چاپ کردن این صفحه

دو نگاه به نمایش «ریچارد»، اثر حمیدرضا نعیمی

17 مرداد 1397
نمایش «ریچارد» نمایش «ریچارد»

ریچارد و فصلی نو در تئاتر ما

پیشاپیش این نکته را مصرح و مؤکد کنم که امروزه‌روز تئاتر باید ممهور به مهر مدرنیته و هنر آبستره یا برگرفته‌ای از فضاهای امروزین و قابل‌لمس برای انسان گرفتار معاصر باشد.

شاید به‌محض اینکه از شکسپیر نام ببریم، به یاد کلاسیسیسم و مرده ریگ هزار فامیل اعصار کهن و پار و پریر و پیرار بیفتیم. این‌گونه درست است. دیگر امروز امضای آدمی حتی سرشت و سرنوشت بزرگی مانند شکسپیر را دگرگونه می‌کند. غرض نقشی است کز ما به‌جا ماند. به یاد دارم در سال 1353 گروهی که با تئاتر، لمسی از امروز و اینجا داشتند، در شیراز نمایش «هملت» را با عنوان «هملت در زیرزمین» و با ایفای نقش یک گیتاریست دوره‌گرد به نام هملت کار شکسپیر امضا کردند. چه خوش است صوت شکسپیر را ز تو شنیدن. در سال 1356 گروه پراسپکت همین اثر را با اجرائی موزه‌وار و کهن‌الگویی در جشنواره تئاتر بریتانیا در تهران اجرا کرد که کاملاً ضد کار گروه هملت در زیرزمین یا به عبارتی برداشتی اینجایی و اکنونی از شکسپیر بود. من در روزنامه‌ای این دو متن را کنار هم قراردادم و نشان دادم که چگونه یک متن با دو نگاه کاملاً از بن و بیخ متفاوت اجرا می‌شود و برداشت‌های هر دو گروه فقط در کوشش برای ایجاد ارتباط با مخاطب است که معزز و مکرم است؛ وگرنه هرکس بخواهد هملت «کوزنتسف» را با هملت «پیتر بروک» یا ریچارد سوم «جورجو استرهلر» را در پیکولو تئاتر میلان بر مصطبه قیاس بنشاند، درمی‌یابد که میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است؛ یا فرق‌ها باشد میان دو حسن/ زین حسن تا آن حسن صد گز رسن.

ما امروزه نمی‌توانیم تئاتر کلاسیک را با جهان دیروز با آرمان گذشته‌ها و در حال‌وهوایی فرسوده و نفس‌بر و دم درکشیده نشان دهیم. جهان امروز به ما دیکته می‌کند که‌ای دل غافل، چه نشستی که روزگارش می‌رود و ناقه به زیر محملش در انتظار آن است که بگوید هنر باید پا به‌پای زمانه خود و اصل و عصر و نسب خود حرکت کند یا به‌عبارتی‌دیگر اعتبار یک اثر دیروزی در مواجهه با جهان تفکر و هاویه اندیشناک اینجاست که شکل می‌گیرد و الا فلا. شکسپیر این قابلیت را دارد که در هر زمان نگاهی متفاوت، جهان‌وطن و امروزه‌روز داشته باشد. بازهم به یاد می‌آورم اجرای نمایش «هر طور که می‌خواهید»[1] اثر شکسپیر را در سال 1356 در باغ فردوس تهران که نشان داد و دل ما را با خود خراب برد. در چهار کومه باغ فردوس تهران در هر تکه‌اش گروه‌های نمایشی آماده و استوار ایستاده بودند و پنج صحنه اثر شکسپیر را در پنج نقطه و با یاری گیری از مخاطبان به زیباترین قوالب و اسالیب تئاتری نشان دادند. به‌هرحال این اجرا امضا داشت؛ یا اجرای زنده‌یاد دکتر «محمد کوثر» از اتللو امضا داشت و این «امین تارخ» بود که در نقش «یاگو» شوری به پا کرد که مپرس.

 به این‌گونه است که ما امروزه‌روز نمی‌توانیم به شکلی موزه‌وار و تکه‌تکه نخ‌نماترین برداشت‌ها را برای اینکه تعهد به اصل کار داشته باشیم، انتخاب کنیم و بگوییم که این کار وفادار به متن اصلی است. حاشا و کلاً. به قول «پیتر بروک» بهترین نوع وفاداری در تئاتر، خوب خیانت کردن به متون کلاسیک و آرکائیک است. درهرحال کوشش انسان امروز در ظلمات تنهایی و بی‌قراری چیست که این‌گونه با دست‌باز حتی شکسپیر را به چالش می‌خواند؟ چالشی موجه و مهم که می‌خواهد انسان را با گذشته خویش و مواریث امروزش آشنا کند و تئاتر همواره این مهم را در شناخت نامه‌اش تعهد کرده است که ایجاد تماشاگر رکن رکین و اصلی مبدأ و ابتدای این حرکت است.

«حمیدرضا نعیمی» که به نظر من الگویی یگانه و کم‌نظیر برای سیر و غور در همه ابعاد و احفاد تئاتر است، فی‌الواقع در تئاتر امروز ما یک پدیده است. در نمایش «سقراط» نعیمی سخنی را با این مطلع می‌آورد که فلسفه از حیرت در جهان مایه و منشأ می‌گیرد. در نمایش «ریچارد» هم به‌گونه‌ای دیگر نشان می‌دهد که خود حیرت از تئاتر شکسپیرین‌ها ناشی می‌شود و اینکه اینجا همان آخر زمان یا زینت‌المجالس هنر نمایش است. کار نعیمی امضا دارد. بد و خوبش بر قامت و اندام‌واره بلند و برافراخته‌اش مسئول است و بس. ما این امضا را فقط در ریچارد می‌بینیم؛ امضایی که با نگرش ویژه این نویسنده و کارگردان عزیز توأمان شده و کاری درخور توجه و اعتنا را بر صحنه تئاتر ما زنده می‌کند. ریچارد با آن پیچ‌وتاب‌های تاریخی‌اش و با آن چارچوب و آناتومی و اسکله کلاسیکش برای هر کارگردانی جذاب و هوش‌ربا است.

 از زنده‌یاد «داوود رشیدی» که این اثر را در سال‌هایی نه‌چندان دور بر صحنه آورد تا ترجمه دکتر «رضا براهنی» از این اثر که فی‌الواقع نقشی کارساز در آشنایی خواننده فارسی‌زبان با آثار شکسپیر دارد. من دقیقاً نمی‌دانم که ترجمه در اثر نعیمی کاملاً وفادار به ترجمه دکتر براهنی است یا نه؛ اما همین‌جا بگویم و بگذرم که هرچه هست، سلیس، نمایشی و ملموس و محسوس است. بزرگ‌ترین زیبایی این کار در سادگی و درعین‌حال شکوهمندی کلاسیک‌وار از یک‌سو و کوشش‌های با فرجام نعیمی از کل اثر و اینکه تماشاگر روزگار ما را تا به آخر یعنی تا دو ساعت تمام بر صندلی می‌نشاند و کنجکاوانه او را به دنبال خود فرامی‌خواند و این امتیاز بزرگی است.
تماشاگر روزگار ما که سر در جیب مراقبت و تفکر برکشیده و آگاهانه بر آن است که نقش خویش را در شرب الیهود امروز به‌درستی ایفا کند و این کاری است که نعیمی انجام می‌دهد و به‌راستی ریچارد هرکدام از ما را به روبه‌رویی و دربه‌دری و تکه‌تکه‌شدن فرامی‌خواند. به‌راستی چه اهمیت دارد که ریچارد با بازی دوست‌داشتنی «حامد کمیلی» تماشاگر را مسحور خود می‌کند؟ آنچه مهم است آن است که نعیمی خطه خاطر خطیر خطرات را به جان می‌خرد و نشان می‌دهد که همه قبیله من عالمان دین بودند/ مرا معلم عشق تو شاعری آموخت.

به یاد دارم که در گفت‌وگویی با نعیمی، به من گفت هنر نمی‌خرد ایام و غیر از اینم نیست و من گفتم حمیدرضای نازنینم باش، بمان، همیشه، هماره و مسلم. حالیا نیز این نکته را در مواجهه با قاب‌های لویی پانزدهم‌وار تئاتر وحدت می‌گویم که آقای نعیمی عزیز شعر تو و عشق من و وحدت خلق، آگه دست‌به‌هم بدن، شهرو چراغون می‌کنن. آری! دو ساعت پی‌درپی ریسه ریسه تالار وحدت و جوی‌جوی کنار آب رکن‌آباد ما را با ریچارد به فرازوفرودی عمیق می‌خواند، گاهی خنده می‌کنیم و گاهی تبسمی تلخ، آنگاه‌که از ماکیاولی می‌آورد و می‌گوید ماندراگولا را ببین و تعمق کن و در اندیشه این اعجوبه تاریخ سخن بگو که هدف وسیله را توجیه می‌کند، چیزی بیاور و نعیمی می‌آورد و می‌گوید هدف وسیله را هیچ‌گاه توجیه نمی‌کند و این ریچارد است که شب زده و غمناک ری‌را را می‌خواند و داروگ کی می‌رسد باران؟

در کل من بر آنم که ریچارد یکم - امضا دارد دوم- ممهور به مهر مدرنیته جهان‌افروز امروز است و سوم- یک شکسپیر ناب، اصیل و امروزین عصر ماست. به‌سادگی تماشاگر را با خود سهمی کامل می‌بخشد و درنهایت و غایت ما را از اجرائی مطمئن و صد درصد شکسپیری آکنده می‌کند. کار نعیمی بی‌گمان با همه نقص و مکث‌هایش که عمدتاً از زیباشناسی نه‌چندان باسلیقه صحنه و بازی‌های نه‌چندان دل‌نشین بازیگران برتافته می‌شود، کاری شخصی، صلهب جایگاه و جهان‌بینی و سنتزی به نام تئاتر گلوب و شکسپیر زمانه ماست و چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن/ نفس خدا گرفتن، سخن تو را شنیدن. باری، طراحی صحنه و کرئوگرافی شکوهمند این اثر، چندان بر دل می‌نشیند که می‌تواند پرهیب و سایه‌ای از قدرت خویش را روی اندام‌واره تئاتریکاله بازیگران که شاید ازنظر اصول بازیگری و خاصه فن بیان کاستی‌هایی داشته باشد، به‌کلی دربر گیرد.

درهرحال شکسپیر به قول برادلی، مفسر و شارح معروف این شاعر و درام‌نویس این است که هنوز بهترین اجراها از آثار شکسپیر در طی و طول زمان بر صحنه نیامده و ما برآنیم تا هماره این آثار منشوری را نوین و امروزی ببینیم و سوزوسازش را نثار کارگردانان عاشق این ستیغ دراماتیک جهان کنیم.

بازی حامد کمیلی در نقش ریچارد، هم عیب داشت هم حسن. عیبش اینکه پای معلول ریچارد تمام تمرکز و حس‌وحال بازیگر را معطوف به خودکرده و او را از خلاقیت‌های بازیگری دور نگاه داشته بود. انگار کمیلی گونه‌ای زائده و چوب زیر بغل را بر صحنه می‌گرداند و به‌طور مدام می‌گوید معلم من پای من و هیهات که این پا نمی‌تواند جور شکسپیر بزرگ را در هنگام بازآفرینی این اثر در ابعادی فراخ و بزرگ بکشد، اما این عیبش که تازه به قول ما منتقدان چنین است: عیب می‌جمله بگفتی هنرش نیز بگو/ نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند. این‌یک نکته و نکته دیگر اینکه کمیلی کاملاً معوج و معلق بر صحنه حرکت می‌کرد و نیمی از بازی‌اش را برای حفظ این تعادل از دست می‌داد و درنتیجه ما فقط با پروفیل یا نیم‌رخ این بازیگر ارتباط داشتیم و این نقصی است که حتماً به کارگردان برمی‌گردد و بس. به‌جز این بیان و آن طنز شکوهمندانه ریچارد از لسان کمیلی به زیبایی شکل می‌گیرد، اما این دو نکته که آوردم با دریغ بسیار بازی حسی کمیلی را مغلوب می‌کند و این بر کل اجرا اثر می‌گذارد.

طراحی صحنه چندان‌که شایسته آثار شکسپیر است از عنصر خلاقیت و بداعت و بداهت برخوردار نیست. معلوم نیست که چرا لته‌ها یا پراتیکابل‌های تالار وحدت بین زمین و هوا معلقند و چه نقشی در پیشبرد درام دارند. تنها دلنوازی و زیبایی کافی نیست و باید در پیشبرد درام نقشی اساسی داشته باشند که با دریغ این مهم در اجرای نعیمی ازدست‌رفته است، اما حضور چهره‌های لمپنی در کار ریچارد به‌قاعده و لازم است. دوستاقبان و ابو قداره‌ای مثل ریچارد اگرچه خود یک ادیب اریب هم حساب می‌شود، اما در کل لمپن است و پوپولیسم مسلط بر کار شکسپیر در این اثر به زیبایی بیان می‌شود و این هم از نکات مثبت دیگر این اجراست.

 به‌هرحال ریچارد فصلی نو در تئاتر ما پدید می‌آورد و نشان می‌دهد حمیدرضا نعیمی یگانه‌ای است که باید پشتش ایستاد و بروبالای بلندش را به نکویی نام برد، چراکه او در این سال‌ها از هیچ‌وپوچ شروع کرد، لحظه‌ای نمایش دفاع مقدس کار کرد، لحظه‌ای از شهر به دارالخلافه آمد و لحظه‌ای در تب‌وتاب آنات طی عمر و ایام کرد، اما امروز ریچاردش چشم‌وچراغ تئاتر ماست و در صدر هر مراسله.
تکمله این مسطوره اشارتی است به طراحی حرکت‌های موزون و رقصنده‌های طراز اول حمیدرضا نعیمی که بی‌گمان صحنه را با آن گستردگی و غنای جغرافیایی‌اش به‌خوبی اداره کردند و حسی عظیم از زیباشناختی تئاتری را پیشاروی تماشاگر آوردند. بازی‌ها، رقص‌ها و در کل جهان نمایش ریچارد با همت درخور توجه حمیدرضا نعیمی ما را در بهترین  لحظات  نشاند.

همایون علی‌آبادی

 

درآمدی بر «ریچارد» اثر حمیدرضا نعیمی

مسلح به عرفان

روایت نعیمی از زندگی و مرگ ریچارد همان اسلوب و تخته‌بند نمایشنامه شکسپیر را دارد. یان کات می‌گوید: «خوانش دقیق فهرست شخصیت‌ها در ریچارد سوم کافی است تا نشان دهد شکسپیر چه نوع مواد تاریخی‌ای را برای روشن ساختن حقایق دوران خود به‌کاربرده و چگونه صحنه را از معاصرانش انباشته است.»

در این اقتباس، بعضی کسان فهرست شخصیت‌ها حذف‌شده و انگشت‌شماری علاوه گشته‌اند. میزان تأثیر و حضور بعضی شخصیت‌ها هم به فراخور رویکرد نمایش دستخوش تغییر شده‌اند. سه خیاط، به شخصیت‌های نمایش اضافه‌شده‌اند تا ضمن ایجاد فضایی مدرن، در ایجاد ایجاز و پویایی صحنه‌ها نقش ایفا کنند. اگر با جادوگران پیشگو یا دلقک‌های گستاخ و فیلسوف مشرب، در برخی آثار شکسپیر آشنا باشیم، پی خواهیم برد که از چه روی این خیاطان هرزه‌درا، چون وصله‌هایی جور بر قامت نمایش نشسته‌اند. تحلیل جامع درام شکسپیر و شناخت وسیع عناصر نمایشی از سوی کارگردان، جای‌جای خودنمایی می‌کند. فضای درام، حتی ازآنچه در نمایشنامه مادر آمده، هولناک‌تر است. گویی ریچارد معاصر، کم‌حوصله‌تر و تندخوتر شده است. کندی و خشکی فضا را هرازگاه اجرای چشم‌نواز گروه حرکات نمایشی، هموار و تحمل‌پذیر می‌سازد.

درجایی مانند انگلستان روزگار ریچارد، کشته شدن آدم‌ها و محدودیت مرگ‌آور در شمار امور روزمره و معمول دانسته می‌شود. پرواضح است که هرچه مرگ بلندتر سرود بخواند، شور آواز زندگی نیز در مقابله با تهدید، فزونی خواهد گرفت. قهقهه اقشار فرودست و گرما و طراوت جشن‌هایشان پنداری پاسخی است دیوانه‌وار به رنج کمرشکن زندگی‌هایشان. اگر در میان طبقات برخوردار جامعه، سردی و خمیازه، گاه کار را به انتحار و پوچی می‌کشاند، در سینه مردمان وحشت‌زده آن دوران که شب را بابیم جان به صبح پرتشویش خود گره می‌زدند، هرچه بود تکاپوی زیستن بود.

میان اینان مجالس سوگواری نیز زنده و شورانگیز بود. مجالس عزایی که در نمایش ریچارد نیز پرشکوه و دلهره‌آور برپا می‌شوند. مرگی دیگر می‌زاید و این میان آنکه بیش از دیگران در ماتم و اندوه فرو می‌رود فرمانروای گوژپشت و زشت سیمای برج منحوس لندن، ریچارد است. دیگران اگر در چرخش گردونه جنایت، جان می‌باختند بیچاره و آلت دست بودند. اما ریچارد که خود این گردونه را می‌چرخاند نزدیک شدن آن را به خود می‌دید. می‌گریزد و از وحشت مرگ فجیعی که می‌داند بر او فرود خواهد آمد رنجی نفس‌گیر و کام شکن را در هر نفس از عمر خویش متحمل می‌شود. برای خلاصی هرچه بیشتر دست به کشتاری گسترده می‌زند اما گویی مرگ هر قربانی او را یک پله بیشتر در عمق دوزخ فرومی‌برد. نهیب ملکه مارگریت درجانش طنین می‌افکند که «مردم ما را نخواهند بخشید... مردم ما را نخواهند بخشید». اینجا جنگ عاری از هرگونه اسطوره‌شناسی است و ماجرا در وضعیت ناب خویش به نمایش گذاشته می‌شود. ریچارد، کتاب شهریار ماکیاولی را در جلد انجیل پنهان کرده و از خود دور نمی‌کند. آنچه به او آرامش می‌دهد مرور هرروزه فصل خارق‌العاده کودتا در کتاب فیلسوف ایتالیایی است.

ریچارد، سرانجام بسان شهریاری ماکیاولی‌وار، آن فصل را بر صحنه‌ای زنده با بازیگرانی حقیقی به نمایش درمی‌آورد. اما او همچنان که از پلکان عظیم بالا می‌رود، کوچک و کوچک‌تر می‌شود، چنان‌که گویی سازوکار عظیم، او را جذب خویش می‌کند. به‌تدریج او مبدل به یکی از چرخ‌دنده‌های آن می‌شود. او دیگر جلاد نیست، بلکه خود مبدل به قربانی شده؛ قربانی‌ای که میان چرخ‌ها گرفتارشده است. در این بازی تنها دو نفر نظم جهان را بازتاب می‌دهند: ریچارد و یک جلاد. هردوی آن‌ها با وضوحی یکسان_ و البته از زاویه دیدهای متفاوت- سازوکار عظیم را می‌بینند. هر دو عاری از هرگونه اوهام‌اند. آن‌ها تنها کسانی هستند که توهم را برنمی‌تابند و جهان را چنان‌که واقعاً هست پذیرفته‌اند. اما او که در بازار عرضه و تقاضای مرگ و زندگی، با نیرنگ تطمیع و تخفیف، مقام ملک‌التجاری یافته، ناگهان خود ‍شیء بی‌جانی می‌شود که سایرین سعی در کنار زدنش می‌کنند و عاقبت مانند آن خیاط کذایی در کوزه می‌افتد. باز به خیاطانی رسیدیم که در فرازهایی از نمایش آنچه از ایشان نمی‌بینیم دوختن لباس است و بس.

آنان تنها صبر می‌کنند و به نظاره می‌نشینند. روزگار خود جامعه مردمان را بدل می‌کند. در میان تمامی شخصیت‌های نمایش، تنها پیک دل از بازی مار و پله قدرت فارغ و آسوده داشته و به آنچه خود و پدرانش بوده‌اند قانع است. پیرمردی خبره در کار خویش که در تندباد حوادث، کلاه‌خود را گرفته است. در سواد و آداب‌دانی به‌وضوح کمتر از اشراف‌زادگان تربیت‌شده است اما سرزنده و مغرور و گستاخ می‌نماید. نعیمی در اقتباس خود جایگاه زمانی و مکانی پیک را تغییر داده اما زندگی را از او نگرفته است. پیک همچنان تنها موجود دوست‌داشتنی بر صحنه نمایش ریچارد است که زندگی روزمره را بر صحنه جاری می‌سازد؛ راست چون مردمانی که آموخته‌اند خود را با آمیزه‌ای از شوخ‌طبعی و عرفان مسلح سازند تا عبور از دیولاخ سنگین گذر زمان را تاب آورند..

ریچارد سوم، برای رسیدن به تخت، ریچارد پیش از خود را کشته است و خود نیز در انتها به دست ریچاردی دیگر کشته خواهد شد. این چرخه تاریخی، حتی اگر نام‌ها تغییر یابند، در سازوکار، آیینی یکتا و روشی یکسان دارد. نعیمی، در نگارش متن اقتباسی و کارگردانی نمایش ریچارد، کوشیده تا این چرخه شگفت‌انگیز را برابر چشم تماشاگران بیش‌ازپیش عیان سازد. علاقه یا سبک ویژه او در طراحی لباس و صحنه که می‌توان آن را پست‌مدرنی مبنی بر مینیمالیسم دانست در اینجا بسیار بر تحلیل او از نمایشنامه تطبیق یافته است.

گووان‌مهر اسماعیل‌پور

 

[1] . As you Like It

آخرین ویرایش در %ب ظ، %17 %567 %1397 ساعت %17:%مرداد