ندا انتظامی
پیام دهکردی، بازیگر تئاترهای «جنایت و مکافات»، «افسون معبد سوخته» و «ملاقات با بانوی سالخورده» کارنامه پرباری در حوزه تئاتر دارد، البته در حوزه سینما و تلویزیون هم حسابی فعالیت کرده است که ماحصل آن «یک بوسه کوچولو»، «یکتکه نان»، «همیشه پای یک زن در میان است»، «شهریار»، «مدار صفر درجه»، «شهرزاد»، «گاندو» و کارگردانی تئاترهای «متولد 1361» و «مرگ پنگوئن» بخشی از فعالیتهای اوست که شاگردی حمید سمندریان از افتخاراتش است. او که مؤسس جشنواره امید هم هست مدتی است از تهران به لاهیجان مهاجرت کرده تا آسایش و آرامش را در کنار کارهای هنری تجربه کند. با او درباره این مهاجرت و دلایل آن صحبت کردیم.
در مقطعی دوران بسیار فعالی در حوزه تئاتر داشتید بهطوریکه اسم شما تضمین موفقیت تئاتری بود که در آن بازی میکردید؛ اما ناگهان دیگر از شما خبری نبود، این مدت کجا بودید؟
سالهای سال در این فکر بودم که هجرتی باید صورت بگیرد و در آن مقطع حس من این بود که سهراه پیش روی من است. نخست اینکه افسردگی به سراغم بیاید که این حس بیشتر از هر چیزی برآمده از عدم رضایت من نسبت به شرایط حرفهای موجود در کارم بود. نکته دوم این بود که بخشی از آرمانهایم فاصله بگیرم؛ اما این هم برای من شدنی نبود. ممکن است که برخی هنرمندان واقعاً بتوانند پاسخی درخور پیدا کنند، بمانند و کار کنند بدون اینکه به این دو مسیر گرایشی پیدا کنند؛ اما برای من نشدنی بود. ازآنجاکه در زندگی همیشه موظف و مکلفم که امیدوار باشم و دردها و رنجهای زیادی تجربه کردم. یاد گرفتهام «فرصتی نیست که از خُم به قدح ریزم می. لب من بر لب خُم نِه که نفس نیست» احساس کردم که زمان کوتاهی دارم برای اینکه تصمیم بگیرم؛ اما راه سوم هم این است که هجرت کنم برای اینکه بتوانم همچنان امیدوار و خلاق و پویا باشم. استنباطم این بود که در 70 سالگی با کوهی از بیماری و تمام چیزهایی که به زوال میرود، به این نتیجه برسم یا با توصیه پزشک بروم بهتر است یا الآن که در صحت عقل، سلامت تن و تمکن مالی، تصمیم بگیرم. تا آنجا که به یاد میآورم، تمام موفقیتهایم را بعد از لطف خداوند، مدیون خطر کردنهایم هستم. من در هرجایی که خطر کردم، موفق بودم.
مانند زمانی که جوان بودید و به تهران آمدید.
اصالتاً شهرکردی هستم؛ اما در آن مقطع پدر و مادر در اصفهان زندگی میکردند و من به تهران آمدم و مسیری را آغاز کردم و بدون پارتی و پول و هیچگونه پشتوانهای توانستم وارد این حرفه شوم. شاگردی حمید سمندریان را کردم تا بتوانم در این حرفه قد بکشم و دیده شوم. البته در این مسیر دو نفر از دوستان به من بسیار کمک کردند، محمدرضا جزئی که از بازیگران بسیار توانمند تئاتر هستند و یکی هم احمد ساعتچیان نازنین، در ابتدای راه کمکهای بسیاری به من کردند؛ اما فینفسه الفبایی که امروز برقرار است که شما حتماً باید پول و پارتی داشته باشید، وجود نداشت. متر این بود که تو هرقدر بیشتر تلاش کنی، آورده بیشتری خواهی داشت.
زمانی آدم نوجوان 17 ساله است و بهراحتی میتواند دل بکند؛ اما زمانی با پیام دهکردی طرف هستیم که خیلی کارکرده و در حوزه تئاتر شناختهشده و در جایگاه خیلی خوب قرار دارد که همه اینها کندن را سخت میکند؛ آیا به پویایی و خلاقیتی که دلتان میخواست رسیدید؟
همواره در یک جهان نسبی تردد میکنیم و به حیات خود ادامه میدهیم. در لاهیجان بیشتر از تمام سالهایی که در تهران بودم، کار میکنم؛ یعنی اتفاقاً حضور در لاهیجان پویایی من و سلامت جسم مرا چندین برابر بیشتر کرده است. شما زمانی رشد میکنید که احساس کنید همچنان در یک آغاز هستید، احساس کنید که چیزهایی را ندارید و همانها بهانهها و دلایلی میشوند برای اینکه تکاپو کنید. در سالهای اول زندگی در لاهیجان خیلی به خودم و اطرافیانم میگفتم که من دوباره باید به هفدهسالگیام برگردم با این تفاوت که حالا شناختهشده هستم، جایگاه دارم و... اگر من آن موقع توانستم به پا خیزم و بایستم، باید الآنهم بتوانم. فکر میکنم که برآیند کلی آن بسیار خلاقتر و پویاتر از آن چیزی بود که در تهران منتظرم بود. افزون بر اینکه من تهران را در حوزه ارتباطات کاری ترک نکردم و الآنهم اگر کلاس، کارگاه آموزشی، تئاتر یا فیلم و سریال باشد، کار میکنم و درگیر آن میشوم.
جالب است که برای هجرت ایران را انتخاب کردید و از شهری به شهر دیگر رفتید. خیلی از همکاران شما کشور دیگری را برای مهاجرت انتخاب میکنند.
اوژن یونسکو جملهای دارد که به نظر من نگاه بسیار درستی است. میگوید: انسان آزاد است تصمیم بگیرد و تصمیمی هم که میگیرد فقط به خود او مربوط است. واقعیت این است که هر انسانی برحسب شناخت و نگرش خود تشخیص میدهد که کجا زندگی کند و چه جهانی برایش بهتر است و برای من هم کسانی که جلای وطن میکنند و در جای دیگر ساکن میشوند بسیار قابلاحترام هستند؛ اما نکتهای که در مورد خود من وجود داشت، این بود که باور من در مورد مهاجرت، عزیمت از یک نقطه و از یک وضعیت به یک وضعیت بسیار بهتر است؛ یعنی اگر شرایط جایی که قرار است بروم بسیار بهتر از جایی باشد که اکنون در آن زندگی میکنم، مهاجرت قابل انجام است. برای منی که اروپا را تجربه کردم، چه اروپای شرقی، چه اروپای غربی و اروپای جامع و بههرحال یکی از مهدهای جدی، مولد و نافذ جریانهای اصیل و ناب و قدرتمند هنری در دنیا و تاریخ هنر است، شرایط را بسیار بهتر ندیدم، در اروپا و حتی کشورهای دیگری مثل استرالیا یا کانادا که مهاجرپذیری گستردهای را دارند تجربه میکنند؛ لذا به این دلیل بحث مهاجرت به خارج از ایران کنار میرود. دلیل دوم این است که من معتقدم تمام کسانی که در حوزه علوم انسانی و هنر فعالیت میکنند، حتماً برای خلق آثار خود نیاز به ریشهدارند؛ یعنی نیاز به سرزمین مبدأ، سرزمین مرجع، سرزمینی که اشراف هویتی و فرهنگی بر آن دارند. برای اینکه بتوانند حرف بزنند، باب هویتی خیلی مهم است. شاید بگوییم که ساموئل بکت هم ایرلندی بود و رفت فرانسه یا فلان نمایشنامهنویس آلمانی بود و رفت سوئیس؛ اما آنها در یک اقلیم عام جغرافیایی تقریباً یکسان زندگی میکنند، با زبانهایی نسبتاً مشترک؛ یعنی فرانسوی، آلمانی و انگلیسی که با هم قرابت دارند؛ اما برای ما اینگونه نیست و ارزش ما در جهان بینالملل، ارزش منِ هنرمند به دلیل هویتهای شخصیتی و تشخصیای است که برآمده از جغرافیا یا همان لوکالیته است؛ یعنی اگر قرار است اتفاقی بیفتد، من باید در اینجا جهانی را درک کنم و ادراک خودم را نسبت به این جهان، با دنیا در میان بگذارم؛ یعنی بگویم دنیا، من این را تجربه کردم، لذت بردم یا این ادراک را داشتم، کاری که به گمان من عباس کیارستمی به زیبایی هرچهتمامتر انجام میدهد. اگر خارج یا هجرت به خارج خوب بود، آقای کیارستمی بهعنوان فردی بسیار باهوش، خردمند، دانا، عالم و درعینحال کمال طلب حتماً این کار را میکرد. یا استاد محمدرضا شجریان یا اصغر فرهادی و... بنابراین اساساً هنرمند نیاز به یک تغذیه دارد، این تغذیه قطعاً با ارتباط هویتی پیدا میکند درصورتیکه کافی است ما کمی در تاریخ خود تورق کنیم، بسیاری از هنرمندانی که از ایران رفتند گو اینکه در آنجا هم بسیار کنشگر شدند، فعالیتهای بسیار موفقیتآمیزی داشتند؛ اما هرگز از قلهای که در ایران بودند، بالاتر نرفتند. نکته سوم این است که اینجا وطن من و سرزمین من است. یا باید خوشبختی را اینجا تجربه کنم و بتوانم به آبوخاک این سرزمین خدمتی کنم یا اگر جای دیگری هم بروم نخواهم توانست. برای منی که زبانم هنر است، دغدغه علوم انسانی دارم، بهترین جا ایران بود؛ بنابراین ایران را برای زندگی انتخاب کردم و زمانی که احساس کردم شرایط آنگونه که باید مطلوب من نیست به فکر هجرت افتادم و فکر کردم که این هجرت در داخل ایران کجا برای من مناسبتر است و بعد از بررسیهای مختلف به شهر لاهیجان رسیدم.
اتفاقاً همین نکته برایم سؤال بود که چرا شهر لاهیجان؟
اول تلاشم این بود که به زادگاه خودم یعنی شهرکرد برگردم اما در شهرکرد ملزومات و ساختارها آنطور که باید فراهم نشد و از طرفی دوری شهرکرد از تهران کار را برای من سخت کرد. در فرهنگ بحثی با عنوان عدالت فرهنگی وجود دارد؛ یعنی توزیع عادلانه فرهنگ و مصادیق آن در سراسر کشور که متأسفانه این اتفاق در ایران نیفتاده و ما اختلاف فاحشی بین تهران و شهرهای دیگر ایران میبینیم. این مسئله سبب میشد که اگر من بروم شهرکرد زندگی کنم، لازم بود که مدام با تهران در ارتباط باشم و این دوری کار را سخت میکرد. کمی هم مسئله آبوهوا مطرح بود. به این دلیل که شهرکرد ارتفاع بسیار بالایی دارد و هرچند که من عاشقانه زادگاهم را دوست دارم؛ اما در آنجا تنفس کمی برای من دشوار است. شهرهای مختلفی را واکاوی و رصد کردیم. درمجموع لاهیجان را برای خودمان مناسبتر دیدم. از سوی دیگر لاهیجان یک پیشینه حیرتانگیز فرهنگی دارد. بههرحال نمیتوان گذشت از تأثیر این نکته بیژن نجدی نویسنده «یوزپلنگانی که با من دویدند» که اینجا زندگی کرده و در همینجا هم به خاک سپردهشده است. لاهیجان پیشینه سیاسی کنشگر قدرتمندی را در تاریخچه خود دارد، با تمام جریانها و خطوط سیاسی. لاهیجان ازنظر بستر فضای عرفانی تجارب عجیبی داشته و آدمهای بزرگی را تجربه کرده از بعد شیخ زاهد گیلانی و... در بحث شعر در شعرای قرن دهم آدمهای بزرگی را داشته و بههرحال پیشینه هویتی شهر، پیشینه قدرتمندی است و البته مردم آنهم مردمِ مهاجرپذیرِ واقعی و بسیار هم نازنین هستند. مجموعه اینها، دسترسی به طبیعت، آبوهوا و نزدیکی به تهران سبب شد که لاهیجان را شهر مناسبی بدانیم و ما شاید بتوانیم در آنجا کنش ایجاد کنیم. به همین دلیل مؤسسه فرهنگی هنری «امیدِ پیام دهکردی» را در آنجا بنیان گذاشتم که اسم آنهمان اسم گروه تئاتر امیدی است که سالهای سال پیش داشتم و در همان مرکزیت مؤسسه شروع کردیم به برگزاری کارگاهها، اعم از کارگاههای آموزشی تا رویدادهای مختلف فرهنگی هنری مثل نمایشگاهها و کارهایی که از دستمان برمیآمد.
زمانی که رفتید به لاهیجان، کدام بخش شما سنگینی میکرد، پیام دهکردی که هنرمند است و دلش میخواهد جوانهای هنرمند را تربیت کند و به بازار کار بفرستد یا پیام دهکردی که دغدغه مسئولیت اجتماعی دارد؟
تمنای درونی من همیشه این بوده که فرزند زمانه خودم باشم، اینکه چقدر موفق بودم، قضاوتش با اهل آن. در تمام آثاری هم که کارکردم، به میزان صد درصد در آثاری که کارگردانی کردم و به میزان 60 تا 80 درصد در کارهایی که بازی کردم، همیشه نگاه اجتماعی دغدغه اصلیام بوده است. در «متولد 1361» در «هیچکس نبود بیدارمان کند» و یا کار اخیرم، «مرگ و پنگوئن» هم شما دغدغههای اجتماعی را میبینید. اساساً همیشه دغدغههای اجتماعی موتور محرک من برای عزیمت به لحظات جدید و خلق نقطههای طلایی در حوزه کارم بوده است؛ یعنی همیشه دردی را در جامعه احساس کردم، در خصوص آن پژوهش کردم، به یک ادراک رسیدم و خروجی این ادراک اثری شده که کارگردانی کردم یا شعری که نوشتم؛ بنابراین اولویت من این نگاه است و اگر حوزه آموزش و کلاس هم برایم معنا داشته و در این سالها همیشه تدریس کردم چه زمانی که تهران بودم، چه الآن که لاهیجان هستم، بهاینعلت بوده که بیشتر برای جریان اجتماعی تلاش کردم؛ یعنی اگر تدریس برایم اهمیت دارد به این دلیل است که میتواند نقطه و یا دروازهای باشد برای ورود به جهان پر ادراک برآمده از درکی نسبت به مسائل اجتماعی.
فکر میکنم تأثیری که این ماجرا بر شما داشته، این است که نگاه شما اجتماعیتر شده است. پیشازاین وقتی با شما صحبت میکردم، شما یک پیام دهکردی هنرمند بودید که نگاه هنری داشت؛ اما در صحبت با شما متوجه شدم که نگاهی اجتماعی دارید که معمولاً این نگاه در هنرمندها کمتر است. نمیدانم که این باور بر اساس مطالعاتی که داشتید شکلگرفته است یا بر اساس زندگی در لاهیجان و دوستیها؟
تمام رویکردهای هنری در تمام جهان قابلستایش و قابلاحترام است؛ یعنی حتی هنرمندی هم که ترجیح میدهد وارد هیچ نظر اجتماعی یا کنش اجتماعی نشود، دارد اثر خود را خلق میکند. باور من بر این است که در جهان معاصر، هنر دارد به سمت هنرهای چندگانه حرکت میکند و ترکیبی میشود؛ یعنی ما دیگر با حوزههای تک ساحتی مواجه نیستیم. یک بخش ماجرا این است که سبب میشود آدمی فکر کند که من میخواهم در حوزه اجتماعی هم نقد بزنم. نکته دوم تجربیات خود من هم در پرفورمنس، هم در کارهای محیطی و هم جشنواره امید بهعنوان یک جریان بسیار مهم و هم جریان گروه تئاتر نامرئی امید که در متروی تهران کارکردیم، همواره من را به آدمی تبدیل کرده که دغدغههای اجتماعی رکن جدی زندگیام شود. طبیعی است که در سالهای اخیر الزاماً هنر و کارم را عجین با اجرای تئاتر نمیبینم، باورم بر این است که اگر من با مغازهداری که نجار است، در خصوص یک درد یا مسئله اجتماعی وارد مباحثه شوم، انگار دارم از ظرفیت هنرهای نمایشی استفاده میکنم و یک پرفورمنس را اجرا میکنم. بهطور مثال من مدتها است که میبینم در لاهیجان اگزوز موتورسیکلتهایی که دست بسیاری از جوانها است، دستکاری میشود و صدای بسیار ناهنجاری ایجاد میشود و آلودگی صوتی و هوایی دارد و اینها حرکتهای ناهنجاری را ایجاد میکنند که بیشتر باعث رعب و وحشت شهروندان است؛ البته من آنها را مقصر نمیبینم و معمولاً در مواجهههای اینچنینی این سؤال در ذهنم پیش میآید که چه چیزی وجود ندارد که این جوان پیست را وارد فضای شهری کرده است؟ شاید اگر پیستی در شهر وجود داشت و جوان برود و هدایت شود، اتفاقاً این ظرفیت میتواند ما را به سمت قهرمانی لیگهای موتورسواری دنیا هم نزدیک کند. بههرحال چنین مسئلهای در شهر وجود دارد و از اینطرف وقتی با نهادهایی که متولی هستند وارد گفتوگو میشویم که بتوانیم اینها را مدیریت کنیم، به دلایل مختلف آن توفیق جانانه مهیا نمیشود یا رقم نمیخورد که اینها مدیریت شوند. پس اینها هستند در شهر. از طرف دیگر من آزردگی خودم و شهروندان را دارم میبینم که چقدر وحشت میکنند، چقدر رنج میکشند و چقدر شبها بیخواب میشوند، چون اینها در خیابانها لشکرکشیهای مختلف دارند. از خودم سؤال میکنم که نسبت من با این مسئله چیست و با چه چیز تئاتر میتوانم ظرفیتی را ایجاد کنم که یک نگاه را شکل بدهم؟ طبیعتاً پرفورمنس را بررسی میکنم، دیدگاههای شادخوها و... را بررسی میکنم و درنهایت به این نتیجه میرسم که من میتوانم یک موتورسیکلت برقی بخرم که این کار را کردم و یک موتورسیکلت برقی به رنگ نارنجی پرتقالی که به چشم بیاید، قیافه آنهم یک قیافه تپل و بامزه است. ماسک به صورتم میزنم، سوار آن میشوم و دو ماه است که با این موتور در شهر تردد دارم. در همین دو ماه اخیر تعدادی به من مراجعه کردند و یا پرسیدند و موتوربرقی خریدند یا گفتند ما شما را که دیدیم، موتوربرقی خریدیم. این را ازآنجهت میگویم که دغدغه اجتماعی و کنش اجتماعی برای من بهعنوان یک مبارزه سیاسی نیست، بهعنوان یک اثر خلاقه هنرمندانه است برای ارتقا بخشی و تأثیرگذاری کیفیت زیستی. وقتی الآن تئاتر به دلیل شیوع کرونا و کووید 19 تعطیل است، آیا به معنای آن است که منِ هنرمند هم باید تعطیل باشم؟ خیر. چه کسی باید به جامعه امید بدهد؟ چه کسی باید جامعه خستهای را که اینچنین پر از ترس و یأس است، دوباره به زندگی دعوت کند؟ این وظیفه هنرمند است. ربطی به حکومت یا نوع مدیریت کشور ندارد. در تمام دنیا این اتفاق افتاده است. آلمان تجربه جنگ را از سر گذرانده است، شهرهایی ویران و مردمانی افسرده. کسانی که شروع میکنند به دعوت دوباره مردم به زندگی هنرمندان هستند و این وظیفه ما است. اینکه انتقاداتی داریم درست است، من هم قول و هم میثاق هستم؛ اما به معنای این نیست که ما این کنش را فاکتور بگیریم و آن را انجام ندهیم. من الآن دارم با موتورسیکلت این وظیفه را انجام میدهم و گاهی اوقات هم به همراه همسرم انجام میدهیم و مردم به من میگویند که ما هم اگر دولت پول میداد که موتور بخریم، ما هم تبلیغ میکردیم، این همان بخش انتقاد است.
بنابراین نگاه شما بهعنوان یک هنرمند این نیست که تئاتر فقط روی صحنه اتفاق میافتد. از نگاه شما تئاتر میتواند بر صحنه زندگی؛ یعنی در خیابان، کوچه و بازار اتفاق بیفتد.
بله، ما باید تئاتر را با تمام ظرفیتهای آن باز تعریف کنیم. گاهی اوقات ما تئاتر را محدود میکنیم به یک رخداد صحنهای و میگوییم الآن کرونا آمده و صحنهها تعطیل است پس من کاری نمیتوانم بکنم. چرا ما به تئاتر میگوییم نهاد تولید اندیشه، نمیگوییم شرکت یا مؤسسه، میگوییم تئاتر نهاد تولید اندیشه است. معنی این جمله بسیار بسیط است و کوهی ظرفیت دارد. تئاتر فعال یا مشارکتی، در بخش پداگوژیک، در بخش رواندرمانی، در بخش تئاترهای محیطی یا اوت دور، بحث مفصلی دارد، یک بخش آن تئاتر خیابانی است، بعد آن را تلفیق میکنیم با هنرهای تجسمی و تبدیل میشود به هنر مفهومی، پرفورمنسها، تلفیق با موسیقی و بسیاری شکلهای دیگر؛ یعنی یک وسعت بسیار عجیب پیدا میکند. ما باید ببینیم که برای امروز اجتماع خود چهکار میتوانیم بکنیم. خروجی ادراک من نسبت به دردها و آلامی که برایم ایجاد میشود، بنده و خانم نغمه ثمینی را میرساند به «متولد 1361» یا دردهای من و دردهای آقای محمد امیر یاراحمدی ما را میرساند به «هیچکس نبود بیدارمان کند.» امروز من باید چهکار کنم؟ ممکن است اولین سؤالی که پیش بیاید این باشد که ما نان نداریم بخوریم.
سرانجام جشنواره امید؟
جشنواره امید قرار بود که در لاهیجان دبیرخانه مرکزی آن شکل بگیرد و الآن هم این باور را داریم. یادی بکنم از همیشه استادم، حمید سمندریان. او بر این باور بود که تو باید همیشه ممتاز در رخدادها حرکت کنی یا به تعبیر من یا 20 یا نیست؛ یعنی نمره تو باید در کنشی که انجام میدهی بالای 17 باشد یا انجام ندهی بهتر است؛ بنابراین من فکر کردم جشنواره امیدی که حدفاصل جریان حرفهای و دانشجویی را داشت پر میکرد و یک مدل جدید را برای معرفی نیروهای جوان ارائه میکرد باید شرایط مناسب آن فراهم شود. یک بخش آن تأمین مالی سلامت بود که مهیا نمیشد؛ بنابراین ترجیح دادم که آن را فی الحال متوقف کنم؛ اما شش ماهی است که جلسات مداومی را با دوستان مختلف و با اتاق فکرمان برگزار میکنیم که در سال آینده بیحرف پیش هم بخش نمایشی آن فعال شود و بهموازات آن بتوانیم حوزه شعر، موسیقی و حوزههای دیگر را هم با همان رویکرد پیشین، یعنی تئاترهای کوتاه و جشنواره کوتاه برگزار کنیم؛ البته اخیراً شنیدم که در کیش هم جشنواره کوتاهی درجاهای مختلف اجرا میشود که اتفاق بسیار مبارکی است؛ ولی جشنواره امید این دغدغه را داشت و هنوز هم دارد؛ منتها مترصد هستیم که یک زیرساخت خوب فراهم شود و بتوانیم در گیلان بهعنوان مرکزیت و بهعنوان یک رخداد ملی آن را برگزار کنیم.
و نگاه جهانی و فرا ملی؟
به اعتقاد من جامعه پیشران جامعهای است که به عقلانیت میرسد؛ یعنی شاید یگانه راه ما برای اینکه بتوانیم از این معابر عبور کنیم و از این گرفتاریها خارج شویم، رفتن به سمت گفتمان عقلانی با یک نگاه متکثر است و این راه میسر نمیشود مگر با پرسشگری. این پرسشگری را هنرمندان ما باید ایجاد کنند، پرسشگریهایی جدی که شاید تمناهای فردی در آن راه ندارد، دیدگاههای جناحی در آن راه ندارد، ما باید به سمت یک نگره کلان حرکت کنیم و نگاه خود را از یک نقطه قومیتی، قبیلهای، عشیرهای و جناحی خارج کنیم و به یک نگاه ملی و ازنظر من به یک نگاه فرا ملی و جهانی تعمیم بدهیم، با این معنا که اگر «عوامانه عرض میکنم» دعایی میکنیم، دعا برای خوبی حال کل گیتی باشد، برای کل جهان حال خوب را آرزو کنیم. طبیعتاً در حوزههای اینچنینی هم همینطور است و این کار جریان روشنفکری است؛ یعنی جریان روشنفکری واقعی و نه شبهه آن، شروع کند به ایجاد پرسشگری، با هر وسیلهای که میشود پرسشگری درست را رقم بزند. رفتن به سمت رفتارهای ترکیبی که عرض کردم، محصول همین نگاه است. اگر ما بتوانیم پرسش را ایجاد کنیم، اولین گامها را به سمت یک عقلانیت برداشتیم. ما سالها و قرنها است که داریم تجربههایی را تکرار میکنیم، بخشی از علت تکرار اینها، عدم تاریخ مکتوب و بودن تاریخ شفاهی است و بخش دیگر کمبود یا فقدان عقلانیت. امیدوارم که اینها مهیا و محقق شود و ما بتوانیم هم در زمان حیات خود و هم به قول شاملو بهگونهای باشیم که نسلهای آینده هم به نیکی از ما یاد کنند.
و این روزها...
من مشغول تمرینات نمایش گالیله بودم و قرار بود که اجرا برویم؛ اما متأسفانه مقارن شد با ماجرای کرونا که شاید سال آینده این اتفاق بیفتد؛ اما یک کتاب صوتی را در دست انتشار داریم که آخرین مجموعه شعر سرکار عارفه لک است که با صدای خود من و آهنگسازی آقای کلاهبخش و طراحی گرافیک اردشیر رستمی که امیدوارم بهزودی توسط انتشارات نوین کتاب گویا وارد بازار شود. در حال حاضر درگیر این هستیم و یک سری کارگاههای آموزشی داریم در تهران برگزار میکنیم. در لاهیجان هم رویدادهای مختلفی را تجربه کردیم، در حوزه کارهای تجسمی که در بخش آموزشگاه این کار را انجام دادیم. برنامه داریم که قصهگوییهایی را در کافه کتاب امید جدیتر بگیریم و بتوانیم استودیو امید را بهزودی فعال کنیم که بتوان از طریق آن تولید آثار صوتی داشته باشیم. در حوزه سریال هم یکی، دو کار است که البته کار من هنوز آغاز نشده؛ ولی امید دارم که آنها هم بهزودی شروع شود. اینها جدیترین کارهایی است که در برنامهریزیهایمان دنبال میکنیم.
ایران
بیشتر بخوانید:
گفتوگو با پیام دهکردی به بهانه ایفای نقش در نمایش «آبلوموف»
گفت وگو با پیام دهکردی، بازیگر، کارگردان و رئيس و بنيان گذار جشنوارهي امید