چاپ کردن این صفحه

پروند یک سریال: «مر اهل ایست‌تاون»

11 تیر 1400
«مر اهل ایست‌تاون» «مر اهل ایست‌تاون»

یک قصه‌ی پلیسی درخشان

حسین معززی‌نیا

ایست‌تاون نام منطقه‌ای است در ایالت پنسیلوانیا با مساحتی محدود و جمعیتی ده‌هزارنفری و سریال ۷ قسمتی «مر اهل ایست‌تاون»، داستان کارآگاه زنی به نام مر (ماریان شیهان- با بازي «كيت‌ وينسلت») را روایت می‌کند که در همین شهر کوچک زندگی می‌کند میان مردمی که سرگرم زندگی، پنهان‌کاری و جنایت‌های ریزودرشت‌اند.

سریال اقتباسی نیست، بر اساس قصه‌ای شکل‌گرفته که براد اینگلسبی نوشته. طراح و پدیدآورنده‌ی سریال هم خودش است. هر ۷ اپیزود را کریگ زوبل کارگردانی کرده و بازیگر اصلی کیت وینسلت است که تهیه‌کننده‌ی اجرایی مجموعه هم هست.

این روزها کسانی که سریال را دیده‌اند، درباره‌ی قصه‌ی پرکشش و پیچیده‌‌‌اش صحبت می‌کنند یا درباره‌ی بازی دیدنی خانم وینسلت. بازی کیت وینسلت مرا شگفت‌زده نکرد، چون همیشه تصورم این بوده که او یکی از بی‌نقص‌ترین بازیگران دو دهه‌ی اخیر سینمای دنیاست. باید خیلی تلاش کنیم تا بازی بدی از او به یاد آوریم. اغلب فیلم‌های متوسط، به لطف حضور او یک پله خودشان را بالا کشیده‌اند.

داستان برمدار موضوعي مي‌چرخد كه بديع نيست؛ قتل در شهري كوچك.

اما درباره‌ی داستان، این یکی از آشناترین پلات‌های جنایی پلیسی (در ادبیات،‌ سینما و تلویزیون) است: پیشرفت قصه در بستر شهری کوچک که آدم‌هایش همدیگر را خوب می‌شناسند، گذشته‌ای دارند و روابطشان سوابقی دارد که زمینه‌ساز بحران اولیه شده، حالا همان آشنایی‌های سابق می‌تواند بحران‌های تازه‌تری بیافریند. کسی ناپدیدشده (معمولاً یک زن جوان) یا قتلی رخ‌داده و کارآگاه باید مشکل را حل کند، درحالی‌که در زندگی شخصی‌اش مشکلات دیگری دارد که شاید به پرونده‌ی زیردستش ربط پیدا کند یا نکند. با این پلات بارها مواجه شده‌ایم، با اندکی دست‌کاری در بعضی قطعه‌هایش.

در «مر ایست‌تاون» هم ماجرا بر مبنای همین مصالح روایت می‌شود: دختری قبلاً ناپدیدشده، دختر دیگری ربوده می‌شود، دختری هم به قتل می‌‌رسد؛ آیا این سه حادثه به هم مربوط است؟ کسی که باید پاسخ بدهد کارآگاه شیهان است، زنی خسته و بی‌حوصله که به قیافه‌اش نمی‌آید مادربزرگ باشد، اما علاوه بر پرونده‌های پردردسر جنایی باید بر سر گرفتن حضانت نوه‌اش از زنی معتاد بجنگد، حواسش به مراقبت از دختر نوجوانش باشد که شاهد خودکشی برادر معتادش بوده، راهی بیابد برای غلبه بر عذاب وجدانش بابت خودکشی پسرش که خودش را در اتاق زیرشیروانی حلق‌آویز کرده و درحالی‌که شاهد ازدواج مجدد شوهر سابقش است معنایی برای زندگی خودش و پر کردن تنهایی‌اش بیابد.

می‌شود فیلم‌نامه را بابت بعضی ایده‌ها تحسین کرد.

بله، می‌شود فیلم‌نامه را بابت بعضی ایده‌ها تحسین کرد، مثلاً این‌که رابطه‌ی میان مر و دوست نزدیکش لوری، یک موقعیت دراماتیک/تماتیک موازی را پیش می‌برد تا ابتدا و انتهای وقایع را به هم گره بزند: در ابتدا مِر است که پسر جوانش را ازدست‌داده و خانواده‌اش دچار اضمحلال شده، در انتها همین مر است که باعث می‌شود لوری پسر نوجوانش را از دست بدهد و از یک زن خانواده‌دار به زنی تنها تبدیل شود که ناچار است با تنهایی‌اش کنار بیاید و منتظر بازگشت اعضای خانواده‌اش بماند. بازی پنهان‌کاری میان مر و لوری در تقابل با سرسختی حرفه‌ای مر، ایده‌ی خوبی بوده که به نتیجه رسیده و عاقبت دو زن را به هم شبیه‌تر کرده است.

هم‌چنین می‌شود بابت رابطه‌ی جذاب و هم‌زمان مضحک میان مر و مادرش که از مسائل روزمره‌ی زندگی تا ماجراهای عشقی همراه با کلنجار و تنش است لذت برد. آن کارآگاه جوان یعنی کالین زیبل هم جذاب‌ترین شخصیت کل سریال است که هم ورود جذابی دارد و دستپاچگی‌اش خوب طراحی‌شده، هم خروجش به‌یادماندنی و دردناک است.

حقیقتاً نمي‌توان از اين سريال گفت و از كيت وينسلت نگفت.

اما مشکلم با کلیت قصه، دقیقاً همان چیزی است که هواداران سریال تحسینش می‌کنند و اسمش شده «تعلیق» و «کشش» مقاومت‌ناپذیر داستان. ما در ارزیابی قصه‌های پلیسی یک معیار عمومی داریم: طراحی موقعیت‌های پرتنش که همیشه حول سؤال اصلی (قاتل کیست؟) بنا می‌شود، جزء همیشگی و حذف نشدنی یک قصه‌ی پلیسی است. می‌دانیم که همه‌ی این نوع قصه‌ها تلاش می‌کنند مخاطب را تشویق به پیگیری اطلاعاتی کنند که ذره‌ذره داده می‌شود تا همان «تعلیق» حفظ شود، اما در کنارش شخصیت‌ها شناخته می‌شوند، سابقه‌ها روشن می‌‌شود، فضا ساخته می‌شود تا وقتی پاسخ سؤال اصلی داده شد، هم‌زمان بر کل موقعیت مسلط شده باشیم و از همه مهم‌تر، کاراکتر اصلی‌مان را خوب شناخته باشیم. مسئله‌ی خاص او را درک کرده باشیم. در پایان یک قصه‌ی پلیسی، شخصیت‌ است که به یاد می‌ماند. ماجراها و موقعیت‌های ملتهب، صرفاً بستری برای توضیح شخصیت محسوب می‌شوند نه این‌که خودشان هدف باشند.

از این منظر، کافی است نگاهی حتی شتاب‌زده و نه‌چندان موشکافانه به مر اهل ایست‌تاون بیندازیم: آیا تمام ابهام‌هایی که طبق کلیشه‌ی رایج در سریال نویسی، سروکله‌شان در چند دقیقه‌ی پایانی هر اپیزود پیدا می‌شود تا بیننده را تشویق به دیدن اپیزود بعدی کند، در جمع‌بندی نهایی (وقتی به پایان سریال رسیده‌ایم)، کمکی به بسط فضا و توصیف شخصیت‌ها کرده‌اند؟ آیا دنیای اثر را گسترش داده‌اند؟

مثلاً شخصیت دیلان را در نظر بگیرید، همان پسر جوانی که همسر سابق دختر مقتول قصه است و در ابتدا هم مظنون به همکاری در قتل اوست. یک‌بار در میانه‌های سریال، از او رفع اتهام می‌شود و دیگران (ازجمله کشیش تازه‌وارد) مشکوک به ارتکاب قتل به نظر می‌‌رسند؛ اما ناگهان یک‌بار دیگر به او مظنون می‌شویم چون دختری که شب قتل همراهش بوده می‌گوید او بعد از نیمه‌شب از خانه خارج‌شده بوده. تمام خشونت‌های کلامی و فیزیکی که از دیلان می‌بینیم، تهدید کردن دختری که دوست نزدیک همسر سابقش بوده با اسلحه، تمام پروسه‌ی مشکوک شدن دوباره‌ی ما به او نه کارکردی در چارچوب اصلی داستان دارد، نه کمکی به شناختن بیشتر شخصیت‌ها می‌‌کند، درنهایت حتی توضیحی هم داده نمی‌شود بالأخره او شب قتل کجا بوده و چرا از خانه خارج‌شده است.

خلاف كارآگاه‌هاي مرسوم چنين داستان‌هايي، مير هيچ‌چيز خارق‌العاده‌اي ندارد، درواقع هيچ برتري از متوسط آدم‌ها ندارد.

یا دختر نوجوان مر یعنی تنها فرزند باقی‌مانده‌اش را در نظر بگیرید: شب قتل در محل حضورداشته، فردای قتل تلفن مادرش را جواب نمی‌دهد، دیروقت به خانه برمی‌گردد، رابطه‌ی تردیدآمیزی با یک دختر سیاه‌پوست آغاز می‌کند و شاهد جزئیات رفت‌و‌آمدها و گفت‌وگوهایش در سکانس‌هایی مستقل می‌شویم. اساساً این شخصیت کجای ماجرا ایستاده؟ حضورش چه تأثیری بر زندگی مر گذاشته؟ چرا مادرش را شماتت می‌کند که نباید می‌گذاشته شاهد خودکشی برادرش باشد؟

یا در نظر بگیرید حضور مردی به نام ریچارد رایان (با بازی گای پیرس) که یک نویسنده است، ناگهان وارد زندگی مر می‌شود و می‌گوید حیاتش به همین شهر گره‌خورده، در انتهای داستان اما راهش را می‌کشد و از این شهر می‌رود؛ بودونبودش چه چیزی را تغییر می‌دهد و چه تأثیری بر شرایط زندگی مِر یا دیگران باقی می‌گذارد؟

شاید بگویید این‌ها قصه‌های فرعی سریال به شمار می‌آیند و لزوماً نباید حتماً همه‌شان به هم پیوند بخورند. بسیار خب، ولی حداقل انتظاری که از این قصه‌های فرعی داریم، درک تحولات شخصیت اصلی سریال است. کارآگاه مر شیهان از زنی که در ابتدا افسرده، بی‌حوصله و عمیقاً دل‌زده است تبدیل می‌شود به زنی که در انتها مصمم‌تر و باانگیزه‌تر به نظر می‌‌رسد. دقیقاً چرا؟ به چه دلیل دیگران او را متهم اصلی خودکشی پسرش می‌دانستند درحالی‌که مجموعه‌ی فلاش‌بک‌ها و دیگر اطلاعاتی که دریافت می‌کنیم نشان می‌دهد او نه‌تنها گناهی نداشته بلکه بهترین واکنش‌های ممکن را نشان داده. آن‌وقت نقش پدر آن پسر چه بوده؟ چرا کسی فرانک شیهان را سرزنش نمی‌کند بابت قصور در خودکشی پسرش و همه با مِر مشکل‌دارند؟ چرا آن دختر، فرانک را متهم کرد به این‌که شاید پدر فرزند دختر مقتول بوده؟ این اتهام بی مبنا چه فایده‌ای برای او داشت؟

مشکلاتی ازاین‌دست، حاشیه روی‌های بی‌منطق و تعلیق‌های سردستی (ازجمله کل ماجرای متهم شدن کشیش) در ۷ اپیزود این سریال آن‌قدر پرتعداد است که باعث می‌شود مخاطب فراموش کند هرگز توجیه کافی برای تغییرات شخصیت‌ها مشاهده نکرد و انگار قصه راه خودش را رفته، تحول کاراکترها هم در مسیری جداگانه اتفاق افتاده است.

اگر تصور می‌کنید اشاره به این پراکندگی‌ها سخت‌گیرانه است و در یک قصه‌ی پلیسی طبیعی است که با قصه‌های فرعی به سرانجام نرسیده سروکار داشته باشیم، پیشنهاد می‌کنم نگاهی بیندازید به رمان‌های ریموند چندلر، دشیل همت، جیمز ام. کین و… یا مثلاً «محرمانه‌ی لس‌آنجلس» (کرتیس هنسن)‌ را تماشا کنید و ببینید که چطور یک صحنه‌ی چندثانیه‌ای یا حتی یک خط از دیالوگ‌هایش بیرون از ساختمان ظریف و دقیقی نیست که همه‌ی حوادث فیلم را به تم اصلی‌ و تحول قهرمانش می‌دوزد. این قصه‌ها دنیایی یگانه می‌سازند باشخصیت‌هایی فراموش‌نشدنی.

در مقایسه با نمونه‌های مرغوب و درجه‌یک، این‌طرف و آن‌طرف کشاندن‌های این سریال، بازی با حدس و گمان‌های ما و مثلاً کل آن ایده‌ی عوض کردن قاتل در سکانس‌های نهایی اپیزود آخر، اساساً مبتذل به نظر می‌‌رسد. این نوع رو دست زدن‌های غیرمنتظره، مناسب تماشاگرانی است که تصورشان از دنبال کردن یک قصه‌ی پلیسی چیزی است شبیه نشستن در کابین ترن هوایی و توقعِ هیجان‌‌های مداوم به هر قیمت را داشتن.

 

بازگشت به اتاق زيرشيرواني

علي وراميني

«مر ایست‌تاون» اثر نسبتاً جديدي از «اچ‌بي‌او» است كه به نظر مي‌رسد يكي از كم‌خرج‌ترين و البته كم‌لوكيشن‌ترين آن‌ها باشد و درعين‌حال پيچيده‌ترين و پر جزييات‌ترين مینی سریال‌هایی كه از اين شبكه پخش‌شده است.

داستان برمدار موضوعي مي‌چرخد كه بديع نيست؛ قتل در شهري كوچك. «دختري در مه» به كارگرداني فیلم‌ساز ايتاليايي «دوناتو كريسي» را اگر ديده باشيد، يا بيشتر از آن سريالِ «چيزهاي تيز» كه آن‌هم به سفارش اچي‌بي‌او ساخته‌شده، از جهاتي شباهت‌هايي با اين سريال دارند، فيلم‌ها و سريال‌هاي بيشتري هم مي‎توان به ليست اضافه كرد. مر ایست‌تاون همه این‌ها هست و بيش از آن‌ها. تلاش من در ادامه در راستاي تبيين همين موضوع است كه چرا اين مینی سریال يك اثر قابل‌توجه و شاخص در ژانر خودش است. قبل از آن بايد بگويم كه اين متن بخشي از داستان را لو خواهد داد، اگر تا لحظه‌اي كه اين متن را مي‌خوانيد، سريال را نديده‌ايد، بايد بگويم كه خوش به حالتان، ديدن چنين اثري براي بار اول لذت مضاعفي نسبت به ديدنش در دفعات بعد دارد. توصيه‌ام اين است كه ابتدا اين هفت قسمت را ببينيد و بعد به سراغ اين متن بياييد.

سلوك مر مهم‌ترين سلوك در اين ميان است.


«مر ایست‌تاون» به‌مثابه شخصت
يكي از ويژگي‌هاي بارز سينماي امريكا، به‌خصوص سينماي جدي‌تر آن، [شخص] بودن لوكيشن است. منظور اين نيست كه لوكيشن به خاطر ويژگي‌هاي مكاني يا حتي جامعه‌شناختي‌اش بستر یکسری حوادث مي‌شود، بلكه در بعضي آثار، شهر خودش به‌مثابه يك شخص نقش بازي مي‌كند. مثلاً نيويورك در «راننده تاكسي» يا ميامي در سريال «دكستر». در اين نوع آثار گويي ما با موجود زنده‌اي طرف هستيم كه ويژگي‌هاي خاص خودش را دارد و نه‌فقط ساختاري است كه رويدادها در آن پديد مي‌آيند، بلكه خودش عامليت دارد و بر رخدادها تأثیرگذار است.

«مر ایست‌تاون» هم همين خاصيت را دارد. شهري كوچك در پنسيلوانيا كه سرد است. اولين مواجهه بيننده با اين شهر همان سردي‌اش است؛ سردي‌اي كه تا انتها ادامه دارد. ايست‌تاون به‌رغم چهره ساده ابتدايش، بدقواره است. بيشتر دخترانِ شهر در سن بسيار پايين مادر شده‌اند، درواقع كودك- مادر هستند. تن‌فروشي براي گذران زندگي روزمره انگار شغل بديل بسياري از دختران است، اعتياد و بزه‌هاي حولِ آن، ديگر ويژگي در چشمِ شهر است، نابهنجاري‌اي كه تا خانه كارآگاه شهر هم نفوذ كرده است. به این‌ها خشونت را هم اضافه كنيد، البته نه از نوع سازمان‌يافته و گروهي، خشونتي كه در بستر يك شهر كوچك مي‌تواند وجود داشته باشد.

توالي اين تصاوير از شهر ديگر نه آن را يك شهر آرام و زيباي دوست‌داشتني بلكه شهري زمخت و نادم نشان مي‌دهد. در اين شهر كوچك تقریباً همه يكديگر را مي‌شناسند؛ يا قوم‌وخويش هستند يا دوست و همكلاسي سابق. شايد چنين شهري، با روابط ساده و آشنايي‌هاي تودرتو بستر مناسبي براي يك درام جنايي جذاب نباشد، مگر آنكه نويسنده با پيچيدگي‌هاي انسان حتي در يك شهر ساده آشنا باشد. آنچه اين شهر كوچك را بستر داستاني گيرا، جذاب و معمايي پيچيده كرده است، كنش‌هاي انسان در بزنگاه‌هايي است كه براي هركسي مي‌تواند رخ دهد.
پاسبان خسته شهر
از شهر كه بگذريم، همه ديگر روابط و همه كاراكترها حول يك شخص مي‌گردند، پاسبان خسته شهر. مر شهيان كه كارآگاه اين شهر است، دقیقاً همان نسبت و رابطه‌اي با شهر دارد كه با مادرش دارد، نه توان دل كندن از آن دارد نه مهرباني زيادي نسبت به او دارد. مير رابطه‌ پيچيده‌اي با شهر دارد، خسته‌تر از آن است كه تمام مشكلاتي را كه به او (و نه ايستگاه پليس) ارجاع مي‌دهند با خوشرويي حل كند و اصول اخلاقي‌اش هم اجازه بي‌تفاوتي مطلق به او نمي‌دهد.

بي‌اعتنايي‌اش به جزييات زندگي، سِرشدگي، پرخوري عصبي، لباس پوشيدن و شيوه معاشرتش با آدم‌ها، همه حكايت از زني دارد كه در حال كشيدن خود است. رفته‌رفته متوجه مي‌شويم كه آنچه اين زن را چنين ساخته، چه رخدادهايي در زندگي شخصي‌اش بوده است. در محل كارش هم مسئله‌ای حل‌نشده دارد، دختر دوستي قديمي كه يك سال است ناپديدشده و قتل مرموز دختري ديگر كه آن‌هم از آشنايان است به آن اضافه مي‌شود. طبيعي است براي آدمي كه توان تحمل خود را ندارد، پذيرفتن همكاري از شهري ديگر كه او را در حل مسئله كمك كند سخت باشد. همكار جديد خوب‌تر از آن است كه مير او را پس بزند و اين خوب بودن به حدي است كه در مواردي هم مير از او سوءاستفاده مي‌كند و درنهايت در حل بخشي از معما به او كمك بزرگي مي‌كند، آن‌هم به قيمتي گزاف براي خودش.

اين هفت قسمت را اگر بخواهم در يك جمله خلاصه كنم، گذار يك مادر كارآگاهِ معمولي از حوادث غيرمعمولي زندگي است.


سلوك مر
خلاف كارآگاه‌هاي مرسوم چنين داستان‌هايي، مير هيچ‌چيز خارق‌العاده‌اي ندارد، درواقع هيچ برتري از متوسط آدم‌ها ندارد. نه هوش بالاتري، نه توان فيزيكي، نه زيبايي، نه حتي نسبت به ديگران اخلاقي‌تر است. مي‌بينيم كه سرخط قرمزهاي خودش مي‌تواند دست به پاپوش درست كردن هم بزند. آنچه مير را جذاب مي‌كند و تماشاچي گام‌به‌گام با او همراه و همدل مي‌شود، سفر نويسنده و كارگردان به اعماق لايه‌هاي وجودي يك زن معمولي در يك شهر معمولي است كه دست قضا چند وقت اخير بر او و شهر بسيار سخت گذشته است.

مر در مسير بهتر كردن اين شهر براي زندگي، با تمام تروماهايي كه اين شهر براي او به وجود آورده يا در اين شهر براي او رقم خورده است بايد كه مواجهه شود، چراكه بدون كمك به خود نمي‌تواند به شهر كمك كند. براي كمك به خود هم راهي ندارد جز تا عمق تاريكي رفتن، جز چشم در چشم وحشت دوختن. در اين مسير تمام شخصيت‌هاي فرعي داستان در حال شدن هستند، از سويي اكثر آن‌ها خود در حال چالش با خود و هستي‌شان هستند و در حال شكل‌گيري و از سويي ديگر اين شدن تا دم آخرِ آخرين قسمت سريال براي بيننده در حال ترسيم است. يعني مخاطب باشخصیت‌های قطعي از ابتداي داستان مواجه نيست، باشخصیت‌هایی مواجه است كه هركدام سلوك خود را دارند و در اين سلوك مخاطب با يك فیلم‌نامه دقيق و پر جزييات و يك كارگرداني بسيار به‌اندازه همراه مي‌شود.

طرفه اينكه همه اين شخصيت‌هاي داستان در خدمت شكل‌گيري همان دال مركزي يعني، مير است. سلوك مر مهم‌ترين سلوك در اين ميان است. شوهر سابق، دختر، پسر مرده، مادر، دوستان دور و نزديك، خاطرخواه‌هاي جديد و همكاران، همه اگرچه خود شخصيتي مجزا، كامل و قابل‌توجه هستند، اما كاركرد اصلي‌شان ساخت يك مر با تمام ابعادش است. مري كه در كنار اين جزييات و بازي بي‌نظير وينسلت ساخته مي‌شود.

وینسلت در بحث‌ها حضوری فعال داشت و وقتی اختلاف‌نظر پیش می‌آمد کوتاه نمی‌آمد و دیدگاه خود را به‌صراحت بیان می‌کرد.

اين هفت قسمت را اگر بخواهم در يك جمله خلاصه كنم، گذار يك مادر كارآگاهِ معمولي از حوادث غيرمعمولي زندگي است. براي مير حل كردن معماي قتل و گم‌شدن‌ها در شهر هم بخش مهمي از اين طي طريق مير هستند تا با هستي خودش، آشتي كند تا بعد از همه آنچه بر او گذشت بار ديگر بتواند اتاق شيرواني را باز كند و به‌دشواری وظيفه زندگي ادامه دهد. اگر ما ابتداي داستان با كارآگاهي طرف هستيم كه مي‌خواهد مسئله حل كند تا مسائل خودش را فراموش كند، زني كه مي‌خواهد بافاصله گرفتن از تروماهايش، آن‌ها را به ياد نياورد، درنهايت با كارآگاه- مادري مواجهه هستيم كه در كنار همه آنچه بر او گذشته مي‌نشيند و سعي مي‌كند كار درست را انجام دهد و نه‌فقط مسئله حل كند. 
اداي احترامي  به  وينسلت
حقیقتاً نمي‌توان از اين سريال گفت و از كيت وينسلت نگفت. نمي‌توان به او اداي احترام نكرد، به زني چهل‌وچندساله كه فارغ از تمام كليشه‌هاي تحميل‌شده نقش مادربزرگ را مي‌پذيرد. براي اويي كه نه‌چندان پيش‌تر، اسطوره زيبايي و جذابيت هاليوود بود و امروز عليه آن ساختار نه به لفاظي و حرف مفت كه با راه و منشش شورش مي‌كند.

چندي پيش گاردين در مقاله‌اي درباره وينسلت و اين سريال اشاره‌کرده بود كه او با تصميم كارگردان مبني بر لاغرتر نشان دادن و حذف توده‌هاي چربي بدنش مخالفت كرده است. جوان‌تر هم كه بود با قدبلندتر نشان دادنش در فيلمي ديگر مخالفت كرده بود. وينسلت در اين سريال چنان مير را بازي مي‌كند كه گويي مشغول ايفاي خودش است. ده سال پيش هم در مینی سریال «ميلدرد پيرس» همين بازي حيرت‌انگيز را از او ديده بوديم كه براي آن جايزه امي را از آن خود كرد. حضور او و امثالهم از دلگرمي‌هاي هنوز هاليوود است.

اعتماد

 

گفتگوی ایندی وایر با کیت وینسلت بازیگر سریال «مر اهل ایست‌تاون»

نقشی دشوار و چالش‌برانگیز

بازی کیت وینسلت در سریال «مر اهل ایست‌تاون» بسیار موردتوجه قرارگرفته است و بخشی از این موضوع به تعهد او نسبت به «واقعی» بودن اشاره دارد که او برای محافظت از آن تلاش می‌کند. به نظر می‌رسد این کار بازیگر برنده اسکار یک معنای ضمنی دارد. از بعضی جهات، احساس می‌شود وینسلت از طریق «مر» اعلام می‌کند: «من را ببینید. من را همان‌طور که هستم ببینید. من با آن مشکلی ندارم و شما هم نباید داشته باشید.»

از بسیاری جهات، این خلاف آن چیزی است که شخصیت اصلی سریال از جهان می‌خواهد است. مر که هنوز از خودکشی پسرش در چند سال قبل، گیج است، غم و اندوه خود را منجمد کرده تا بعداً روند بهتری را طی کند، اما این امتناع از پرداختن به احساسات، او را از خانواده و دوستانش دور نگه‌داشته است. مر قادر نیست داغ آن‌ها را کمتر کند و درعین‌حال خود را متعهد می‌داند با مشکلات شخصی خود بار کسی را سنگین‌تر نکند.

تماشاگر به‌سرعت می‌فهمد مر یک پلیسِ کم بیش شایسته و سنگ بنای جامعه‌ای است که در آن زندگی می‌کند، حتی اگر به زندگی خود در ابعاد وسیع‌تر توجه نداشته باشد. وقتی ناگهان یک قتل و آدم‌ربایی در شهر روی می‌دهد، این مر است که حرف اول را می‌زند و درحالی‌که تحقیقات او بارقه‌هایی از مهارتش را نشان می‌دهد، روشن است قابلیت‌های کارآگاهی او در سایه‌ای ازآنچه درگذشته بود، قرار دارد.

می‌دانستم به تصویر کشیدن مر تجربه‌ای بسیار غوطه‌ور و چالش‌برانگیز خواهد بود.

کیت وینسلت دراین‌باره می‌گوید: «مر در کانون آن جهان قرار دارد و مشکلات دیگران را در خود حل می‌کند، درحالی‌که با مشکلات خودش روبرو نمی‌شود؛ و چیزی در او بود که تقریباً قلبم را شکست چون مر پر از زندگی است و هرچند به‌سختی کار می‌کند، اما به نظر می‌رسد عملکرد خیلی خوبی دارد؛ و این‌که بتوانم آن‌قدر قوی باشم و غم و اندوه و اضطراب شخصی خود را در حد او بپوشانم، واقعاً دل‌خراش بود.»

وینسلت می‌گوید: «می‌دانستم به تصویر کشیدن مر تجربه‌ای بسیار غوطه‌ور و چالش‌برانگیز خواهد بود. او برای من تقریباً مثل یک شخصیت پنهان شد. مثل‌اینکه دلم برای بازی کردن نقش او تنگ شود. این‌قدر او را دوست داشتم.»

به‌احتمال‌زیاد بخشی از علاقه وینسلت به مر، احساس تعهد این شخصیت است که یک آدم عوضی نباشد، هرچند در بخش زیادی از سریال عصبانی و دلخور است و شبیه یک سگ زخمی است که به همان اندازه که می‌خواهد دست شما را لیس بزند، ممکن است آن را بِکَند.

وینست می‌گوید: «فکر می‌کنم خانواده مر در لحظه، هم او را دوست دارد و هم از او متنفر است. بودن با مر مثل لبه یک چاقو است، هرگز نمی‌دانید دستتان را می‌برد یا نه. به معنای واقعی کلمه، هرگز نمی‌دانید در هرروز متفاوت چه چیز از او می‌بینید، بسته به این است که شب چطور خوابیده باشد. او فردی بسیار دمدمی‌مزاج و پردردسر است. درعین‌حال، فکر می‌کنم همه آن‌ها می‌دانند مر چقدر دوستشان دارد؛ و می‌دانند چگونه دوستش داشته باشند و به همان اندازه با او رفتار کنند؛ و این زیبا است؛ و همه آن‌ها تقریباً این کار را می‌کنند، اما فکر می‌کنم همه این ترس واحد را دارند که اگر مر را بیش‌ازحد تحت‌فشار بگذارند تا در مورد غم خود صحبت کند، او از هم می‌پاشد؛ و آن‌ها نمی‌خواهند این اتفاق برای او بیفتد. فکر می‌کنم اطرافیان مر از این‌که او را در چنین موقعیتی قرار دهند می‌ترسند چون او همین حالا هم بیش‌ازحد در چنین موقعیتی قرار دارد.»

وینسلت برای اولین بار در «مر اهل ایست‌تاون» به‌عنوان یک مدیر تولید نیز فعال بود.

یکی از مواردی که مر با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، به عهده گرفتن حضانت نوه‌اش درو، پس از مرگ پسرش است. اولین بار بود که بازیگر ۴۵ ساله انگلیسی نقش یک مادربزرگ را بازی می‌کرد، نقشی که به لطف حضور همبازی کوچکش، درنهایت از آن لذت برد.

وینسلت می‌گوید: «کاملاً دوست‌داشتنی بود. درو گل سرسبد همه بچه‌هایی بود که برای این نقش تست دادند. با همه آن‌ها بودم و ایزی کینگ آخرین پسربچه‌ای بود که وارد شد و کاملاً واضح بود او بچه سریال ما است. او کاملاً شیرین و به‌نوعی با چشمان گرد و مجذوب و دل‌نشین بود؛ و واقعاً حرف‌گوش‌کن بود. او کاملاً خارق‌العاده بود و به‌راحتی بخشی از دنیای ما شد. فوق‌العاده عالی بود.»

تمام سریال «مر اهل ایست‌تاون» در مورد رازهاست، بنابراین جای تعجب نیست اگر بشنویم احتمالاً بهترین شیوه کیت وینسلت برای این‌که خود را آماده بازی در نقش مر شیهان کند، حفظ یک راز بزرگ از فرزندانش بود.

وینسلت در اولین واکنش خود پس از پخش اپیزود هفتم و پایانی سریال گفت: «خیالم راحت شد که دیگر لازم نیست راز شخصیت رایان را حفظ کنم. من حتی این راز را به بچه‌های نوجوان خودم نگفته بودم، بچه‌های من ۱۷ ساله و ۲۰ ساله هستند. ابتدا فیلم‌نامه و به‌ویژه اپیزود ۷ را در ژوئن ۲۰۱۸ خواندم. همه‌چیز در مورد حرفه خودم را با بچه‌هایم در میان می‌گذارم و آن‌ها سؤال می‌کنند و خیلی این کار را دوست دارند. واقعاً مجذوب هستند و چیزهای جالب و باحالی برای گفتن دارند. مخفی کردن این راز از آن‌ها بسیار سخت بود. همسرم همه‌چیز را خوانده بود، بنابراین هر دو اغلب خیلی مخفیانه درباره اپیزود هفت بحث می‌کردیم، چون نمی‌توانستیم به بچه‌ها چیزی بگوییم.»

من در مورد این‌که مر چطور مادری است، یک پیش‌زمینه داشتم.

ایده تلاش برای محافظت از بچه‌ها در برابر خودشان، بسیار دردناک است، زیرا بخش زیادی از درام‌ سریال کوتاه اچ‌بی‌او، مربوط به همان لحظات ضروری است که کنترل بچه‌ها از دست شما خارج می‌شود و آن‌ها تصمیمات خود را می‌گیرند، با عواقبی که به‌راحتی می‌تواند هزینه‌بر باشد. این در مورد رایان راس (با بازی کمرون من) که سرانجام مشخص می‌شود قاتل پرونده‌ای است که مر در طول سریال می‌کوشد آن را حل کند، صدق می‌کند، همچنین برای پسر خود مر که بیماری روانی او را به مکانی رساند که برای مر قابل‌درک نیست.

خودکشی پسر او زخمی است که مر هر جا که می‌رود با خود حمل می‌کند، از پذیرفتن آن امتناع می‌ورزد و از بهبود آن خودداری می‌کند؛ مانند هر انتخاب در زندگی هر شخص، دلایل زیادی وجود دارد که بازپرس پلیس نتواند خودش را از غم رها کند و وینسلت همه این‌ها را در دل خود نگه می‌دارد. در اپیزود ششم، وقتی مر سرانجام پیش درمانگر خود سفره دلش را باز می‌کند و از پدرش، پسرش و مبارزه خودش با بیماری روانی می‌گوید، وینسلت تمام چمدان‌های احساسی را که از اول سریال برای این سفر بسته بود، با خودش می‌آورد.

او برای این‌که خود را برای‌ بازی در این صحنه آماده کند، با یک دوست قدیمی در مورد از دست دادن یکی از عزیزانش در اثر خودکشی، صحبتی طولانی کرد، درحالی‌که دوست وینسلت به او توصیه کرد به ارتباطات و درگیری‌هایی که سال‌ها به حال خود رهاشده بودند، فکر کند. وینسلت درعین‌حال برای بازی درصحنه‌های درمانی، با یک مشاور کار کرد. به گفته او، این‌یک دیگِ درهم‌جوش از تأثیرات بود که فضای خالی موردنیاز برای نقش‌آفرینی در این صحنه را پر کرد.

او می‌گوید: «من در مورد این‌که مر چطور مادری است، یک پیش‌زمینه داشتم. او یک فرزند بسیار بدقلق داشت که باعث خجالتش بود؛ بنابراین می‌دانستم این زن به شکل خارق‌العاده‌ای احساس گناه می‌کند، این‌که در حق پسرش کوتاهی کرده است یا این‌که اگر جور دیگری رفتار می‌کرد، شاید او خودش را نمی‌کشت؛ و این برای من یک نیروی محرک بود. همین‌که مر در مورد آنچه اتفاق افتاد شروع به صحبت با درمانگر می‌کند، راه برایش باز می‌شود.»

اما واقعاً این‌طور نیست. چون مر چنین شخصیتی ندارد که واقعاً خودش را تسلیم چنین احساساتی کند. وینسلت می‌گوید: «تنظیم احساسات در آن صحنه برای من سخت بود. همه‌چیز آنجا بود، اما من همچنان مجبور بودم بخش زیادی از آن را عقب نگه‌دارم و این کاری نیست که مر انجام بدهد. او در چنین موقعیتی از هم نمی‌پاشد و گریه نمی‌کند. همه‌چیز آنجاست، اما مر با آن مبارزه می‌کند، چون او چنین آدمی است؛ بنابراین سخت بود. همه آن صحنه‌ها واقعاً سخت بودند.»

این تنها باری نیست که مر بر دوش دارد. از دست دادن پسرش تنها زخمی نیست که مر در تمام این سال‌ها اجازه نداده چرک کند، فقط آخرین زخم است. شاید اولین و تلخ‌ترین غم از دست دادن برای او، با مرگ پدرش رخ داد – پدری که او هم خودکشی کرد.

مر برای من تقریباً مثل یک شخصیت پنهان شد.

وینسلت درباره پیش‌زمینه داستانی مفصلی که برای مر خلق کرد، می‌گوید: «او یک دخترِ بابایی بود. آن‌قدر که حس کردم احتمالاً مادرش تا حدی به نوع ارتباط پدر و فرزندی شوهرش با مر غبطه می‌خورد، چون او نمی‌تواند به همین شکل با مر رابطه برقرار کند؛ و من  پیش خودم این‌طور فرض کردم، روزی که پدر مر خود را کشت و مر او را پیدا کرد، روزی بود که آن‌ها می‌خواستند به یک رقص پدر و دختری در مدرسه مر بروند و او لباس خاصی انتخاب کرده بود که قرار بود بپوشد و از این‌که می‌خواست آن لباس را بپوشد، بسیار هیجان‌زده بود و پدرش آن روز را انتخاب کرد تا به زندگی خود پایان دهد؛ و آن اتفاق حسی در مر ایجاد کرد که وجودش برای کسی کافی نیست. من مجبور بودم چیزی به همان ‌اندازه ناراحت‌کننده خلق کنم. مجبور بودم این چیزهای دردناک را خلق کنم که بتوانم به آن‌ها تکیه کنم و کاملاً برایم روشن باشند.»

وینسلت برای اولین بار در «مر اهل ایست‌تاون» به‌عنوان یک مدیر تولید نیز فعال بود. او همکاری نزدیکی با برد اینگلزبی خالق سریال و کریگ زوبل کارگردان هر هفت اپیزود داشت. با توجه به تأخیر در تولید این مجموعه به دلیل همه‌گیری کرونا، بسیاری از همکاری‌ها از طریق پیام‌ها، ایمیل‌ها و جلسات ویدئویی انجام شد. وینسلت در بحث‌ها حضوری فعال داشت و وقتی اختلاف‌نظر پیش می‌آمد کوتاه نمی‌آمد و دیدگاه خود را به‌صراحت بیان می‌کرد.

وینسلت به لحظه‌ای در اپیزود سه اشاره می‌کند. بقیه اعضای تیم سازنده سریال تصمیم گرفتند یک صحنه‌‌ بازدید از خانه کارول در پی گزارش یک حادثه خرابکاری را حذف کنند. وینسلت احساس ‌کرد، بودن این صحنه برای این‌که تماشاگر همچنان لوکیشن را در ذهن داشته باشد، مهم است. از همه مهم‌تر برای پایان سریال که این مکان نقطه صفرِ فاش شدن راز قتل توسط مر است. این‌یک اختلاف عقیده بود و سرانجام زمانی توجه مدیران اچ‌بی‌او را جلب کرد که وینسلت با آن‌ها تماس گرفت و خواهش کرد به حرفش گوش دهند. او استدلال کرد که صحنه باید در اپیزود سه بماند و بعد مر در اپیزود چهار از مقام خود به‌عنوان مسئول پرونده عزل شود.

مر را دوست داشتم.

وینسلت می‌گوید: «و همه کاملاً گوش دادند. به‌هیچ‌وجه یک بن‌بست یا هر چیز دیگری نبود، اما لحظه‌هایی ازاین‌دست داشتیم که همه ما فقط باید به خود یادآوری می‌کردیم متن اصلی چه گفته است و همیشه پایبندی به متن حرف اول را می‌زد.»

وینسلت همچنین مسئول انتخاب جولین نیکلسن برای بازی در نقش شخصیتِ رنج‌دیده لوری راس بود که در «مر اهل ایست‌تاون» دوست صمیمی مر هم هست. لوری در طول سریال متوجه می‌شود شوهرش با یکی از دختران نوجوان فامیل رابطه نامشروع داشته و از او یک بچه دارد که درنتیجه آن رایان، پسر لوری، تصادفاً آن دختر را می‌کشد. در تمام این مدت، لوری همچنان تکیه‌گاه و بهترین دوست مر است، حتی وقتی مجبور می‌شود برای محافظت از خانواده‌اش ‌دروغ بگوید.

وینسلت از قبل کاملاً از عملکرد نیکلسن به‌عنوان یک مادر و یک همسر آگاه بود، بیشتر به این دلیل که این دو زن از سال‌ها قبل یکدیگر را می‌شناسند. جاناتان کیک بازیگر و همسر نیکلسن، دوست خوب سام مندس کارگردان برنده اسکار و همسر دوم وینسلت است. وینسلت در عروسی نیکلسن و کیک حضور داشت و پسر نیکلسن را درحالی‌که هنوز یک روز هم نداشت، بغل کرد. این دو زن رابطه‌ای واقعی و معنادار دارند که آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد، درست مانند مر و لوری که صمیمیتی غیرقابل‌انکار دارند.

وینسلت می‌گوید: «هرگز نمی‌توانم شخص دیگری را به‌جز جولین در نقش لوری تصور کنم. او را به‌عنوان یک بازیگر دوست دارم. جولین کیفیت و ظاهر بسیار منحصربه‌فردی دارد. پوست او جوری شفاف است که ترکیب آن با نقش‌آفرینی ماهرانه‌اش برای من مسحورکننده است؛ و حس کردم به‌عنوان یک فرد، لطافتی دارد که خودم دیده‌ام و کاملاً می‌دانستم این چیزی بود که ما برای لوری نیاز داشتیم. چیزی که نمی‌دانستم این‌قدر سخت باشد راضی کردن او برای بازی در نقش لوری بود. نه به این دلیل که این شخصیت را دوست نداشت – ازاین‌جهت که او دو فرزند دارد و یک همسر بازیگر و در کالیفرنیا زندگی می‌کند.»

پیش از آن‌که نیکلسن تصمیم خود را بگیرد، وینسلت باید یک مسئله را حل می‌کرد. نیکلسن می‌خواست پاسخ مثبت بدهد. او می‌خواست در این نقش فرو برود. فقط یک نگرانی داشت که او را دچار تردید کرده بود. او باید می‌دانست در اپیزود هفت چه اتفاقی می‌افتد.

وینسلت می‌گوید: «یادم می‌آید به من گفت، "گوش کن، من واقعاً می‌خواهم این کار را انجام دهم؛ اما باید بدانم چه اتفاقی می‌افتد. می‌توانی فیلم‌نامه را یواشکی بدهی یا خودت به من بگویی؟" و من به او گفتم، "نمی‌توانم بگویم. نباید بگویم، اما اگر این نقش را قبول نکنی، فکر می‌کنم می‌توانم به تو قول بدهم که پشیمان می‌شوی".»

همین برای نیکلسن کافی بود. وینسلت می‌گوید: «او گفت، "مشکلی نیست. من هستم." بنابراین بدون خواندن اپیزود هفت پاسخ مثبت داد. باورم نمی‌شود که ما او را برای نقش لوری گرفتیم؛ و بله، حس می‌کردم در هر چیز خیلی با او ارتباط دارم. یک اعتماد و یک تاریخچه ذاتی بین ما بود. نگاه کردن به آن چشم‌های سبز زیبا و بازی در مقابل او بسیار خاص بود.»

ترجمه: علی افتخاری، مجله نماوا