«بهار، تابستان، پاییز، زمستان ... و بهار» اثر «کیم کی دوک» با حضور راهبی خردمند و شاگرد او که پسربچهای است معصوم، آغاز میشود. پس از چند سال، زن جوانی برای شفا به معبد میآید و با ورود او هرجومرج آغاز میشود. زن و پسر که اینک نوجوان شده است، باهم رابطهی برقرار میکنند.
پسر نوجوان فیلم بهدنبال زن به شهر میرود و راهب را در معبد شناور بر آب در دریاچهای کوهستانی تنها میگذارد. چند سال بعدتر، پسر که مردی سیساله است به معبد بازمیگردد؛ درحالیکه دو کارآگاه او را بهخاطر جرمی که مرتکب شده، تعقیب میکنند. ظاهراً او زن را از روی حسادت به قتل رسانده و پیشگویی راهب را محقق ساخته است که پیشتر به او هشدار داده بود: عشق به یک زن موجب دلبستگی خواهد شد و درنهایت به قتل عاملِ دلبستگی خواهد انجامید.
نخستین گام برای فهم این اثر آن است که چرخهی رویدادهای آن را بیش ازآنچه در فیلم، مدنظر است، جدی بگیریم. چرا مرد جوان معشوقش را که بهخاطر مردی دیگر او را ترک کرده بود، به قتل رساند؟ چرا عشق پسر تاایناندازه مالکانه است؟ این در حالی است که مردی عادی در زندگی سکولار، این مسئله را بهسادگی میپذیرد؛ هرچند برایش دردناک بوده باشد.
پس چه میشود اگر [دریابیم] که همین تربیت بودائی راهب است که او را به چنین جنایتی واداشته است؟ چه میشود اگر [دریابیم] که ظهور زن بهعنوان ابژهی شهوت و مالکیت است که درنهایت مرد را به کشتن او وامیدارد؛ حالآنکه همین رویکرد در دیدگاه بودائی است که کنارهگیری از زنان را توصیه میکند؟ پس آیا میتوان گفت که همین چرخهی طبیعی که در فیلم به کار گرفتهشده و قتل را نیز شامل میشود، امری است متعلق به جهان بودائی؟
هگل در «پدیدارشناسی روح» نوشته است که: شر در نگاهِ ثابتی خانه دارد که شرارت را در تمامدور و اطراف خودش میبیند. آیا فیلم کیم کی دوک نمونهای کامل از این بینش هگلی نیست؟ شر در اینجا تنها عشق شهوانی و مالکانهی مرد جوان نیست؛ بلکه شر نگاه ثابت و کاملاً بیطرفانهی این راهب است، نگاهی که عشقِ شهوانی و مالکانه را شر میشناسد. این همان است که در فلسفه «بازتابندگی» (reflexiveness) مینامیم؛ مطابق این نظرگاه، محکومکردنِ وضعیتی خاص میتواند خود بخشی از همان وضعیت باشد.
اسلاوی ژیژک