چاپ کردن این صفحه

نگاهی به کتاب «از سرد و گرم روزگار» خاطرات احمد زیدآبادی

احمد زیدآبادی احمد زیدآبادی

 تسلیم سرگذشت نشدم

«سرگذشت به دنبالم بود؛ چون دیوانه‌ای تیغ در دست به خلاف همسالانم تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تک‌درخت تناور روستایمان چشم به افق‌های دوردست و بی‌انتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به انتخاب فرامی‌خواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بی‌پناهی را با شکیبایی تاب آوردم و از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همه تباهی‌های محیط اطرافم شوریدم... این قصه سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.» و این خلاصه سرگذشت احمد زیدآبادی است که در روستای زردو از توابع سیرجان به دنیا آمد و از گذر ایام رد شد تا در ۵۳ سالگی «از سرد و گرم روزگار» ی که کشیده در کتابی به همین نام بنویسد؛ کتابی که آبان ۱۳۹۶ توسط نشر نی به بازار آمد.

احمد زیدآبادی بعد از تحمل حدود ۶ سال زندان، تبعید و ممنوعیت کار در روزنامه‌ها تصمیم گرفت تا خاطراتش را تدوین کند. بخش اول این کتاب که از تولد تا ۱۸ سالگی را در برمی‌گیرد حالا وارد بازار کتاب شده است. او در این کتاب ۲۸۵ صفحه‌ای از خانواده و کودکی و اطرافیانش می‌گوید. از پدری که بی‌سرپرست بزرگ شد و از سن کم‌کار را شروع کرد، مادری که باوجود فقر وزندگی سخت، او و سه خواهرش را بزرگ کرد، از خواهرانی که همه در کودکی و نوجوانی کارکردند و از روزهای سختی که خودش گذراند؛ اما این سختی‌ها باعث نشد درس را فراموش کند، او با همه سختی‌های موجود در مدرسه دانش‌آموزی فعال بود. آنچه این خاطرات را خواندنی می‌کند رویارو شدن نویسنده با سخت‌ترین و تاریک‌ترین بخش زندگی و اشتراک آن با خوانندگان است. او از بیان سختی‌هایی که خانواده‌اش در زندگی با آن روبه‌رو بودند و اعتراف به خطاها و نقاط ضعفش هراس نداشته و کوشیده است با آن‌ها مواجه شود.

زیدآبادی متولد نهم شهریور ۱۳۴۴ در روستای ابراهیم‌آباد زیدوئیه – در زبان محلی زردو - در استان کرمان است؛ اما در سن مدرسه به سیرجان آمد و کودکی و نوجوانی‌اش در این شهر سپری شد. مد آبخشی از خاطرات او مربوط به زمانی است که انقلاب اسلامی آغاز شد و او به‌عنوان نوجوانی در شهرستانی کوچک در حاشیه آن قرار گرفت.

 مسجد اولین مرکز مبارزه

زیدآبادی در خاطراتش وقتی به سال ۵۷ می‌رسد از شروع اعتراضات در تهران و شهرهای دیگر می‌گوید و به یاد می‌آورد که خود نیز به خاطر حضورش در مسجد و شرکت در مراسم نماز با آن مواجه شد. به گفته او در ابتدای سال شیخ علی تهرانی به سیرجان تبعیدشده بود و در مسجد به منبر می‌رفت: «او ضمن برگزاری نماز جماعت، شب‌ها پس از نماز عشا، به منبر می‌رفت. علی تهرانی در منبرهایش حمله مستقیمی به حکومت وقت نمی‌کرد، اما با تفسیرش از سوره حمد تلویحاً هرگونه اطاعت از شاه را نوعی شرک قلمداد می‌کرد. من تمام سخنرانی‌های شیخ را درک می‌کردم و متوجه نکته‌های تلویحی سخنانش می‌شدم. سخنان او گرچه تأثیر تکان‌دهنده‌ای بر من نگذاشت، اما برای همیشه مرا از باورهای قشری و متحجرانه رایج آن زمان دور کرد.»

درک بعضی از حرف‌های شیخ علی تهرانی برای او که نوجوانی ۱۳ ساله بود سخت بود: «یک روز در پی وقوع درگیری قم، او [شیخ علی تهرانی] بیانیه‌ای علیه حکومت صادر و در آن از «عمال حکومت» انتقاد کرد. هنگام نماز ظهر یکی از بیانیه‌های او را که در گوشه‌ای از شبستان مسجد در دسترس عموم قرار گرفته بود، برداشتم و خواندم. انتظار بیانیه‌ای خطرناک و آتشین داشتم، اما در سرتاسر بیانیه نکته تندی به نظرم نیامد و حدس زدم واژه «عمال» در متن بیانیه که معنی‌اش را نمی‌دانستم ممکن است گزنده باشد. عصر آن روز معنی عمال را از معلم کلاسمان پرسیدم و متوجه شدم که معنای آن کارگزار است اما به نظرم رسید کاربرد آن چندان محترمانه نباشد.» یک روز بعد گروهی از تهران برای دستگیری مجدد شیخ علی تهرانی به سیرجان می‌آیند و زیدآبادی شاهد دستگیری او می‌شود: «فردای آن روز وقتی‌که برای نماز ظهر به سمت مسجد می‌رفتم، جلوی مدرسه علمیه تخشید، محل اسکان شیخ، تعدادی زن چادرمشکی را دیدم که برخی گریه می‌کردند و برخی دیگر نیز با لحنی اعتراضی سروصدا راه انداخته بودند.»

زیدآبادی بعد از رسیدن به جمعیت می‌فهمد که شیخ علی را از سیرجان به سقز منتقل کرده‌اند؛ اما در همان زمان شیخ احمد کافی نیز به شهرشان آمده بود: «در منبرهای او جای سوزن انداختن پیدا نمی‌شد. با این وصف، گویا پدرم هر شب از زیدآباد به مهدیه سیرجان می‌آمد و با پامال کردن جمعیت خود را به‌پای منبر کافی می‌رساند. او که فقط صدای کافی را دوست داشت با هر نکته طنزآمیز واعظ خراسانی به‌افراط می‌خندید و هنگام روضه خواندن او چنان بر پیشانی‌بلند و سفید خود می‌کوبید و آه و ناله سر می‌داد که مجلس از گرمی به داغی می‌رسید.» البته به گفته زیدآبادی پدرش خیلی هم با عقاید کافی همراه نبود و گرایش‌های فرقه‌گرایانه‌اش را دوست نداشت؛ اما صدای کافی را می‌پسندید و همین باعث نشستن پای منبرهای او می‌شد.  

وداع با اسلحه در شهری کوچک

زیدآبادی به آشنایی‌اش با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره می‌کند و از کتاب‌خوانی‌هایش می‌گوید: «در کانون فردی که مراجعان را راهنمایی کند وجود نداشت و دختر جوان عبوسی که در آنجا کار می‌کرد در پاسخ پرسش ما که چه کتاب‌هایی مناسب حال ماست، با سردی گفت هر کتابی را که می‌پسندید از قفسه‌ها بردارید.» انتخاب او «بینوایان» هوگو و «وداع با اسلحه» همینگوی بود؛ اما بعد از برداشتن کتاب‌ها در خیابان، ژاندارمری جلویش را گرفت و از او خواست که کتاب‌ها را بدهد تا ببینند: «می‌دانستم که کتاب‌های کانون پرورش فکری نمی‌توانند مشکل امنیتی داشته باشند. ژاندارم ظاهراً به‌عنوان کتاب همینگوی حساس شده بود و بارها آن را ورق زد تا بداند منظور از وداع با اسلحه چیست. او سرانجام کتاب را با نارضایتی پس داد. ظاهراً از اینکه به کشفی نائل نشده بود، دلخور به نظر می‌رسید. گیر دادن ژاندارم به کتاب دو نوجوان در شرایطی که تظاهرات خیابانی علیه حکومت در همه شهرها فراگیر شده بود، «نبوغ» او را در دفاع از رژیم موردعلاقه‌اش نشان می‌داد!»

در پاییز ۵۷ که انقلاب شدت گرفت زیدآبادی ۱۳ ساله بود و به گفته خودش در این سن‌وسال هیچ تصویر روشنی از افکار انقلابی نداشت و در نوعی سردرگمی به سر می‌برد. او بیشتر به مسجد حاج سبزعلی می‌رفت که در دست روحانی‌ای به نام حاج رحمتی بود که میانه چندانی با انقلاب نداشت: «حاج رحمتی تحصیلات عالی حوزوی خود را در نجف گذرانده و گویا از شاگردان ممتاز آیت‌الله خویی بوده است. او عادت داشت که در روزهای ماه رمضان از بعد از نماز عصر تا غروب آفتاب منبر خود را ادامه دهد و ضمن برانگیختن حیرت و تحسین هوادارانش از هر دری سخن بگوید. سخنان او بیشتر به بیان مسائل شرعی و شرح و بسط برخی احادیث و روایات اختصاص داشت و به‌اندازه کافی از روح روشنفکری آن روزگار به دور بود. حاج رحمتی درعین‌حال، به معرفی مراجع تقلید وقت بر روی منبر علاقه نشان می‌داد و از آیات خویی، شریعتمداری، گلپایگانی و نجفی مرعشی به‌عنوان مرجع تقلید نام می‌برد، بدون اینکه اشاره‌ای به نام آیت‌الله خمینی کند. او البته در پایان تأکید می‌کرد که اگر کسانی بخواهند در مقابل «آفتاب تابان» مراجع چهارگانه از نور شمعی استفاده کنند، او خودش در خدمتشان خواهد بود.»

در آن زمان بخشی از بازاریان سیرجان پیرو حاج رحمتی و مقلد آیت‌الله خویی بودند و به همین علت نیز علاقه‌ای به همراهی با انقلابیون و بستن مغازه‌های خود نشان نمی‌دادند. بااین‌همه در مقابل فشار بازاری‌های طرفدار امام خمینی تاب مقاومت نداشتند: «در آن روزها اغلب مغازه‌داران بازار، صبح زود دکان‌های خود را باز می‌کردند تا یکی از چهره‌های سرشناس بازار از مسجد صاحب زمان پیغام می‌آورد که امروز اعتصاب است و باید مغازه‌ها بسته شود. در پی اعلام این دستور، کرکره مغازه‌ها «طوعا او کرها» پایین کشیده می‌شد و بازار به حال تعطیل درمی‌آمد. یک روز صبح که از بازار می‌گذشتم، یک حاجی مشهور بازاری با شتاب از راه رسید و به یکی از آشنایان خود که مغازه‌اش را گشوده بود با صدای بلند گفت که اعتصاب است و او باید مغازه‌اش را ببندد. او هم بی‌چون‌وچرا مشغول برچیدن توپ‌های پارچه از جلوی مغازه‌اش شد، اما همسایه بغلی وی در بازار جعرو (بازار گود) معترض شد که این کار چه فایده‌ای دارد و چه کمکی می‌کند؟ حاج صادق هم با کمال خونسردی به او گفت «کی با تو بود؟ تو مغازه‌ات را نبند!» مغازه‌دار معترض اما با چهره‌ای که از غضب سرخ‌شده بود، مشغول جمع‌آوری بساط خود شد تا کرکره مغازه‌اش را پایین بکشد.»

زیدآبادی در بخش دیگری از این خاطرات به آغاز تظاهرات در شهر سیرجان اشاره می‌کند: «در اواخر آذرماه ۵۷ تظاهرات سیرجان برای نخستین و آخرین بار رنگ خون به خود گرفت و نظامیان، تنی چند را زخمی کردند و استاد بنایی به نام خلیل اصغری کشته شد. اوسا خلیل در اصل اهل نیریز فارس بود که برای کار به سیرجان مهاجرت کرده بود. جنازه او را کاروانی طولانی از خودروهای شخصی تا نیریز مشایعت کردند و در آنجا به خاک سپردند. بدین ترتیب اوسا خلیل شهید مشترک سیرجان و نیریز در جریان انقلاب شد.»

زیدآبادی بدون اطلاع از مادرش که راضی به فعالیت‌های سیاسی نبود به مسجد صاحب‌الزمان رفته و در جریان انقلاب واردشده بود. در مسجد، جوانان با شور شعارهای انقلابی می‌دادند و برنامه‌های رادیو بی‌بی‌سی را پخش می‌کردند: «گزارشگر بی‌بی‌سی یک‌شب از حمله نیروهای گارد به تظاهرکنندگان در تهران گزارشی پراحساس ارائه کرد. او در این گزارش گفت تظاهرکنندگان به نظامیان شاخه‌های گل تقدیم کردند، اما نظامیان اسلحه‌های خود را به روی جمعیت نشانه می‌رفتند و پی‌درپی شلیک کردند.» این گزارش مردم را متأثر کرد. او همچنین در سخنرانی‌های اعتراضی شرکت می‌کرد؛ سخنرانی‌هایی که با هیجان و احساس ایراد می‌شدند: «یکی از آن‌ها از اینکه شاه خاویار ایران را صادر می‌کند و به‌جای آن مرغ یخ‌زده و گوشت گوسفند مرینوس وارد می‌کند، به‌شدت انتقاد کرد. او گفت که گوسفند مرینوس را در خارج برای استفاده از پشمش پرورش می‌دهند و گوشتش را به‌عنوان کود پای درخت می‌ریزند. او همچنین از کاهش تولید گندم در روستاها سخن می‌گفت و علت آن را واردات گندم سرخ از خارج دانست. یک سخنران معمم، شرح مبسوطی از شکنجه‌گاه‌های پهلوی ارائه کرد. او از تجاوز وحشیانه و دسته‌جمعی به دختران مسلمان به‌خصوص صدیقه رضایی در شکنجه‌گاه‌های ساواک سخن گفت و آنگاه از سوزاندن مهدی رضایی روی تابه برقی، سوراخ کردن مغز شیخ حسین غفاری و اره کردن پای سید محمدرضا سعیدی به‌عنوان جنایاتی غیرانسانی یاد کرد و در آخر روضه سوزناکی هم در سوگ رضایی‌ها خواند.»

این حرف‌ها زیدآبادی را در راهی که انتخاب کرده بود مصمم‌تر می‌کرد اما مادرش برای اینکه او را از جریان انقلاب دور کند به روستای زادگاهش یعنی زردو فرستاد؛ روستایی که به گفته خودش، مردم آن با انقلاب همراهی چندانی نداشتند و این موجب درگیری‌هایی میان او با برخی از اهالی می‌شد. این وضعیت دوام زیادی نداشت و درنهایت روستاییان زیادی به انقلاب پیوستند؛ افرادی که حتی راه را به روی دیگران می‌بستند تا نظرشان را درباره گرایششان بپرسند: «یک‌بار که به همراه مردی از کمربندی سیرجان عبور می‌کردم، چند نفر جلوی ماشین او را گرفتند و پرسیدند طرفدار شاه است یا آیت‌الله خمینی؟ مرد کمی مکث کرد و گفت خود شما طرفدار کدام‌یک هستید؟ آن‌ها گرایش خود را بروز ندادند و بر پرسش خود پافشاری کردند. مرد هم لختی اندیشید و گفت اگر شما طرفدار یکی از آن‌ها هستید من طرفدار هر دو هستم، چون یکی شاه کشور است و دیگری رهبر دین!» این پاسخ مدعیان را خوش‌آمد و خندیدند و ما را رها کردند. مدعیان طرفدار شاه بودند و از این پاسخ خشنود شدند وگرنه طرفدار انقلاب بودند این نوع پاسخ را نوعی توهین تلقی می‌کردند.»  

انقلاب پیروز شد

سرانجام انقلاب به نقطه اوج خود رسید و امام به ایران بازگشت. ۱۰ روز بعدازاین بود که خبرهایی از تهران رسید که قرار است پاسگاه‌ها را بگیرند. این در سیرجان هم پیچید و همه را در شک و تردید گذاشت: «در میدان شهرداری غوغایی به پا بود. جمعیت انبوهی در حال شادی بودند و ماشین‌های بسیاری برف‌پاک‌کن‌ها را به رقص درمی‌آوردند و بوق می‌زدند. نیازی به پرسش نبود، انقلاب پیروز شده بود.» پیروزی انقلاب نظر کسانی را که تردید داشتند یا با بدبینی نگاه می‌کردند، تغییر داد و حتی همسایه‌ای که خیلی طرفدار شاه بود با شنیدن سرود «ایران ایران» منقلب شد و به شاه و خانواده‌اش فحش داد. مسجد بعد از انقلاب، پرطرفدار شده بود و مردم برای محاکمه یکی از اعضای ساواک که در آنجا برگزار می‌شد، می‌آمدند: «افرادی که برای پیگیری روند محاکمه در مسجد حضور پیدا می‌کردند، اعدام سران ارتش در تهران را نمونه عالی از مجازات وابستگان به رژیم گذشته می‌دانستند و از احکام زندان برای نیروهای شهرستانی ساواک ناخشنود بودند. برخی از این افراد، پیگیر روند محاکمه ساواکی‌ها در دیگر شهرهای استان بودند و ضمن حضور در محاکمه آن‌ها، خود را برای شادی و روشن کردن فشفشه در پی اعلام حکم اعدام آماده می‌کردند.»

در استان کرمان از اعدام نشدن ساواکی‌ها راضی نبودند و مردم فکر می‌کردند شیخ صادق خلخالی باید برای سامان دادن به این وضعیت به کرمان بیاید. در مدارس، انقلاب با شور و خاص زیادی دنبال می‌شد و دانش‌آموزان با گرایش‌های مختلفی که داشتند در مقابل هم قرار می‌گرفتند؛ حتی معلم‌ها هم به‌جای تدریس، درباره مسائل حاشیه‌ای صحبت می‌کردند. دانش‌آموزان نیز درک خود را از انقلاب داشتند. زیدآبادی از یکی از همکلاسی‌هایش خاطره‌ای را بازگو می‌کند که اهل روستایی عشایر نشین به نام بدرآباد بود و قرار بود درباره انقلاب صحبت کند. او با لهجه عشایری‌اش پای تخته، انقلاب را چنین تصور کرده بود: «در دوره شاه نمی‌ذاشتن بریم قیچ بیاریم، حالا می‌ریم قیچ می‌یاریم. در دوره شاه نمی‌ذاشتن دوترکه سوار دوچرخه شیم، حالا دوترکه سوار چرخ می‌شیم و به پاسبانا می‌گیم یی!» با گفتن این حرف‌ها البته معلم کلاس عصبانی می‌شود و او را به سر جایش برمی‌گرداند. البته زیدآبادی معتقد است که همه دانش‌آموزان شبیه این دانش‌آموز نبودند و کاملاً می‌دانستند که انقلاب یعنی چه و درکشان بر اساس اطلاعاتشان بود؛ اطلاعاتی که در جاهایی آن‌ها را با هم روبه‌رو می‌کرد، مثلاً دانش‌آموزان طرفدار حزب جمهوری اسلامی را در مقابل نهضت آزادی و آن‌ها را در مقابل مجاهدین خلق. کتاب‌هایی که زیدآبادی در معرضشان قرار داشت کتاب‌های دکتر علی شریعتی و محمود حکیمی بود. کتاب‌هایی که فهم آن در سن ۱۴ سالگی کمی برای او سخت بود.

دریکی از روزهای سال ۵۸ خبر آمد که پدر شهید رضایی‌ها به سیرجان آمده است. مردم زیادی در مجلس حاج سبز علی جمع شدند تا از پدر شهدایی که داستان مبارزه و شهادتشان مانند اسطوره شده بود درباره انقلاب بشنوند: «جلوی مسجد حاج سبز علی، چند صدنفری تجمع کرده و منتظر سخنرانی بودند. در تب‌وتاب شنیدن یک سخنرانی حماسی و آتشین به جمعیت پیوستم. طولی نکشید که مردی کوتاه‌قامت، آرام و خجالتی پشت تریبون رفت و شروع به خواندن متنی از روی کاغذ کرد. لحن و محتوای صحبت او از هرگونه هیجان و حرارت خالی بود. پدر رضایی‌ها گفت که برای انجام کاری شخصی به سیرجان آمده و فقط در مقابل اصرار دوستان حاضر به انجام سخنرانی شده است وگرنه استعداد و علاقه‌ای برای این نوع کارها ندارند.» زیدآبادی به یاد می‌آورد که بعد از او فخرالدین حجازی به سیرجان آمد تا سخنرانی کند؛ سخنرانی‌ای که البته با تکبیرهایی که فردی دائم می‌گفت قطع می‌شد و شرایط عجیبی را به وجود آورده بود به‌طوری‌که رشته کلام از دست حجازی دررفت. 

در میانه گروه‌های سیاسی

شرایط انقلابی در جامعه کوچک سیرجان نوجوان هم‌سن‌وسال زیدآبادی را به هر سمتی می‌کشاند؛ اما او انتخاب راه نهایی‌اش را مدیون فیلمی می‌داند که یک‌شب در مسجد دید. فیلم «آری چنین بود برادر» دکتر شریعتی که فکر او را برای همیشه تغییر داد: «با شروع فیلم، صدای دکتر شریعتی در شبستان مسجد طنین‌انداز شد: من از نقطه‌ای برخاسته‌ام، کویر! جایی که آبادی نیست، آسایش نیست و رفاه و برخورداری نیست، فقر است و رنج و محرومیت. واژه‌هایش گویی باران سیل‌آسایی بود که بر تن و جانم جاری شد و روح و روانم را با خود برد. در پایان نمایش فیلم هنگامی‌که قدم در کوچه گذاشتم آن‌چنان خود را سرشار از عظمت و شکوه و آرامش و آگاهی یافتم که گویی چون پرنده‌ای سبک‌بال بر فراز آسمان‌ها پرواز می‌کنم. به‌واقع حس می‌کردم در درونم دگرگونی شگرفی پدید آمده و مرا یک‌شبه به موجودی آگاه و شکوفا تبدیل کرده است.» این فیلم زیدآبادی را تشویق کرد تا به سمت مطالعه کتاب‌های دکتر شریعتی برود. این باعث شد تا نمره درس انشایش نیز بالا برود.

در تابستان سال ۵۸ او بار دیگر در کار ساختمانی شروع به کار کرد. ماه رمضان بود و او به‌سختی در روزهای گرم تابستان کار می‌کرد. به‌طوری‌که یک روز توان از دست داد. سال تحصیلی ۵۸ با اشغال سفارت آمریکا در تهران آغاز شد. زیدآبادی که طرفدار مهندس بازرگان بود با دوستانی که طرفدار حزب جمهوری اسلامی بودند با چالش روبه‌رو شد، هرچند که به خاطر سن‌وسال ممکن بود که به هر سمتی برود. در شرایط بعد از انقلاب اعدام‌ها به سیرجان هم رسید. یکی از کسانی که در آن زمان اعدام شد فردی به اسم شاه بود که زمین‌های بی‌صاحب را به افراد بی‌بضاعت می‌فروخت. لوتی‌ها هم اجازه مجلس گرم کردن و فعالیت نداشتند و ساز و دهل در عروسی‌ها ممنوع شده بود.

با شروع انتخابات ریاست‌جمهوری بار دیگر رقابت‌ها بالا گرفت. زیدآبادی تحت تأثیر یکی از افرادی که می‌شناخت طرفدار جلال‌الدین فارسی شده بود؛ هرچند خودش فکر می‌کرد دکتر کاظم سامی و داریوش فروهر شخصیت‌های مناسب‌تری هستند. از سوی دیگر طرفداران بنی‌صدر هم در آنجا کم نبودند. یک ماه بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری نوبت به انتخابات مجلس رسید. این رقابت اهمیت بیشتری داشت چراکه رقابت میان همشهری‌ها و دوستان زیدآبادی بود. او از دوستان احمد ابناجون بود که در این رقابت شرکت کرده بود. زیدآبادی برای او تبلیغات می‌کرد و بااینکه می‌دانست رأی نمی‌آورد اما از تلاش بازنمی‌ایستاد. با همه این درگیری‌ها رأی‌گیری برای انتخابات مجلس در سیرجان برگزار نشد. سال ۵۹ با تغییرات گسترده‌ای در سطح نهادهای انقلابی سیرجان آغاز شد: «ابتدا یک روحانی به نام اخلاقی‌نیا در مقام نماینده رهبری در جهاد سازندگی وارد شهر شد و به‌سرعت تمام کادر جهاد را که گفته می‌شد گرایش امتی دارند ازآنجا تصفیه کرد. بدین ترتیب جهاد به تصرف نیروهایی درآمد که خود را پیرو خط امام می‌نامیدند. با این تحول پای من هم به جهاد باز شد به‌گونه‌ای که اغلب اوقات خود را در آن می‌گذراندم و بسیاری از شب‌ها نیز همان‌جا می‌خوابیدم.»  

آن‌ها که رفتند

آغاز جنگ تحمیلی اوضاع سیاسی شهر را بار دیگر تغییر داد: «اخلاقی‌نیا که به‌عنوان نماینده رهبری در جهاد سازندگی به سیرجان آمده بود، بامهارت و توانایی ویژه‌ای که در سخنرانی‌های عمومی از خود نشان داد، به‌سرعت در سطح شهر گل کرد و بعد با تلاش عده‌ای، به امامت جمعه سیرجان منصوب شد. خطبه‌های نماز جمعه اخلاقی‌نیا اغلب طوفانی بود. او بدون اینکه تپق بزند، سیلی از جملات آتشین را مانند رگبار مسلسل از دهان بیرون می‌ریخت و جمعیت حاضر را سخت تحت تأثیر قرار می‌داد. اخلاقی‌نیا ابتدا به‌خصوص در موضوعات اختلافی در سطح مملکت به‌صراحت ورود نمی‌کرد و همین نکته سبب شد که برخی از نیروهای متعصب در مورد مواضع او اظهار تردید کنند. این تردیدها اخلاقی‌نیا را وادار کرد دریکی از خطبه‌های نماز جمعه حمایت علنی خود را از سران حزب جمهوری اسلامی که متهم به همراهی نکردن کامل آن‌ها بود اعلام کند. درعین‌حال در آن زمان، زمزمه‌هایی اینجاوآنجا در مورد انحراف بنی‌صدر به گوش می‌رسید و هر از چندی دانشجو یا طلبه‌ای به سیرجان می‌آمد و در محافل دربسته به اشاره و کنایه درباره رفتار رئیس‌جمهور هشدار می‌داد.»

هم‌زمان اعزام به جبهه‌های جنگ شروع شد و از سیرجان گروهی اعزام شدند. یکی از این افراد محمد جهانگیری از دوستان زیدآبادی و جزو نخستین شهدای این منطقه بود: «محمد جهانگیری در دبیرستان ابن‌سینا درس می‌خواند و از دوستان نزدیکم بود. او که پسری خنده‌رو و خوش‌اخلاق بود، در اتاقی کرایه‌ای در سیرجان زندگی می‌کرد و من گاهی اوقات مهمانش می‌شدم. خانواده جهانگیری در سوغان منطقه‌ای نزدیک جیرفت زندگی می‌کرد و از همین رو برای مراسمش با جمعی از کارکنان جهاد و همکلاسی‌ها راهی سوغان شدیم. شب‌هنگام به سوغان رسیدیم و در همان لحظه در فضایی آزاد تجمع کردیم.»

زیدآبادی در بازگشت از سوغان انشایی درباره محمد جهانگیری و مهدی سریزدی شهید دیگر این منطقه نوشت. او تمایل زیادی برای رفتن به جبهه داشت اما به خاطر مخالفت مادرش در مسجد در بخش ارسال کمک‌های مردمی فعالیت می‌کرد. از خاطراتی که زیدآبادی از سال ۵۹ دارد بالا گرفتن درگیری میان نیروهای سیاسی بود. یکی از این خاطرات به دستگیری دختری از هواداران مجاهدین خلق بازمی‌گردد که باعث شد در دبیرستان‌های دخترانه و پسرانه اعتراضاتی روی دهد. یکی از آن‌ها مدرسه‌ای بود که زیدآبادی در آن درس می‌خواند و بچه‌های طرفدار مجاهدین تصمیم به اعتصاب گرفتند. این اعتصاب با حضور حاکم شرع سیرجان هم نشکست. به نوشته زیدآبادی طرفداران مجاهدین خلق در زمین بسکتبال مدرسه تجمع کردند و مدیریت مدرسه که می‌خواست در این ماجرا شرکت نکند، فقط از معلمان خواست تا برایشان غیبت رد نکنند: «بااین‌همه تعداد متحصنین از عدد انگشتان دودست بیشتر نبود و همه آن‌ها نیز انگیزه یکسانی از اعلام تحصن نداشتند. یکی از آن‌ها که پسری چاق و تپل بود، گویا باانگیزه عدم حضور در کلاس به تحصن پیوسته بود و دیگری که درکی از مناقشات سیاسی نداشت، تحصن را نوعی سرگرمی و تفنن تلقی می‌کرد.»

این تحصن چند وقتی در مدرسه جریان داشت تا اینکه یکی از دانش‌آموزان گزارشی اغراق‌آمیز به امام‌جمعه شهر داد و او بعد از سخنرانی آتشینی در مسجد مردم را به سمت مدرسه فرستاد. با حمله مردم به مدرسه گروهی حدود صد نفر به مدرسه ریختند و شروع به زدن دانش‌آموزان متحصن کردند. در این میان بچه‌هایی هم که خانواده‌هایشان طرفدار مجاهدین بودند از کتک در امان نماندند. البته بعدازاین ماجرا طرفداران سازمان در مقابل مدرسه اعتصاب کردند. در این میان زیدآبادی که از همکلاسی‌هایش خواسته بود خشونت نکنند نیز مورد غضب گروهی قرار گرفت. هرچند حضور او در جهاد برایش حاشیه امنیتی داشت.

یکی دیگر از خاطره‌های زیدآبادی از آن سال‌ها، سفر گروهی از دانش‌آموزان جهادگر به قم برای دیدار با امام بود: «سه دستگاه، دو تا برای پسرها و یکی برای دخترها آماده شد. درراه می‌رفتیم خبر آمد که امام فعلاً باکسی به دلیل بیماری ملاقات نمی‌کند؛ اما آن گروه باز امیدشان را از دست ندادند و به قم رفتند و در سخنرانی محمد یزدی شرکت کردند که چون به مسائل سیاسی اشاره نکرد خوششان نیامد.» این دانش‌آموزان همچنین به دیدار آیت‌الله منتظری رفتند و زیدآبادی که برای نخستین بار او را می‌دید در صف‌های اول آن‌چنان به او خیره شد که توجه آیت‌الله را جلب کرد: «تا آن زمان گمانم بر این بود که آیت‌الله منتظری مردی سبزه‌رو و بلندقامت است، اما هردوی این تصورات باطل بود. چهره او از شدت سپیدی در مقابل نور خورشید می‌درخشید و قامتش هم کاملاً کوتاه به نظر می‌آمد. در رفتار و سخنان او کمترین تکلفی دیده نمی‌شد و ازاین‌جهت او بدون هرگونه آشنایی قبلی بسیار صمیمی جلوه می‌کرد.» آن‌ها در نماز جمعه به امامت اکبر هاشمی رفسنجانی هم شرکت کردند و سعی کردند به او نزدیک شوند و درخواست دیدار با امام کنند که درنهایت وعده هاشمی در این زمینه عملی نشد و آن‌ها بعد از دیدار از بهشت‌زهرا بعد از چهار روز به سیرجان بازگشتند.

فرزانه ابراهیم‌زاده، به نقل از تاریخ ایرانی

از سرد و گرم روزگار

احمد زیدآبادی، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۹۶، ۲۸۵صفحه، ۱۸هزار تومان