محمد عبدی
سلیس: بهرام صادقی متولد سال 1315 و درگذشته به سال 1363 داستاننویس بنام معاصر است که تنها با دو «سنگر و قمقمههای خالی» و داستان بلند «ملکوت» در ادبیات داستانی معاصر جاودانه شد. بهرام صادقی نویسندهای یگانه است. داستانهای متفاوت او، ذهن خلاقش و مایههای عجیب طنزِ تلخش او را نویسندهای خاص در ادبیات داستانی معاصر ما کرده است.
بهرام صادقی از نویسندگان بهحق ستایششدهای است که در دو اثر «ملکوت» و «سنگر و قمقمههای خالی» (داستانهای نوشتهشده در دهههای سی و چهل شمسی)، جهان منحصربهفرد و درگیر کنندهای خلق میکند که شبیه هیچ نویسنده دیگری نیست و بیش و پیش از هر نوع تأثیرپذیری از ادبیات ایران - و حتی جهان - از نویسنده گوشهگیر و تنهایی حکایت دارد که به جهان بیسامان پیرامونش مینگرد و با زبانی پویا و نافذ درک خود را از اتفاقات کوچک اطرافش با ما در میان میگذارد.
صادقی در آثارش به راویای بدل میشود که ابایی از نمایش حضور خودش در قصه ندارد، درنتیجه با اشارههای آشکار و پنهان گوناگونی روبهرو هستیم که حضور نویسنده را با نوعی فاصلهگذاری به رخ ما میکشد.
در داستان بلند «ملکوت» (تنها داستان بلندِ بهجامانده از او)، باشخصیتی روبهرو هستیم به نام «دوست ناشناس» که به شکلی اشاره آشکاری است به حضور خود نویسنده در داستان: «دوست دیگر، دوست «ناشناس» که ما هیچیک از مشخصات او را نمیدانیم و ازاینپس هم نخواهیم دانست...» (صفحه ۸)
در داستان کوتاه «عافیت» نویسنده نام خود را در داخل داستان میآورد و درباره شخصیت داستانش مینویسد: «بیچاره نمیداند که با این کارها داستان کوتاه آقای صادقی را کمی ناتورالیستی میکند.» (سنگر و قمقمههای خالی، صفحه ۴۲۰)
در داستان «آقای نویسنده تازهکار است» هم با یک فاصلهگذاری مدرن، جهان داستان را به چند بخش تقسیم میکند: جهان خود نویسنده، جهان راوی و جهان داستانی که در جریان است و صادقی به نرمی از هر یک به دیگری حرکت میکند و حتی به بحث درباره داستانی میپردازد که در حال خواندنش هستیم.
در داستان «سنگر و قمقمههای خالی» -یکی از بهترین داستانهای صادقی که عنوان کتابش هم هست- با فاصلهگذاری غریب دیگری روبهرو هستیم که ما را به یکی از مایههای اصلی جهان صادقی پیوند میزند: تردید. نویسنده/راوی در بسیاری از داستانها تردیدهای خود را در قبال جهان و شخصیتهای داستانش با ما در میان میگذارد، ازجمله به طرز غریب و شگفتانگیزی در همین داستان «سنگر و قمقمههای خالی» که نویسنده/راوی ناگهان از شخصیت مورد توصیفش فاصله میگیرد: «متأسفانه به علت اینکه اتاق بهتدریج تاریک میشد، معلوم نبود که آقای کمبوجیه چه میخورد.» (صفحه ۹۰)
این تردید نویسنده/راوی به جهان خود صادقی پیوند میخورد که در معدود گفتوگوهای برجایمانده از او درباره تردیدش در مورد زندگی حرف میزند: «من دائم در روح خودم بین این دو جنبه سرگردانم. یک جنبه این امید که شاید بشود خوبی را، عدالت را، برقرار کرد، شاید بشود جامعهای ساخت که بتوان در آن زندگی کرد؛ اما بااینهمه، زندگی پوچ است، بیهدف است و بهتمامی میرسد، اما معلوم نیست چرا؟ اما شاید بشود همین بیهدفی و همین پوچی را عمل کرد، اما قطب دیگر نیز جاذبهاش را دارد. این مسئله من است و مسئلهای است که در اغلب قهرمانان من هم دیده میشود.» (در گفتوگو با آیندگان ادبی، تجدید چاپشده در کتاب «مسافری غریب و حیران» به کوشش روحالله مهدی پور عمرانی)
این پوچی و بیهدفی که صادقی به آن اشاره دارد، جهان شخصیتهای نویسنده را رقم میزند؛ آدمهای سرخوردهای که با تردید زندگی میکنند و روزمرگی آنها هم با شک و تردیدهای مختلفی درباره معنای آن روزمرگی- و ضرورت آن- پیوند میخورد.
غالباً با برشی از زندگی شخصیتهایی روبهرو هستیم که در فضای کسل و ماتمزده و رنجور پس از کودتای ۲۸ مرداد - که حضور مستقیمی در آثار صادقی ندارد اما سرخوردگی پسازآن به شکلی آشکار در داستانهایش حس میشود - پی معنای زیستن میگردند تا آنجا که پس از سرخوردگی اجتماعی، یا قصد خودکشی دارند یا دیوانه میشوند («قریبالوقوع» که داستان آدمهایی است که میخواهند برای جامعه کاری انجام دهند و موفق نمیشوند) و حتی چهره خود را فراموش میکنند (در «کلاف سردرگم»، شخصیت اصلی عکس خودش را نمیشناسد)، در برابر جامعهای قرار میگیرد که همهچیز آن ویرانشده (در «عافیت»، حمامها خرابشدهاند و احوال جامعهای تصویر میشود که راههای تزکیه در آن بستهشده)، جهانی که در آن انسانها از دیوها مخوفترند (در «هفت گیسوی خونین»، کوتولهای دیوها را شکست میدهد اما آدمهای داستان که قهرمانان اسطورهای هستند نظیر امیر ارسلان نامدار، خود به دیوهایی بدل میشوند که راهی جز انتخاب استعاری مرگ برای قهرمان باقی نمیماند)، روشنفکری که گریزی از گذشتهاش ندارد (در «مهمان ناخوانده»، او فقط در جستوجوی آرامشی است در خلوت خانهاش)، بلاهت زندگی به هجو کشیده میشود (در «غیر منتظر»، درخواست ازدواج معنایش را از دست میدهد) و در جایی میرسیم بهمواجهه نهایی با خود مرگ (در «باکمال تأسف»، دو نوع برخورد راوی با مرگ خودش را شاهدیم: برخورد فانتزی و برخورد واقعی و تلخ، گویی که اتفاق مهمی نیفتاده است.)
اما بهرام صادقی این داستانهای تلخ درباره نومیدی و یأس را در قالبی آمیخته با طنزی ظریف و بهیادماندنی روایت میکند. در سیاهترین موقعیت ممکن، صادقی به ناگهان خوانندهاش را با شرایطی روبهرو میکند که در آن - در این جهان پوچ - به همهچیز میتوان خندید، حتی به مرگ (داستان «باکمال تأسف».) درنتیجه در شرایطی رئالیستی و کاملاً برگرفته از زندگی واقعی، با جمله سورئالی روبهرو میشویم که غالباً همهچیز را به سخره میگیرد و اساساً بر همان جهان پوچ خط بطلان میکشد.
در داستانِ «در این شماره»، حتی چاپ داستان به سخره گرفته میشود و در روایتِ عکسی از نویسندگان داستان کوتاه و داستان بلند در کنار هم نویسنده به ما میگوید که سرِ نویسندگان داستان بلند - چون بلندند! -از عکس بیرون رفته و ما صورتشان را نمیبینیم.
حتی زمانی که با یک داستان استعاری و بالطبع جدی مثل «هفت گیسوی خونین» روبهرو هستیم، در میانه روایت ناگهان با جملهای مواجه میشویم که بههیچوجه انتظارش را نداریم؛ در میانه توصیف فضای خانه دیوها: «به دیوارها تابلوهای نقاشی زیبایی از کارهای رافائل و کمالالملک کوبیده بودند». (سنگر و قمقمههای خالی، صفحه ۳۰۳)
این طنز را اما صادقی در «ملکوت» به کار نمیگیرد و فضای تیرهوتار و سنگین داستانی که برای اولین بار در دیماه ۱۳۴۰ در «کتاب هفته» چاپشده، جدای از روایت فضای جامعهای رو به تباهی، فلسفه زندگی، کوتاهی آن و نبرد خدا و شیطان را در داستان آشکارا استعاریِ پیچیدهای روایت میکند که از همان جمله اول نفس خواننده را حبس میکند: «در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد.»
بهرام صادقی پسازآن قلمش را آزاد میگذارد تا به شیوه جریان سیال ذهن (تنها جایی که به هدایت و «بوف کور» نزدیک میشود) ما را در یکی از غریبترین و سیاهترین داستانهای فارسی غرق کند؛ جایی که در آن رستگاری بسیار دوردست به نظر میرسد: پزشک شهر کسی نیست جز جناب شیطان (که همه شهر را بهسوی مرگ هدایت میکند درحالیکه ذات حرفهاش با تلاش برای ادامه زندگی پیوند دارد که البته شوخیای هم هست با شغل خود بهرام صادقی که پزشک بود).
«سنگر و قمقمههای خالی» مجموعهای از بیستوچهار داستان کوتاه بهرام صادقی است که در فاصله ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ در نشریههایی نظیر سخن، کیهان هفته، کتاب هفته و فردوسی به چاپ رسیدهاند که البته کیفیت و ارزش یکسانی ندارند؛ از داستان درخشانی چون «سنگر و قمقمههای خالی» که برای عنوان کتاب هم برگزیدهشده و روایت ملال زندگی و تنهایی انسان و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر است و «نمایش در دو پرده» که تلفیق غریبی است از دنیای نمایش بازندگی تا آنجا که تمیز دادن آنها ممکن نمیشود تا داستانهای «سراسر حادثه»، «اذان غروب» و تأثیرات متقابل که در جهانی که خلق میکنند، چندان موفق نیستند.
در کتابی با عنوان «وعده دیدار با جوجو جتسو» که بیست سال پس از مرگ صادقی به چاپ رسیده، شش داستان او گردآوریشده است؛ داستانهایی کماکان باکیفیتهای متفاوت از یکدیگر، اما در ادامه جهان قبلی که از نویسندهای نوجو حکایت دارند.
مثلاً در داستانِ «آدرس: شهرت»، «خیابان انشاد»، «خانه شماره ۵۵۵»، تأثیرپذیریاش را از سینما به رخ میکشد و گاه به فیلمنامه نزدیک میشود: «همهجا را میبینم (صدای ناله منقطع و مضحک بیمار همسایه... صدای شیر آب») (صفحه ۱۸) و از طرفی تلاشهای فرمی نویسنده هم گاه بیش از داستانهای اولیهاش در دهه سی نمود دارد. مثلاً در بخشهایی که در همین داستان در یک خط راوی را عوض میکند: «با پا آن را کنار میزنم (آن را کشاند زیر تخت)» (صفحه ۱۸) که همین شیوه نو و جسارتآمیز را در داستانهای متأخرترِ کتابِ «سنگر و قمقمههای خالی» هم میتوان دید: «رحمان رادیو را خاموش کرد و باز به فکر فرورفت. نه، به فکر فرونرفتم. به خدا پناه بردم.» (مهمان ناخوانده، صفحه ۳۹۶)
جهان تلخ بهرام صادقی با رویدادهای اجتماعی تلختری چون انقلاب تصادف کرد و نویسندهای که در دهه پنجاه کمکار و منزویشده بود، پس از انقلاب بیش از شش سال دوام نیاورد و در سال ۱۳۶۳ به دلیل ایست قلبی- زمانی که تنها چهلوهفت سال داشت- ما را با آثارش تنها گذاشت؛ نویسندهای که در داستان «سنگر و قمقمههای خالی» اشاره تلخی داشت شاید به خودش: «او [اشاره به کسی که مرده] سنگر زندگی را تهی کرد درحالیکه من سالهاست با چند قمقمه خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار میکنم.»
درباره شعر
بهرام صادقی
اگر خواستی شعر بگویی هیچوقت صبح ناشتا نگو. تجربه نشان داده است که چیز خوبی نخواهد شد. اول مزاجت را پاک کن، شکمت را سروصورت بده. نظافت کاری کن. بعد کراواتت را بزن- اگر نداری زیاد غصه نخور-یک دستمال ببند.
بعد بنشین پشت میز- شعر گفتن روی زمین دیگر ورافتاده است. سیگار را کامل بگذار لای لبهایت- هیچوقت سیگار وطنی نکش که ذوقت بوی پهن برمیدارد. بسمالله بگو. میخواهی رادیو را هم بگیر. ورزش نکردهای ورزش کن. بعد مشغول شو. نه زیاد نو بگو نه زیاد کهنه. حالا که اول کار است و تازه شروع کردهای نیمدار بگو. بعد سعی کن کلماتی که انتخاب میکنی مال قدما باشد. از خودت هم ساختی عیبی ندارد اما حالا نه.
به یاد داشته باش که هنوز زرده کون نکشیدهای. مضمونش البته مهم نیست. کسی توجهی نخواهد کرد. کسی توی این خطها نیست که چه میخواهی بگویی. یککمی عشقیاش کن که دل دخترمدرسهها را به دست بیاوری. یککمی هم رمانتیسم و سمبولیسم گوشه و کنارش مایه بگذار. این روزها مد شده است. البته جنبه اجتماعیاش اگر چربتر باشد خیلی خوب است. نانوآب دارد.
توی روزنامهها اسمت را پهلوی اسم بشردوستان خواهند نوشت. درعینحال زیاد هم سخت نگیر. دست نگهدار. فلفلش اگر زیاد باشد توی چشم خودت میرود. از یک نکته هم غافل نشو. نه خیلی کم بگو و نه خیلی زیاد. یادت هست سر کلاس انشا میگفتند ده خط بیشتر ننویسید.
جوری بنویس که یک ستون روزنامه را بیشتر نگیرد. آخر میدانی وقت تنگ است. دنیا در حال جان کندن است. مطالب روزنامهها خیلی مهم و خیلی «متراکم» است. نمیشود شعرهای دراز چاپ کرد. یکی دوتا هم نیست. شاعر زیاد است. حوصلهها از کلهها رفته است. همه انگولک میرسانند که از ما را. خب تمام شد؟ فوراً پاکنویس کن. اگر ماشین میکردی که بهتر بود. جلا میداد. حالا عیبی ندارد. کاغذش خوب باشد طوری نیست.
روی یکور بنویس. آهان! خشکش کن. تایش کن. بگذار توی جیبت. نه، بگذار توی کیفت. باز خودت را در آینه ببین. سبیل، ابرو، زلف، کراوات، پوشت، واکس. همهچیز مرتب است. قد بکش. سینه را بده جلو، فکر نکن که شاعر آن دورهها وارسته بود. به خودش نمیپرداخت. انواع و اقسام دارد. امروزش هم شاعر جلنبری و قلندر هست؛ اما اتوخوردهها او را پشت سر میگذارند خُب آمادهای؟ برو به امان خدا.
دلهره نداشته باش. کافی است که شعرت کمی قافیه بهاضافه وزن داشته باشد؛ اما لازم است گره کراواتت شل نباشد. محکمش کن. بده به استادها بخوانند. آنجا مائی و منی نیست. همه استادند. زیاد حرف نزن. چاقسلامتی کن. دستمالت را در آر که اگه مفشان درآمد بگیری. به قدرت خدا به یکی دو روز نمیخورد. دیوانت پشت ویترینها خواهد بود. این را از من داشته باش. اگر هم روزی هنرت را از دست دادی سعی کن قیافهی حقبهجانب و دوستان کارسازت را از دست ندهی. خدای ادب همیشه با تو.