هفته نامه «کتاب هفته خبر» در شماره جدیدخود بخشی از این رمان را منتشر کرده است. بر اساس این بخش رمان که منتشر شده، ماجراهای رمان تازه کیمیایی در تهران میگذرد، شهری که زادگاه اوست و خالق «قیصر» در آثار مختلفش به این شهر و آدمهایش پرداخته است. با هم قسمت کوتاهی از این بخش را میخوانیم:
تهران، شهر بزرگ قدیمی داشت فرسوده میشد. بیتاب شده بود. هجوم رنگهای تازه در جدال با قدیمها جنگی زشت ساخته و به شهری که داشت جایش میآمد حسادت داشت. آدمهای دیگر شهری دیگر را میساختند. ساختمانها، باغها و درختان را شکست میدادند. صداهای ارهبرقی در شبهای شمیران بیداد میکرد و در کوه میپیچید و تا لواسان میرفت. آدمهای شب زیاد شده بودند. کلانتریها تا صبح شلوغ بود. اورژانسها و داروخانهها پر رفت و آمد شده بود. بچههای گمشده مهمان کلانتریها بودند. بازار التماس در کلانتریها بهراه بود. راهروهای دادگستری پر از صفهای گناهکاران بود که خود را بیگناه میدانستند.
قرارشان سهراه امینحضور بود. کنار بستنیفروشی ممدریش شصت سال پیش که حالا یک جوان در آن بستنی میفروخت. گاراژ فولادی روبهروی آن بود. معروف و ستونریخته. دو برادر به هم رسیدند. لبخندی زدند و راه افتادند. لبخندی که از هر دو سو تلخ بود. نگاه مشترک، لبخند مشترک، تنها رابطهی مشترک آنها با هم بود. در سکوت راه را با هم ادامه دادند. تشخص تنهایی فضلی که هیچ حسی از پیدا کردن خواهرش در آن نبود، تبدیل به یک خستگی شده بود. سرخوشی ناشی از یک مأموریت در کودکی، شادابی آن حتی رفتن برای انتقامی که خانواده تأییدش کرده، در چهره و اندام آنها نبود. پیادهرو را به سمت سرچشمه رفتند. باید از جای دیگری شروع میکردند. نه این وقت روز و نه این مغازههای خلوت. معلوم نبود خواهر فرار کرده بود. گاهی فضلی برمیگشت و آرام به مرتضی نگاه میکرد و لبخند میزد که فقط صدای یک موتورسیکلت میتوانست آرامش آنها را به هم بزند. موتورسیکلت اسبی بود در ذهن مرتضی که شراره با آن تاخت کرده و رفته بود.
آن اسب زیبای سراسری وجود فضلی بود. این سراسر را دوست داشت. سراسر زد و خورد، سراسر عاشقانه، سراسر عشق در ویترین سینماهای لالهزار، روی کاغذهای آبی و زرد، خوب بریده شده و خوب نوشته شده. مینشست در راهروی سینما در سئانس آخر و نوشتنها را تماشا میکرد. فیلمها در چهارشنبه عوض میشد. سهشنبهها سردری و ویترینها نوشته میشد. سراسر خطر و سراسر انتقام، تختهای که روی آن عکسی از فیلمی بود و نوشته بود «سراسر حادثه» با چوب پشهبندی به کمربند بسته میشد و پسربچهای این تبلیغ را در پیادهروها راه میبرد. گاهی پسربچه پیشپردهی فیلم را خودش میخواند. «امشب و هر شب، صاعقه، سراسر حادثه و عشق...». فضلی سینما رفتن را زیاد دوست نداشت، اما میان فکرهایش در تنهایی جایی برایش پیدا میشد. خیلیها بودند خیال میکردند سینما را دوست دارند. اسم هنرپیشهها را بدانند، موسیقی آن فیلم را با سوت بزنند، در بحثهای کافهای شرکت کنند. اینها عاشق نبودند، معتاد به عشق بودند. اعتیاد به این بحثها داشتند، همانطور که اعتیاد به یک کافه و حتی یک میز داشتند.
فضلی حواسش به یک جعبهی بزرگ تخته شیلاتی بود که بار ماهیاش را در ظرف فلزی براقی ریخت. یکی دوتا ماهی بیرون افتادند که بیاختیار فضلی نگران آنها شد. ماهیان مرده و لزج سر میخوردند و روی هم در ته ظرف تلنبار میشدند. مرتضی دید فضلی ایستاده و نگاه میکند. او هم ایستاد. دو لاشه ماهی بیرونافتاده را برداشت به میان ماهیان دیگر انداخت. ماهیان در هم شده بودند. مغازهدار و شاگردش برای سوا کردن آنها آمدند و شاگرد که فریاد زد:
ماهی! ماهی تازه!
مرتضی ترسید و تکانی خورد و دید فضلی ندید، راحتتر شد و به فضلی گفت:
این که صدا کرد ماهی، اون دوتا رو که نجات داده بودم و انداخته بودم تو بقیه، گم کردم. نشونشون کرده بودم. عجب کارایی آدم تو بیکاری میکنه. اما خوشگل بود.
فضلی حرکت کرد. از هر طرف خودش را بیکار دید. برای تصمیم و اجراهایشان شوق میخواست، شوق و شادابی در همان خون پنهان اولی که ریخته بود، از روح و تنش برود. چه آسان هیچکس نفهمید خائن را کشتن قانون را از اعتبار دور کرده در گوشهای از اطاقی قدیمی نفس میکشیده و سیگار پشت هم میگیرانده و گاهی هم بغضهای کوتاه میکرده. گم شده بود. اما کمشدهاش سخت پیدا میشد. زندگیاش را حتی خودش به ردیف نمیدانست. روز به روز نفس میکشید. فردا را از خودش نمیدانست. تقویم را موجود زائدی میدانست. شنبهها و یکشنبهها و دوشنبهها چه فرقی با هم داشتند.