چاپ کردن این صفحه

نگاهی به نمايش «پس از برخورد جسم سخت به سر» نوشته سجاد داغستاني

22 مرداد 1400
«پس از برخورد جسم سخت به سر» «پس از برخورد جسم سخت به سر»

قرار دادن مخاطب در موقعيت

آریو راقب کیانی

نمايش‌هاي پست‌مدرن توانسته‌اند در سال‌هاي اخير مخاطبان خود را بين تئاتر دوستان پيدا كنند. نمايش‌هايي كه چندان به مرزبندي‌هاي تئاترهاي رئاليستي اعتقاد ندارند و تمام تلاش خود را مي‌كنند كه از چارچوب تعريف‌هاي رايج در تئاترهاي كلاسيك رها گردند و هر چه بيشتر شيوه‌هاي غیر رئالیستی را در پيش گيرند.

نمايش‌هايي كه در آن‌ها زبان نقش بنيادي را ايفا مي‌كند و شايد همين عامل تعيين‌كننده است كه به شالوده شکنی دست مي‌زند و با برخورد گزينشي كه به مفاهيم كلمات دارد، سليقه مخاطب را در گستره‌اي بزرگ‌تر از دريافت كلمات قرار مي‌دهند. معمولاً در چنين نمايش‌هايي متن، به‌صورت كولاژ و لايه‌لايه‌وار ظاهر مي‌گردد كه به‌صورت غيرمدون و البته موازي و بدون در نظر گرفتن منطق حاكم و عرف چيده شده‌اند.

«پس از برخورد جسم سخت به سر» نمايشي است كه طرح داستاني نمايشنامه در آن به مشخصه‌هاي نمايش‌هاي پست‌مدرن همانند است.

زبان اين‌چنين نمايش‌هايي به‌هیچ‌عنوان تمايل ندارند كه از طرف تماشاگر شناسايي شوند يا حتي به آن‌ها پاسخگو باشد. به‌تبع آن روايت مي‌خواهد موضوعي را به تماشاگر به‌صورت مبهم و پيچيده بگويد كه هيچ‌گاه متكي بر زبان گفتاري عاميانه نيست و با استفاده از تكنيك‌هايي چون تكرار جملات، اداي جملات ناتمام، سكون و البته سكوت بيشتر از آنكه بر پيام‌رساني تأکید داشته باشند، ماهيتي فضا ساز داشته باشد. طبیعتاً كلام در نمايش‌هاي پست‌مدرن، بسيار بي‌نظم و هرج‌ومرج زده جلوه مي‌نمايد كه گاه در وادي تناقض با آنچه گفته است گام مي‌گذارد.
نمايش «پس از برخورد جسم سخت به سر» به نويسندگي و كارگرداني «سجاد داغستاني» نمايشي است كه طرح داستاني نمايشنامه در آن به مشخصه‌هاي نمايش‌هاي پست‌مدرن همانند است. نمايشي كه در ساختار اپيزوديك خود، برخطی نبودن داستان‌هاي روایت‌شده‌ای تكيه كرده است كه نمي‌خواهند با يكديگر ارتباط منسجمي داشته باشند.

در نمايش فوق، تماشاگر با سه اجراي متفاوت مواجه است كه در كنار يكديگر قصد روايت داستان سه بيماري رواني را دارد. در دنياي نمايش كه قصه‌هاي كاراكترها در ظاهر از يكديگر گسستگي دارند، پيوستگي وضعيت قرباني شدن آن‌هاست كه اين سه رنجور بستري در تيمارستان را به يكديگر به دليل وجه تشابه در هم‌مکانی و نه هم‌زمانی وصل كرده است. اين قربانيان محبوس شده، به دليل برخورد جسمي سخت به سرشان جهان عبث زده و جنون‌آميز خويش را آن‌چنان به رخ تماشاگر مي‌كشانند كه حيرت چشم‌هاي خيره شده به آن‌ها را برمی‌انگیزند. البته مخاطب در اين نمايش، به دليل استحاله كاراكترها و سوييچ شدن پياپي حالت‌هاي رواني آن‌ها با شخصيت‌پردازي واحد و منسجمي برخورد نمي‌كند. درنتیجه توصيف انسان در نمايش «پس از برخورد جسم سخت به سر» اين‌گونه است كه خود او ديگر از جايي به بعد معنا ندارد و موضوعيتي كه بر زندگي او سايه انداخته، حائز اهميت مي‌گردد.

نمايش‌هاي پست‌مدرن توانسته‌اند در سال‌هاي اخير مخاطبان خود را پيدا كنند.


بااینکه نمايش «پس از برخورد جسم سخت به سر» پايان روشن و واضحي در انتها اپيزودها براي كاراكترهايش متصور نيست و گويا عارضه رواني آن‌ها را دايره‌وار فرض مي‌كند، گره‌گشايي هر اپيزود به‌صورت مستقل نه به گره‌افكني كه به فضا‌سازي متكثر شده مي‌سپارد. در هر اپيزود، كاراكترها از منظر تكنيك روايت در نگاه به گذشته و شرح داستان‌هاي عامه‌پسند و بعضاً پیش‌پاافتاده‌ای كه دارند اشتراك دارند و همه آن‌ها هم‌سو با تم و كانسپت نمايش هستند.

در ظاهر امر اين‌گونه به نظر مي‌آيد كه نمايش «پس از برخورد جسم سخت به سر» با فرم اپيزودوار خود تنها به داستانك‌هاي كوتاه پرسوناژهايش اكتفا كرده كه مينيمال نمود پيدا مي‌كنند، وليكن دغدغه‌هاي اجتماعي-سياسي مؤلف باعث شده كه تركيب مضموني روايت‌ها با همديگر هم‌راستا گردند كه چاشني هر يك بسته به موقعيت پرسوناژها با طنز و پارودي‌هاي اعتراضي همراه است. البته كه تمسخر گذشته به‌صورت مجزا در هر اپيزود به‌عنوان بخشي از قصه در نظر گرفته‌شده كه منجر به تحول شخصيت در مكان و زمان حال شده است. مكان‌مندي در اين نمايش به‌گونه‌ای است كه بيهودگي و سردرگمي را بر هر سه كاراكتر به شكل بي‌رحمانه‌اي تحميل كرده و آن‌ها را به‌صورت انسان‌هاي مفهوم زده در مقابل ديدگان تماشاگران پديدار كرده است.

درنتیجه اين مكان واحد يعني تيمارستان است كه فضاي خود را به‌صورت مفهومي انتزاعي عيان مي‌سازد كه باعث شده آدم‌هاي نمايش در آن دچار از خودبيگاني، اضطراب دروني و آشوب‌هاي بيروني گردند. سيال ذهني كه در كاراكترها موج مي‌زند باعث مي‌گردد كه مسئله هر يك از آن‌ها به چندجانبه گرایی سوق پيدا كند كه وحدت همه آن‌ها به سمت بومی گری كوچه-بازاري آشناپندارانه سوق پيدا كند. البته كه انتخاب مونولوگ براي اين نمايش بسيار هوشمندانه بوده است، به‌طوری‌که با تغيير پاساژهايي كه به سمت سولي‌لوگ شدن دارد، از گذشته‌اي سخن مي‌راند كه با برخورد جسمي به سر به‌صورت بيماري روحي-جسمي استمرار يافته است.

نمايشي كه در ساختار اپيزوديك خود، برخطی نبودن داستان‌هاي روایت‌شده‌ای تكيه كرده است كه نمي‌خواهند با يكديگر ارتباط منسجمي داشته باشند.

كنش‌هاي كلامي در هر اپيزود، امضاي انحصاري و دراماتيك هر كاراكتر مي‌شود، به‌طوری‌که اين فرم روايي باعث مي‌شود كه زمان حال تماشاگران مبدل به زمان گذشته پرسوناژهاي هر اپيزود گردد؛ اما اين فرم توانسته تماشاگر را از وضعيت انفعالي درآورد و درواقع با رسميت شناختن تماشاگر، ديوار چهارم اين تيمارستان را حذف نمايد. تماشاگر كه هم‌زمان با زبان بدن و فيگور و همچنين زبان كلام بازيگر مصاف مي‌كند، نمي‌تواند لحظه‌اي درنگ كند، زيرا مجبور است تفكر خود را براي انسان‌هاي جهان نمايش كه عاري از فكر شده‌اند خرج كند.

اپيزود اول نمايش كه قصه عاشقانه زن جواني است كه ملبس به رخت باله است، مدام در حال شيفت شخصيتي است كه از خود بودن خسته شده است و نويزهاي ذهني او باعث گرديده كه فضاي آرام و تسكين يافته تيمارستان را با ترافيك خیال‌پردازی‌اش تاخت بزند. اين زن جوان (با بازي عارفه معماريان) باآنکه مي‌خواهد پايبندي خود به عقايد سنتي را نشان دهد، در مهلكه‌اي تحمیل‌شده از معشوقه‌اش (افشين) ديگر نمي‌تواند سر سالم به در برد و به دليل ضربه واردشده، به پریشان‌احوالی‌ای مبتلا مي‌شود كه مجبور مي‌شود از هويت زنانه‌اش (با بريدن تعمد موهايش) و از علاقه‌اش (رقص باله) فاصله بگيرد و همچون فوتباليست‌هاي بازنشسته كفش‌هاي باله خويش را به ديوار اسارت خويش بياويزد.

در نمايش فوق، تماشاگر با سه اجراي متفاوت مواجه است كه در كنار يكديگر قصد روايت داستان سه بيماري رواني را دارد.

در اپيزود دوم، تماشاگر شاهد تقلاي هجوگونه مرد جواني است كه به سبب علاقه به خواننده غيرمجاز آمریکایی و طردشدگی از جانب عشق خود (رؤیا)، مي‌خواهد شبيه هرکسی گردد غير از خودش. اين دگرديسي و روحيه جلوه‌گري براي اين شخصيت (با بازي هادي احمدي) آن‌چنان او را دچار از خود بيخود شدگي مي‌كند كه صحنه تئاتر كه همان اتاق تيمارستان است را با صحنه استيج خوانندگي اشتباه مي‌گيرد.

اين كاراكتر به‌قدری در ديده شدن از آدم‌هاي پيراموني‌اش نديد گرفته‌شده كه درنهايت ناگزير مي‌شود از نقشي كه بازي مي‌كند با همان خصوصيت غير جدي كه دارد استعفا دهد و كلاه شاپوي خود را همچون نفر قبل به‌عنوان تنها ماهيت هستي‌اش آويزان نمايد.

اپيزود آخر نمايش به كاراكتري مي‌پردازد كه به‌نوبت خودش را به ديگري و زماني منقضي شده كوچ مي‌دهد. بازيگر در اين اپيزود (با بازي شهاب حيدري) با فهرستي از كاراكترهاي دغدغه آور رسوب شده در باطن مواجه است كه در بزنگاه‌هاي مختلف همچون پتكي به‌صورت او كوبيده مي‌شوند. از مصدق، سپهبد رزم‌آرا و سرلشكر زاهدي تا فداييان اسلام و جبهه ملي، سير تاريخي تطور يافته‌اي مي‌شوند كه مدام بر او واقع مي‌شوند.

كاراكتر درنهايت سكوت را به سخنراني ترجيح داده و ترجيح مي‌دهد به خاطر قيمت نفت، به‌واسطه در زیردست و پا ماندن در شلوغي‌هاي استاديوم ورزشي (خياباني) خون‌بها نپردازد، هرچند كه تمام‌وقت روز 29 اسفند (روز ملي شدن صنعت نفت) را به‌عنوان عزيزترين روز زندگي‌اش، يعني تولد مادر جا بزند. او نيز ناچار مي‌شود كه روحيه انقلابی گری خود را بر ديواره تاریخ‌نگار حك كند و آن را به ابديت پيوند بزند. نمايش روان‌شناسانه «پس از برخورد جسم سخت به سر» بي‌تعارف و بي‌تكلف مي‌خواهد مخاطب را در موقعيت قرار دهد كه همان ترجمان زندگي كردن در ذهني چنين نابسامان است كه عينيتي بي‌منطق را به وجود آورده است. شايد خوابيدن بهترين تجويز براي اين شوریده‌حالی بيداري باشد.

اعتماد