دلتنگی(بیرون هیچ خبری نیست)
هیچوقت دلتنگ نبودهام. در اتاقی تنها بودهام. هوس خودکشی کردهام. افسرده بودهام. حالم خراب بوده. خرابتر از هر چیزی. اما هرگز این احساسو نداشتم که یه نفر میتونه بیاد تو اون اتاق و اوضاعمو روبراه کنه... یا اینکه اصلا «هیچ کس دیگهای بتونه وارد اون اتاق بشه. چه جوری بگم، به خاطر این تمایل به تنهایی و خلوت نشینی، دلتنگی هیچوقت پاپیچم نشده. ممکنه تو یه مهمونی باشه یا تو یه استادیوم شلوغ که ملت دارن یکی رو تشویق میکنند ولی تنهایی میاد سراغم. به قول ایبسن «قویترین آدما، تنهاترینشونند.» هیچوقت فکر نکردم خوب، حالا یه بلوند خوش بر و رو میآد اینجا و یه کاری میده دستم، شونه هامو میماله و من حالم خوب میشه. نه، فایدهای نداره... میخوای فقط اونجا بشینی؟ خوب آره. واسه اینکه بیرون هیچ خبری نیست. فقط خریته. یه مشت آدم مفلوک با یه مشت کله پوک دیگه تو هم پیچیدند. بذار خودشونو خر کنند. هیچوقت ویرَم نگرفته که شبا بزنم بیرون. گاهی تو بارها قائم میشدم فقط چون نمیخواستم تو کارخونهها قائم شم. همین. واسه همه اون میلیونها آدم متاسفم ولی خودم به شخصه هیچوقت دلتنگ نبودم. از خودم خوشم میآد. خودم بهترین سرگرمی خودمم. بیا بازم لبی تر کنیم!
زنها(زنا خیلی نازک نارنجیاند)
من اسمشونو میذارم ماشینای ناله. اوضاع یه مرد با اونا هیچوقت روبراه نیست... و وقتی پای اون هیستری زنانه و دعوا مرافعه میآد وسط... اه پسر ولش کن. باید برم بیرون، بپرم تو ماشین و بزنم به چاک. هر جا که بشه. یه جایی یه قهوهای بخورم. هر جا. هر چیزی جز یه زن دیگه. ببین فکر میکنم اصلا «اونا یه جور دیگه ساخته شدن. {خودمانی میشود} هیستری که شروع میشه از دست میرن. میخوای که تمومش کنی ولی اونا نمیفهمند. {با یک جیغ بلند زنانه} «کجا داری میری؟» دارم از اینجای لعنتی میرم عزیزم. فکر میکنند از زنا متنفرم اما نیستم. خیلی چیزا در این باره مصطلح شده. اونا فقط میشنوند بوکوفسکی یه خوک نر شوونیسته اما منبعشو چک نمیکنند. قطعا «بعضی وقتا باعث میشم زنا بد به نظر بیان، ولی همین کارو با مردا هم میکنم. حتی اینکارو با خودمم میکنم. اگه فکر کنم یه چیزی بده، میگم اون چیز بده. مرد، زن، بچه، سگ. زنا خیلی نازک نارنجیاند. فکر میکنند تافته جدا بافتهاند. این مشکلشونه.
روزی روزگاری(من الآن اینجا تو بهشتم)
زمستون بود. تو نیویورک داشتم از گرسنگی میمیردم و در عین حال سعی میکردم یه نویسنده بشم. واسه سه چهار روز هیچی نخورده بودم. نهایتا «گفتم میخوام یه پاکت بزرگ پاپ کورن بخورم. و خدایا، تا اون زمان هیچ چیزی به اون خوشمزگی نخورده بودم. خیلی خوب بود. هر دونه ش، میدونی، هر دونهش مثل یه استیک بود. میجویدمشون و توی معدهی بیچارهم میریختم. معدهام هم میگفت متشکرم! متشکرم! متشکرم! تو بهشت بودم. به راه رفتن ادامه میدادم که دو نفر رد شدند. یکیشون به اون یکی گفت «یا عیسی مسیح!» اون یکی گفت «یارو رو دیدی چطوری داشت پاپ کورن میخورد؟ خیلی ناجور بود.» من دیگه نتونستم از بقیه پاپ کورنام لذت ببرم. فکر کردم منظورت از اینکه خیلی ناجور بود چیه. من الآن اینجا تو بهشتم. حدس میزنم یه جورایی کر و کثیف بودم. اونا همیشه میتونند این حرفارو به یه آدم درب داغون بگن.
مردم(واسه هیچ بنی بشری هم احترام قائل نیستم)
زیاد به مردم نگاه نمیکنم. به همم میریزند. میگن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کم کم خودت هم شبیهش میشی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم میتونم به کارام برسم. اونا پرم نمیکنند، خالیام میکنند. واسه هیچ بنی بشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکل دار میشدم. دارم دروغ میگم. ولی باور کن، صحت داره.
شکسپیر(چرنده!)
غیر قابل خوندن و زیادی اهمیت داده شده. ولی مردم نمیخوان اینو بشنون. میدونی، نمیشه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرنها دیگه جا افتاده. تو میتونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمیتونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ از دماغ فیل افتادهها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش میچسبونند، مثل این ماهیهای مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش میچسبونند. لحظهای که حقیقتو بهشون میگی وحشی میشن. نمیتونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به فرآیند استدلال فکریشون حمله میکنه. حالمو به هم میزنند.
منفی بافی(بدبینی یه جور ضعفه)
همیشه منو به بدبین بودن متهم کردند. فکر میکنم چون دستشون به انگور نمیرسه میگن ترشه. بدبینی یه جور ضعفه. میگه «همه چیز اشتباهه! همه چیز اشتباهه!» میدونی؟ «این درست نیست! اون درست نیست!» بدبینی نقطه ضعفیه که قدرت وفق دادن آدم با اتفاقی که در همون لحظه داره میفته رو سلب میکنه. آره، بدبینی یه نقظه ضعفه، درست مثل خوش بینی. «خورشید میدرخشد، پرندهها چهچه میزنند... پس لبخند بزن!» اینم مزخرفه. حقیقیت یه جایی مابین این دو تاست. هر چی که هست همینه که هست. و شما نمیتونین باهاش کنار بیای. خیلی بده.
عرف و اخلاق(من به «خوبی» اعتقاد دارم)
ممکنه جهنمی در کار نباشه ولی اونایی که به قضاوت آدم میشینند میتونند جهنم بسازند. مردم بیش از حد آموخته شدند. در مورد همه چیز بیش از حد آموزش دیدند. شما باید از طریق اتفاقی که برات پیش میاد و واکنشی که به اون نشون میدی به جریان پی ببری. میبایست یه کلمه غریبی رو اینجور مواقع به کار ببرم... «خوبی». فکر میکنم درون همه ما یک رگهی غائی از خوبی وجود داره. ...من به «خوبی» اعتقاد دارم. میتونه پرورش پیدا کنه. همیشه سحرآمیزه که توی ترافیک متراکم و درهم تنیدهی بزرگراه، یک غریبه بهت راه بده تا بتونی خطت رو عوض کنی. امیدوار کننده ست.
طنز و مرگ(از مرگ منزجرم)
موارد خیلی کمی وجود داره. آخرین و بهترین طنزپرداز یکی بود به اسم جیمز تربر. اما طنزش آنقدر خوب بود که مجبور شدند نادیدهاش بگیرند. این مرد همون چیزیه که بهش میگن روانشناس/روانکاو اعصار. اون جنبه مردانه/زنانه داشت. میدونی، جنبه دیدن از نگاه همه مردم. از تربر که بگذریم، کس دیگهای مد نظرم نیست. من کمی ازش تاثیر گرفتم ولی نه مثل کاری که اون میکرد. این چیزی که من دارم رو واقعا بهش نمیگم طنز. میگم شور کمیک. من در این شور کمیک گیر کردم. مهم نیست چی میشه... به هر حال مضحکه. تقریبا همه چیز مضحکه. میدونی، ما هر روز دستشویی بزرگ میکنیم. فکر نمیکنی این خنده داره؟ ما باید به ادرار و فرو کردن غذا تو دهانمون ادامه بدیم. از گوش هامون موم میآد بیرون. باید خودمون رو بخارونیم... اگه واقعا اینو بفهمیم میتونیم خودمونو دوست داشته باشیم. بفهمیم چقدر خنده داریم، با رودههای پیچ در پیچ و مدفوعی که به آرامی جلو رانده میشه، وقتی توی چشمهای هم نگاه میکنیم و میگیم «عاشقتم»، محتویات دل و روده مون در همون لحظه داره کربونیزه و تبدیل به مدفوع میشه. و ما هرگز کنار هم نمیچُسیم، اینا همهاش رگههای کمیک داره... و بعدش میمیریم... مرگ هیچی دستمون نداده. هیچ مدرکی رو نشونمون نداده. این ماییم که مدارکمون رو نشون میدیم. آیا با متولد شدن واقعا «زندگی رو به دست آوردیم؟ نه واقعا». اما مطئنیم که گیر اون لعنتی افتادیم. ازش منزجرم. از مرگ منزجرم. از زندگی منزجرم. از اینکه بین این دو تا گیر بیفتم متنفرم. میدونی چند بار اقدام به خودکشی کردم؟ (لیندا میپرسه «اقدام؟») بهم وقت بده. من فقط ۶۶ سالمه. هنوز دارم روش کار میکنم.
مصاحبه کردن
مثل گیر افتادن تو کنج میمونه. آدم هول میشه. من همیشه همهی واقعیت رو نمیگم. دوست دارم لاس بزنم و یک کمی مسخره بازی در آرم، واسه همین هم یه مقدار اطلاعات غلط غلوط میدم تا با چرت و پرت هامون سرگرم بشیم. بنابراین اگه میخوای منو بشناسی هیچوقت مصاحبه هامو نخون. اینو نادیده بگیر...
منبع: مجله Interview
چارلز بوکوفسکی در یک نگاه
«هنری چارلز بوکوفسکی» شاعر و داستاننویس لسآنجلسی است. نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تاثیر فضای شهر لسآنجلس است که در آن زندگی میکرد. او اغلب به عنوان نویسنده تاثیر گذارِ معاصر نام برده میشود، و سبک او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. نویسنده پرکار، بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و شش رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رسانده است.
بوکوفسکی در سال ۱۹۲۰ در شهر آندرناخ آلمان در خانواده «هِنری کارل بوکوفسکی» بهدنیا آمد. مادرش «کاترینا فِت»، که یک آلمانی اصیل بود، پدرش را که یک آلمانی-آمریکایی بود، بعد از جنگ جهانی اول ملاقات کرد. جدِ پدری بوکوفسکی در آلمان بهدنیا آمدند. بوکوفسکی مدعی است که یک زنازاده است، اما بایگانی آندرناخ نشان میدهد که والدین او بهراستی یک ماه قبل از تولد او ازدواج کردهاند. بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول، خانواده در سال ۱۹۲۳ به بالتیمور رفتند. در زبان آمریکایی، والدین بوکوفسکی او را به اسم «هِنری» صدا میزدند، و تلفظ نام خانوادگیشان را از Buk-ov-ski به Buk-cow-ski تغییر دادند.
بعد از پسانداز پول، خانواده به حومه لسآنجلس رفتند، جایی که خانواده پدری بوکوفسکی زندگی میکردند. در دوران کودکی بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار بود و به عقیده بوکوفسکی بد دهن و بد رفتار بود. بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان لسآنجلس، بوکوفسکی دو سال در دانشگاه شهر لسآنجلس بود و دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را گذراند.
در ۲۴ سالگی، داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» بوکوفسکی در مجله داستان به چاپ رسید. دو سال بعد، داستان کوتاه «۲۰ تشکر از کاسلدان» منتشر شد. بوکوفسکی نوشتن را با جریان انتشار و رها ساختن نوشتن برای یک دهه آزاد ساخت. در طول این مدت او در لسآنجلس زندگی میکرد اما مدتی را در ایالات متحده سرگردان بود، کارهای موقتی میکرد و در اتاقهای ارزان اقامت میکرد. در اوایل دهه ۱۹۵۰ بوکوفسکی در اداره پست لسآنجلس به شغل پستچی و نامهرسان مشغول به کار شد اما بعد از دو سال و نیم آن را رها کرد. در ۱۹۵۵ به خاطر زخم معده تقریباً وخیم بستری شد. وقتی بیمارستان را ترک کرد، شروع به نوشتن شعر کرد.
در ۱۹۵۷ با شاعر و نویسنده «باربارا فیری» ازدواج کرد، اما آنها در سال ۱۹۵۹ از هم جدا شدند. فیری اصرار داشت که جدایی آنها هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، اگرچه او اغلب به صورت مشکوک میگفت که چیره دستی بوکفسکی در شاعری است. در پی این جدایی، بوکوفسکی دوباره به الکل رو آورد و به نوشتن شعر ادامه داد.
بوکوفسکی به اداره پست لسآنجلس برگشت، جایی که ده سال قبل در آن کار میکرد. در ۱۹۶۴، یک دختر، به نام «مارینا لوییس بوکوفسکی»، از او و «فرانس اسمیت» بهدنیا آمد. اسمیت و بوکوفسکی با هم زندگی میکردند ولی هرگز ازدواج نکردند. بوکوفسکی برای مدت کوتاهی در توزان اقامت کرد جایی که با «جان و جیپسی لو وب» دوست بود. «آنها مجله ادبی The Outsider را منتشر میکردند و بهطور خاص برخی از شعرهای بوکوفسکی را چاپ کردند. آنها از بوکوفسکی «قلب من در دست او اسیر است»(۱۹۶۳) و «صلیب در دست مرگ» را در ۱۹۶۵ منتشر کردند. «جان وب» هزینه چاپش را از قماربازی در لاسوگاس بهدست میآورد. در این مسیر بود که دوستی بوکوفسکی و «فرانس داسکی» آغاز شد. آنها بحث میکردند و اغلب کار به زد و خورد میکشید. داسکی یکی از دوستان وب بود که اغلب در خانه کوچک آنها در خیابان ای الم مهمان بود و به کارهای چاپ میرسید. وبها، بوکوفسکی و داسکی مدتی را با هم در نئورلئان بودند، جایی که جیپسی لو بعد از در گذشت جان وب سرانجام به آنجا برگشت. در ۱۹۶۹، بعد از بستن قرار داد با انتشارات Black Sparrow Press و ناشر آن «جان مارتین» و داشتن حقوق مادامالعمرِ ماهیانه ۱۰۰ دلار، بوکوفسکی کارش در اداره پست را رها کرد و به نوشتن حرفهای تمام وقت پرداخت. او ۴۹ سالش بود. همانطور که در نامهای در آن زمان شرح دادهاست: «من دو تا انتخاب دارم. در اداره پست بمونم و احمق بشم... یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسندهام و گرسنه باشم. من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.»
کمتر از یک ماه بعد از ترک اداره پست، او اولین رمانش به نام «پستخانه» را تمام کرد. همانقدر که بوکوفسکی برای حمایت مالی مارتین و اعتماد به یک نویسنده ناشناخته احترام میگذاشت، او تقریباً تمام کارهای بعدی خود را با انتشارات Black Sparrow به چاپ رساند. در ۱۹۷۶، بوکوفسکی «لیندا لی بِیلی» را ملاقات کرد، که صاحب یک رستوران health-food بود. دو سال بعد، آن دو از شرق هالیوود، جایی که بوکوفسکی بیش از همه در آنجا زندگی کرد، به بندر سن پدرو و اقصی نقاط جنوب شهر لسآنجلس رفتند. بوکوفسکی و بِیلی در سال ۱۹۸۵ ازدواج کردند. لیندا لی بِیلی با نام «سارا» در رمانهای «زنان و هالیوود» بوکوفسکی نام برده شدهاست.
بوکوفسکی در ۹ مارس، ۱۹۹۴ در سن پدروی کالیفرنیا در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش «تفاله»، از بیماری سرطان خون درگذشت. مراسم تدفین او بهوسیله راهبان بودایی انجام شد. بر روی سنگ قبرش این عبارت خواند میشود: «تلاش نکنید». به قول «لیندا لی» بوکوفسکی منظور از سنگ نوشته قبر شوهرش چیزی شبیه به این گفتهاست: «اگه شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده. پس تلاش نکنید. فقط انجامش بدید.»
از بوکوفسکی ، شش رمان به چاپ رسیدهاست: پستخانه (۱۹۷۱)، هزارپیشه (۱۹۷۵)، زنها (۱۹۷۸)، ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲)، موسیقی آب گرم و هالیوود (۱۹۸۹)، عامه پسند(بوکوفسکی) (پالپ) (۱۹۹۴)