یافتن داستان‌هایی مناسب کودکان، حالا دارند در پی داستان‌هایی می‌گردند که مناسب بزرگ‌سالان باشند. یک فیلم پلیسی معمولی و نه‌چندان بد مثل وکیل لینکلن‌سوار که بازی‌های خوب و داستان خوش‌ساختی هم دارد، ممکن است فیلم برتری به نظر آید. فیلم هیجان‌انگیزی مانند «توقف‌ناپذیر» (تونی اسکات) که به لحاظ تکنیکی هم از کیفیت خوبی برخوردار است و برهه‌هایی از زندگی روزمره‌ی آمریکایی‌ها را نمایش می‌دهد، همچون معجزه‌ای ممکن است رخ بنماید. منتقدان «نطق شاه» را کوبیدند که برای ارضای تماشاگران ساخته‌شده، غافل از اینکه فیلم‌هایی که جایزه‌ی اسکار را می‌برند، مثل همین یکی که جایزه‌ی بهترین فیلم آن سال را برد، جزیی از بازار خاصه‌اند و دیگر انتظار نمی‌رود تماشاگران عام را جذب خود کنند. طرفه آنکه« نطق شاه» چند هفته پس از بردن جایزه‌ی اسکار، روی دی‌وی‌دی به بازار عرضه شد و در فروشگاه‌های زنجیره‌ای گم‌وگور شد.

مرگ احتمالی سینما به‌مثابه هنر مردمی و عقب‌نشینی منتقدان جدی به سلول‌های انفرادی، نشان‌گر یک مسئله‌ی بزرگ‌تر است و آن دروغین بودن داعیه‌هایی دال بر این است که اینترنت مشعل تازه‌ای برای دموکراسی شده است؛ حال‌آنکه، در حقیقت، اینترنت جز فاجعه‌ای برای دموکراسی نبوده است.

وقتی‌که برای سایت Salon.com شروع به نوشتن نقد فیلم کردم، خواننده‌ها می‌توانستند روی لینکی کلیک کنند و مستقیماً از طریق ایمیل با من تماس بگیرند. در عرض یک ماه، چنان تعدادی از خواننده‌ها با من تماس گرفته بودند که در مدت ده سال کار به‌عنوان منتقد مطبوعات چاپی، تماس نگرفته بودند. البته همه‌ی نامه‌ها هم ملاطفت‌آمیز نبودند (گرچه این نامه‌نگارهای بی‌ادب، وقتی جوابشان را می‌دادم و درمی‌یافتند که با یک شخص واقعی طرف‌اند، عذرخواهی هم می‌کردند)، ولی حس می‌کردم که با خوانندگانم در تماس و ارتباط هستم.  ستونی هم بود برای برخی از نامه‌های خواننده‌ها به انتخاب سردبیر؛ اما وقتی‌که سایت اجازه داد خواننده‌ها مستقیماً و بدون دخالت سردبیر، نظرات خود را در سایت منعکس کنند، کل قضیه به پایان رسید. در عوض، «پُست کردنِ آنی» شد سلاح آنان که بهتر می‌توانستند شلوغش کنند. ژست‌های آن‌چنانی و نطق‌های آتشین، حاکمیت یافت. اگر نویسنده زن یا یهودی بود، زن‌ستیزان و ضد سامی‌ها رخ می‌نمودند. چرا نباید می‌نمودند؟ سردبیری در کار نبود که جلوشان را بگیرد. قلدرها و مرتجع‌ها، میدان‌دار شدند؛ و خوانندگان عاقل و بالغ و منطقی که من و همکارانم در پی‌شان بودیم، دیگر در عرصه‌های آنلاین آفتابی نشدند.

همواره عده‌ای هم از این «تریبون زنده» یا «بحث پرشور» و یا هر تعبیر دیگری که امروزه برای این گردنکشی‌های مجازی به کار می‌برند دفاع می‌کنند، با این استدلال که کسانی هم پاسخ‌های مستدل و منطقی خواهند داد و توازن برقرار خواهد شد. بله زخم گلوله را هم می‌توان با بخیه پوشاند، ولی آسیب آن ماندگار خواهد بود. جِرون لنیر  در کتابی به نام شما ابزار نیستید  می‌نویسد: «ارتباط در حال حاضر تجربه‌ای شده است مافوق انسانی، فراتر از دسترس افراد. نسل تازه‌ای به عرصه رسیده است که نمی‌داند فرد فرد مردم چه توانایی‌هایی دارند و چه‌کارهایی از دست هر فرد برمی‌آید».

فرهنگ دیجیتال تا حد زیادی در این نوع نفاق تخصص پیداکرده است و نشان داده است که اینترنت چه نفوذی در امر تثبیت دموکراسی دارد. همان آدم‌های مترقی که از فاکس نیوز شاکی‌اند چراکه این شبکه بحث سیاسی را در آمریکا از قطب خاصی منعکس می‌کند و اعتقادات طرفداران خود را هرگز با نظرات طرف دیگر مختل نمی‌کند، شادمانه به ایستگاه‌های رادیویی ماهواره‌ای پناه می‌برند که به مقوله‌های دلخواه آنان (از موسیقی گرفته تا مقوله‌های دیگر) می‌پردازند، یا گروه پشتیبان  و یا صفحه‌ی پیغام‌گذاری  یا سایت سیاسی موردپسندشان را می‌یابند. ورود به عرصه‌ی طرف مقابل، گویا تنها و تنها به‌منظور ابراز خشم، جایز است.

تقسیم‌بندیِ تنگاتنگ سایت‌های اینترنتی به علایق هرچه تنگ و باریک‌تر، تلاش‌های آمازون و نِت فلیکس در ترغیب شما به خرید بعدی بر اساس آنچه قبلاً از آن‌ها خریده‌اید، توانایی کاربران در این جهت که کاری کنند که هرگز با پدیده‌ای خارج از پسند سیاسی یا فرهنگی خود مواجه نشوند و شیوه‌ی استفاده‌ی کمپانی‌ها از تکنولوژی‌های تازه برای بازشناسی بازارهایی که می‌توانند در عرصه‌ی آن‌ها به ترک‌تازی بپردازند و تبلیغات خود را متوجه آن‌ها سازند، همه و همه دال بر پیروزی افتراق فرهنگی است؛ که یعنی نقض آشکار دموکراسی. چرا؟ چون این توانایی را به ما می‌دهد که دیگر هیچ‌وقت مجبور نباشیم باکسانی مواجه شویم که با ما تفاوت دارند.

فکر نمی‌کنم تصادفی باشد که این افتراق در زمانه‌ای به هنجار فرهنگی ما تبدیل‌شده است که آمریکا، به لحاظ سیاسی در «دوقطبی» ترین وضعیتی قرار دارد که تاکنون دیده‌شده است. اصل اساسیِ دموکراسی که همواره به طاس‌بازی می‌ماند، آن است که برای مؤثر واقع‌شدنش، ما نبایستی بتوانیم کسانی یا پدیده‌هایی را که دوست نداریم، از خود برانیم و یا با آن‌ها رویاروی نشویم. هنر مردمی که وابستگی تام و تمام با «پا را از حدومرزها فراتر گذاشتن» دارد، در چنین فضای بسته‌ای نمی‌تواند عرض‌اندام کند؛ و نقد – که بایستی به مردم کمک کند تا بتوانند با آثاری که نمی‌شناسند یا فکر می‌کنند موردپسندشان نیست و یا آثاری که برایشان آشناست ولی درست‌وحسابی به آن‌ها فکر نکرده‌اند، بهتر مواجه شوند –  در چنین فضای فرهنگی که قصد دارد حدومرزهایی را برپا سازد که هنر و نقد بایستی پشت سر بگذارند، به چیزی مثل «سامیزدات» تبدیل می‌شود. برخی نویسندگان سینمایی به ما می‌گویند هیچ‌چیز را جدی نگیریم و برخی دیگر که جدی بودن را ریاضتی عارفانه می‌پندارند (تا مگر فیلم دیدن را به کاری خالی از تفریح تبدیل سازند، همانند کاری که استادان دانشگاه با خواندن رمان کرده‌اند)، در این تفرقه‌افکنی مشارکت دارند، چون به خوانندگان خود می‌گویند اگر چیزهای خارج از محدوده‌ی پسند خود را نادیده بگیرند، چیزی را از دست نداده‌اند. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه نه سینما و نقد فیلم که خود دموکراسی است که در حاکمیتِ استبدادیِ دکمه‌ی «لایک» غرق می‌شود.

چارلز تیلور، ترجمه‌ی وازریک درساهاکیان