قصه کوتاه: توهم یک اتفاق بد!

توهم یک اتفاق بد!

حسین تقی پور

حاج کمال مثل هرروز از خواب برخاست. بعدازاین که نمازش را به پایان رساند احساس کرد حالش کمی دگرگون‌شده. به روی خودش نیاورد. یا الله یا الله گویان به دنبال دسته‌کلید نانوایی‌اش نزدیک درب رسید. مکثی کرد، بعد با نگاه معنی‌داری به‌عکس خود بر روی دیوار نگریست.

هنوز هم کج بود، زیر لب قرقر کرد. دلخور شد که هیچ‌کس اهمیتی به آن نمی‌دهد. احساس می‌کرد آخرین بار است که به آن می‌نگرد. صلواتی فرستاد و از خانه بیرون زد.

دلهره به جانش افتاده بود، نگرانی هم اضافه شد. قدم‌هایش ریتم کندی پیداکرده بودند و مانند هرروز تند و سریع گام برنمی‌داشت.

وقتی به نزدیکی نانوایی‌اش رسید، کارگرانش را دید که از سرما به خود پیچیده و منتظر او هستند.

حاج کمال آدم اخمویی نبود اما نگرانی باعث شد به تلخی جواب سلام آن‌ها را بدهد. حالا کارگرانش هم متوجه شدند برای او اتفاقی افتاده است.

چیزی نگذشت تا حرارت تنور حاج کمال را به خود آورد. در این فاصله هم مشتریان پشت در نانوایی صف‌کشیده بودند.

اضطراب حاج کمال بیش‌تر شد. از خود پرسید چه اتفاقی قرار است بیفتد که او را چنین آشفته کرده.

نگاه خیره مرد میان‌سالی توجهش را به خود جلب کرد. چرا به او زل زده؟

ناگهان خود را مقابل آینه شکسته و غبارگرفته روی دیوار دید. چقدر چهره‌اش تغییر کرده! باورش نمی‌شد، آیا این صورت تکیده و به‌هم‌ریخته چهره اوست؟ موهای سروته ریشش هم سفیدتر شده است.

آیا همه این‌ها به‌یک‌باره اتفاق افتاده است؟

صدای زنگ تلفن مانند آواری روی سرش خراب شد و اجازه نداد به پرسشش فکر کند. ترسید، وحشت‌زده به تلفن خیره شد. صدای پی‌درپی زنگ تلفن نگاه همه را متوجه او کرد. حالا دیگر همه مطمئن شدند برای حاج کمال اتفاقی افتاده است.

اگرچه خیلی زود صدای زنگ تلفن قطع شد اما نگرانی حاج کمال کم نشد. فکرهای مختلفی ذهنش را مشغول کرده بود. نکند برای مادر پیرش اتفاقی افتاده باشد، نه نه، خدا نکند. همین دیشب با او صحبت کرده بود و حالش خوب است. اما مگر اتفاق خبر می‌کند. رویش را به سمت دیگری چرخاند. یاد پسرش افتاد که در نقطه دورافتاده‌ای مشغول خدمت سربازی است و مدام از وضعیت بد محل خدمت گله می‌کند. نکند برای او اتفاقی افتاده باشد. یا دختر باردارش که در آستانه فارغ شدن است. گیج شده بود. ضربان قلبش تند و تندتر می‌زد. به هر سو که می‌نگریست آرام نمی‌شد.

چشمانش را بست، اما تا کی می‌توانست مانع هجوم این افکار شود. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. زنگ ... زنگ...

توان حرکت نداشت. به‌ناچار یکی از کارگرها گوشی را برداشت. حاج کمال سرش را چرخاند تا او را نبیند. سرخی آتش تنور را که دید دل‌شوره به جانش افتاد. کاش می‌توانست فریاد بکشد. شروع کرد به شمارش سکه‌های درون کاسه مقابلش.

یک، دو، سه...

کارگرش برای سومین بار او را صدا کرد و حاج کمال اصلاً نمی‌شنید. نمی‌خواست که بشنود. سرخی آتش تنور انگار درجانش شعله‌ور می‌شد و او را می‌سوزاند. سرش گیج رفت، چشمانش را بست. صدای همهمه گنگی را می‌شنید. بعد حس کرد همه‌چیز در دوران است. حالت تهوع پیداکرده بود. سنگینی دستی را روی شانه‌هایش حس کرد که او را تکان می‌داد. چشم‌باز کرد کارگرش لبخند به لب او را نگاه می‌کرد. عصبانی شد. کارگرش وقتی ابروهای تو هم رفته حاج کمال را دید خودش را جمع کرد و گفت: حاجی مژدگانی بده! صاحب نوه شدی! یه پسر!

حاج کمال دوباره چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و بعد انگار تابه‌حال اتفاقی نیفتاده بلند شد. نگاهی به آینه انداخت و دوباره خود را در آن خوب نگریست. نه انگار اتفاقی نیفتاده بود. مانند هرروز بود با همان چهره و همان ته‌ریش سفید!

سرحال شده بود و لبخند به لب. همان کارگری که خبر خوش تولد کودک را به او داده بود صدا کرد و از جیبش یک اسکناس ده‌هزارتومانی درآورد و به او مژدگانی داد. یک اسکناس دیگر هم برای خرید شیرینی درآورد و نانوایی را به آن‌ها سپرد و راهی بیمارستان شد. آخر این اولین نوه حاج کمال بود.

آن روز با تولد یک کودک، نوه دختری‌اش، به شب رسید و هیچ اتفاق بدی برای حاج کمال روی نداد. وقت خواب وقتی حاج کمال سر بر روی بالش گذاشت و مانند همیشه دعای خود را خواند، قبل از این‌که چشمانش را ببندد، با خود گفت: «نمی‌دونم، کجا، چطور و چرا. اما مطمئنم امروز یک اتفاق بدی افتاده است!».