درباره «جاده» فدریکو فلینی، با بازی درخشان جولیتا ماسینا و آنتونی کوئین (1954)، بسیار گفته و بسیار نوشتهاند. بااینهمه شاید، مانند هر اثر ماندگار دیگری، هر بار در نوری جدید بتوان اعتراف جدیدی از آن گرفت!
مسیر نوردی
«جاده»، چنانکه از نامش پیداست، دعوت به حرکت در مسیری است؛ البته پای جلسومینا را زامپانو نه با دعوت که با خریدن از مادرش به جاده میکشاند. پولی داده میشود، ابژهای خریده میشود؛ و نکتهای که بر آن انگشت گذاشتهام از همین منظر قابل تأکید است. جلسومینای بیدستوپا که با پیوندش با دریا (طبیعت) و موسیقی، چه در حضور و چه در نبودش و نشان ندادن مرگ او در فیلم و نیز تمرکز نیمه عاقلانه و «کودکانه» اش بر «اکنون» های جاده/زندگی و بالطبع «فراموشی» هایش، به او قداست و نوعی جاودانگی بخشیده شده است، غافلگیرانه از سوی زامپانوی دورهگرد و معرکهگیر خریداری میشود تا «دنیا را ببیند». او مانند حیوان سیرک باید کتک بخورد تا بیاموزد. جلسومینا ابژهوار فروخته میشود تا زامپانو جهان را به او نشان بدهد و در کنارش نقشهایی را که از او میخواهد در سیرک اجرا کند: ساز بزند، بخواند، برقصد... او نه آنطور که باید زن است و نه کودک. زن-کودکی است که در مسیر جاده تجربه دردناکِ دگردیسی را زندگی میکند.
او که نه زیبایی زنانهای دارد و نه آشپزی بلد است و در راه رفتن بیظرافت و بیدقتش به اشیای پیرامون تنه میزند، به هر آنچه زامپانو، خشونتآمیز، از او میخواهد با حیرت و ترس گردن مینهد. زامپانو در آغاز او را به تکرار جملاتی امر میکند: «زامپانو وارد میشود!» و با هر بار اجرای ناموفق جلسومینا، او را به باد کتک میگیرد؛ و این دیکته شدن و اطاعت کردن ادامه مییابد: «تو فقط هر کاری من میگم میکنی.» و اینچنین جلسومینا در نقشهایی که زامپانو برایش تدوین کرده است، بازی میکند.
سه دگردیسیِ جان
شاید چندان بیراه نباشد اگر به شروع پروسه «دگردیسی» جلسومینا –در پیوند با مفهوم «سه دگردیسیِ جان» نزد نیچه- اشارهکنیم. آنچه در جاده اتفاق میافتد نهتنها تبدیلِ جلسومینا/ابژه به جلسومینا/سوژه که مواجهه او با این دگردیسی است: «سه دگردیسیِ جان را بهرِ شما نام میبرم: چگونه جان شتر میشود و شتر شیر و سرانجام، شیر کودک...»(چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، بخش یکم)
جلسومینا/شتر در آغاز، «بُرد-بارانه» به هرآن چه زامپانو میخواهد تن میدهد. او از وضعیت انقیاد آمیز ابژگیاش احساس رضایت توأم با ترس دارد. هرچند کمکم، بدون ترس یا تردید، به آن دلبسته میشود. در ادامه میبینیم که هیچچیز او را، بهرغم خشونتها، تحقیرها و بیاحترامیها، از ادامه راه با زامپانو منصرف نمیکند. زامپانو از جلسومینا دلقکی میسازد با سازی در دست و موسیقیای که در نبود او جای خالیاش را تا انتهای فیلم پرکرده است. دلقک در فواصل جاده با زنهایی آشنا میشود که موردتوجه زامپانو هستند. پس کمکم به زن بودن خودش آگاهی مییابد! و از اینکه در دایره توجه و نگاه زامپانو جایی ندارد غصهدار است، اما کودکانه همهچیز را زود «فراموش» میکند؛ با تماشای پروانهها و لانه مورچگان، با صلیب و کارناوالی که برپاست و...
جلسومینا با فولِ بندباز -رقیب زامپانو- آشنا میشود. فول او را به خاطر استعدادش در ساززدن تشویق میکند و از او میخواهد همراهش شیپور بزند، اما جلسومینا میگوید: «زامپانو نمیخواد.» فول میکوشد جلسومینا را بهسوی خودش جذب کند و درعینحال به او میفهماند که اگر زامپانو دوستش نداشت او را پیش خودش نگه نمیداشت: «من که حاضر نیستم حتی یک روز هم تو رو نگهدارم. نمیفهمم چرا زامپانو تو رو نگهداشته. شاید تو رو دوست داره!»
بهاینترتیب در جلسومینا عشقِ نهفته و بینام به زامپانو را بیدار میکند؛ بنابراین، جلسومینا به مفهوم عشق پی میبرد. او پیوسته نزد زامپانو «جایگاهی» از آنِ خود را میکاود و میخواهد خود را در زامپانو/دیگری تثبیت کند. او ازاینپس مدام، با تلاشی مذبوحانه در جستوجوی یافتن تصویر خود در آینه اعوجاج آمیز زامپانو است. تصویری که در زبانِ بیزبان شده زامپانو مرتب خط میخورد و شکل نمیگیرد. جلسومینا میخواهد بداند نزد زامپانو از چه «جایگاهی» برخوردار است تا بر آن تصویر/جایگاه منطبق شود، اما زامپانو هیچ جوابی به این سؤال نمیدهد و نگاهش معطوف به «غیر» (زنهای دیگر/ پاره کردن زنجیر/ و...) است. زامپانو مدام «زنجیر» ها را میگسلد، با نیرویی که هرکسی از پس گسستن آن برنمیآید. او معرکهگیرانه درصدد گسستن زنجیرهاست. زامپانو هرگز به جلسومینا مجال تحقق و شکلگیری تصویری از خود نمیدهد؛ بنابراین هر تلاشی از سوی او در این مورد با شکست مواجه میشود.
زبان جادهایها
زندگی در جاده برای جلسومینا (همچنان که برای زامپانو) زیستن در عدم تعین و عدم قطعیت مطلق است. زیستنِ سَگانه در خرابهها؛ زندگی در سطح بدن. زبان در چنین ارتباط (بیارتباط) ی شکل نمیگیرد؛ و اصلاً به چنین سطحی از زندگی هنوز راه نیافته. چراکه ولگردها مدام در سگدو زدن برای به دست آوردن غذا هستند. اگر همزبانی شکل میگیرد حاصلش چیزی جز خشونت و گفتوگوی نادقیق (بهویژه از سوی زامپانو) نیست. جلسومینا را نه زنان سیرک میتوانند از زامپانو جدا کنند، نه کلیسا، نه دلتنگی و وسوسه برگشت به خانواده، نه شخصیت رقیب و نه حتی خود زامپانو. زن سیرک خطاب به جلسومینای غمگین، وقتی زامپانو به زندان افتاده است میگوید: «اونو بهتره گمش کنی تا پیداش کنی.» وضعیتی که دیگران از دور رقتبار میبینند، رها کردنش کمکم برای جلسومینا غیرممکن شده است. او حالا «تصمیم گرفته» پیش زامپانو بماند و زامپانو را «انتخاب» کرده است. البته او کمکم نسبت به آنچه زامپانو از او میخواهد انجام دهد، نا بردبارانه «مقاومت میکند»؛ وقتی زامپانو در کلیسا از جلسومینا میخواهد در دزدیدن نقره کمکش کند، جلسومینا/«شیر» به «تو-بایدِ» او «نه» میگوید؛ و البته که پیامد چنین امتناعی سیلیهایی است که نصیبش میشود: «به کی داری «نه» میگی؟! به «من» میگی؟!» جلسومینایی که به درودیوار میخورد و صندلی با حرکت ناشیانهاش به زمین میافتد، کمکم پا به دگردیسی دوم (شیر) گذاشته و کمکم از ابژگی به سمت سوژه شدن و آزادی میل کرده است. (اما فقط به سمتش!) هرچند همچنان خود را آگاهانه در اختیار زامپانو گذارده و دل درگرو عشقش دارد. او بودن و زیستن با زامپانوی خشن را به زندگی با دیگران (کلیسا، سیرکی با شرایط بهتر، خانواده، فولِ شوخطبع و...) ترجیح داده است.
جلسومینا در جاده تنهایی، ترس، عدم قطعیت، نگرانی، اضطراب، رنج، جنسیت، عشق، پلیس، دعوا، زندان، خشونت، دزدی،... و حسادت را میشناسد. دیری نمیگذرد که فول (آنکه جلسومینا خیالپردازانه زامپانویی مانند او میخواهد و خامدستانه در انتظار تغییر شکل اوست) ناخواسته به دست زامپانو کشته میشود؛ بنابراین به مفاهیم او «مرگ» و «قتل» و درنهایت نیز «وانهادگی» افزوده میشود، مفاهیمی درک ناپذیر و فلجکننده که نهایتاً به مرگ خودش نیز میانجامد.
تلخند شدنِ لبخند
ازاینپس جلسومینا با نالههایش و تکرار عبارت «فول زخمی شده»، با یادآوری بیمارگونه و مدامِ مرگ فول، برای زامپانو به وجدانی معذب و زخم زننده تبدیل میشود که چارهای جز گریختن از خود باقی نمیگذارد. جلسومینایی که کودکانه تلخندش به لبخند، به چشم برهم زدنی، جا عوض میکرد، دیگر از پس آنچه بر او واقعشده برنمیآید و در مواجهه با فهمناپذیری سر به جنون گذارده است: گریز و سرازیری به سمت مرگ. او مدام در خودش است و سرگشته، ازکارافتاده و بیمصرفتر از پیش شده. دیگر حتی دلقک خوبی نیست. نمیتواند ساز بزند، برقصد، آواز بخواند و فرمان ببرد. زامپانو برایش غذا درست میکند و او را به اینسو و آنسو میکشد...
ضعف جسمی و روحی جلسومینا مانع از شکلگیری کامل دگردیسی سوم (کودک) میشود. هرچند ذات «کودکانه» اش همواره با اوست. جلسومینا/نیمهکودک/نیمه دیوانه غمگینانه در جاده مرگ پیش میرود. او پذیرای آنچه به چشم دیده نیست: او تجربه مرگ فول و شاید از آن سهمگینتر: غیبت و وانهادگی از سوی زامپانو را تاب نمیآورد. جلسومینا میمیرد و نوای موسیقیاش، بهعنوان لایتموتیف تا پایان فیلم جای خالیاش را پر میکند. حضوری شناور در موسیقی.
پس از شنیدن خبر مرگ اوست که زامپانو را گریان پا در دریا میبینیم، درحالیکه نگاهی به آسمان دارد و از شدت اندوه با زمین پنجه در پنجه شده است...
آتوسا احمدپناهی