نگاهی به نمایش آنلاین «سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت» نوشته علیرضا کوشک جلالی و کار هومن رهنمون

09 آذر 1399
«سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت» «سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت»

نمایش یا شعرخوانی دسته‌جمعی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکتر شهرام خرازی‌ها، منتقد تئاتر

 

«سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت» نمونه تیپیک مناسبی برای آسیب‌شناسی آن دسته از نمایش‌های کلیشه‌ای است که درباره تبعات جنگ بر صحنه تئاتر ایران اجرا می‌شود. تجربه نشان داده که شانس موفقیت این قبیل نمایش‌ها وابسته به متن منسجم و قاعده‌مند، کارگردانی حرفه‌ای و عملکرد مناسب نیروی انسانی (از هنرپیشه و طراح صحنه، لباس و چهره گرفته تا ماشینیست‌ها، سازنده موسیقی و نورپرداز) است. تئاتر جنگ بدون این‌ها زمین می‌خورد و نمی‌تواند حق مطلب را ادا کند.

سال‌هاست که دفاع مقدس به سپری امن برای کارگردان‌های تئاتر تبدیل‌شده تا در حریم امن آن بتوانند هر چه در سر می‌پرورانند را تحت عنوان «بازخوانی جنگ تحمیلی» به خورد مخاطب دهند. تئاتر دفاع مقدس از ناحیه نمایش‌های شلخته و مغشوشی در حد و اندازه‌های «سرودها...» که عنوان جنگ را با خود یدک می‌کشند، لطمات و آسیب‌های فراوانی را متحمل شده است که گاه غیرقابل‌جبران می‌نماید. متأسفانه سیاست‌گذاران، مسئولین امر و بازبین‌ها نیز با میدان دادن به نمایش‌هایی که خود را به دفاع مقدس منتسب می‌کنند، بیش‌ازپیش بر لطمات و آسیب‌های پیش گفت می‌افزایند.

متنی که تحت عنوان «سرودها...» نوشته‌شده اصلاً «نمایشنامه» محسوب نمی‌شود.

متنی که تحت عنوان «سرودها...» نوشته‌شده اصلاً «نمایشنامه» محسوب نمی‌شود. آنچه بر کاغذ آمده ترکیبی است از قطعه ادبی، شعر نو، انشاءهای دبیرستانی، بیانیه سیاسی، متن سخنرانی، گزارش روزنامه‌ای و... خلاصه این متن هر چه هست یا ترکیبی از هر چه هست، دست‌کم «نمایشنامه» نیست و به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن را به تئاتر و ادبیات نمایشی منتسب کرد. تعلق متن به ژورنالیسم و تاریخ بیش از تئاتر است. «سرودها...» نمایشی است بدون نمایشنامه‌نویس!

درام، مهم‌ترین رکن نمایشنامه است که در اینجا، جایش خالی است؟! حتی خط داستانی هم وجود ندارد که بتوان مسیری که کاراکترها در آن سرگردان‌اند را پیدا کرد؟! نه با فرازی مواجهیم نه با فرودی! متن دیالوگ محور است اما هیچ درامی از بطن مونولوگ‌ها و دیالوگ‌ها زائیده نمی‌شود چه برسد به آن‌که به باروری برسد. گفت‌وگوها مخاطب را درگیر خود و نقش‌ها نمی‌کنند. اصلی‌ترین سؤالی که متن مغشوش «سرودها...» در ذهن ایجاد می‌کند این است که مخاطب چه چیزی را باید تعقیب کند؟ وقتی نه درام و داستانی وجود دارد نه قهرمان و ضدقهرمانی، با کدام انگیزه باید همراه و همپای نمایشی شد که بر اساس این متن اجرا می‌شود؟ در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌توان متن «سرودها...» را نوشته‌های پراکنده‌ای در نظر گرفت که صرفاً برای «نمایشنامه خوانی» آماده‌شده‌اند.

درام، مهم‌ترین رکن نمایشنامه است که در اینجا، جایش خالی است.

دیالکتیک متن ابتر مانده و کشمکش مادر با فرزندش برای منصرف کردن او از حضور در جنگ و تلاش گروه همسرایان برای ترغیب پسر به حضور در جبهه دراماتیزه نمی‌شود. اثری از «نقطه اوج» در «سرودها...» نیست. نتیجه این فقدان در متن، در اجرا هم هویداست؛ بازیگران مدام درصحنه تغییر مکان می‌دهند و از این‌سو به آن‌سو می‌روند بی‌آنکه زحماتشان حاصل دراماتیک داشته باشد. تماشاگر خود را با نمایشی مواجه می‌بیند که نه‌تنها تهی از «نقطه اوج» است بلکه تابع ریتم هدفمندی هم نیست!

نقش‌ها استقلال کافی ندارند و قائم‌به‌ذات نیستند. تقریباً همه نقش‌ها هم‌وزن در نظر گرفته‌شده‌اند بی‌آنکه یکی بر دیگری از حیث تأثیرگذاری، برتری داشته باشد. مخاطب باید با کدام نقش همذات‌پنداری کند؟ نه متن نه نمایش، هیچ‌کدام پاسخ مناسبی به این پرسش ندارند!

جنگ در «سرودها...» تهی از بعد نمایشی است و فقط در حد یک حادثه جلوه می‌کند البته نویسنده می‌کوشد تا به‌زعم خود، وجوه معنوی دفاع مقدس را در پیکره متن تزریق کند اما از این تلاش عبث فقط رگه‌های کمرنگی در کلیت نوشتار باقی می‌ماند.

متن متشکل از ده سرود است که قاعدتاً باید باهم ارتباط تماتیک یا ارتباط معنایی داشته باشند اما هیچ‌یک از این دو ارتباط شکل نمی‌گیرد چه برسد به آن‌که گسترش یابد و حاصلی درخور داشته باشد. شاید باکمی اغماض بتوان ارتباط مضمونی و مفهومی را بین چند سرود جست‌وجو کرد و به نتیجه رسید اما درنهایت این ارتباط بین کل ده سرود برقرار نمی‌شود و هر گوشه از نمایش ساز جداگانه خود را می‌زند! به‌گونه‌ای که می‌توان چند پرده را باهم جابه‌جا کرد بی‌آنکه مشکلی در روند فهم متن و اجرا پدید آید، به‌این‌ترتیب آنچه بر صحنه می‌بینیم نمایش نیست بیشتر به ترکیبی از نمایشنامه خوانی، کلیپ و دکلمه شبیه است؛ اجرا حتی گاه به شب‌شعر شبیه می‌شود و این احساس به تماشاگر دست می‌دهد که در سالن نشسته و بازیگران در حال شعرخوانی دسته‌جمعی هستند! متن‌خوانی گروهی بازیگران ازنظر فرم، تداعی‌گر اجرای همسرایان در نمایش‌های یونان باستان است اما همسرایی‌های «سرودها...» تزئینی است نه دراماتیک و نمایشی. حضور گروه همسرایان نمایش، حضوری خنثی و باری به هر جهت است.

اجرا با تمام ضعف‌هایش یک گام جلوتر از متن پیش می‌رود.

اجرا با تمام ضعف‌هایش یک گام جلوتر از متن پیش می‌رود. کاملاً مشخص است که کارگردان ایده‌های نمایشی خوبی برای تک‌تک سرودها، در ذهن پرورانده و برای اجرای این ایده‌ها با دقت و حساسیت عمل کرده است.

«سرودها...» نمایشی حراف و بیش‌ازحد پرگوست اما ازلحاظ اکت در تمام صحنه‌های بدون کلام تقریباً موفق است اگر هم موفق نیست لااقل حرفی برای گفتن دارد. هرچند این صحنه‌ها درست نوشته و طراحی نشده‌اند اما اجرای بدی ندارند. انتقال مفاهیم و پیام‌ها به تماشاگر از طریق اکت و تصاویر بهتر از متن و کلام صورت پذیرفته است.

نمایش سرشار از جذابیت‌های بصری است که البته کمکی به شخصیت‌پردازی و فضاسازی نمی‌کنند. تنها حضور متافیزیکی زن سرخ‌پوش است که با حرکات موزون سحرانگیز خود کمی فضای نمایش را عوض کرده و تماشاگر را با خود همراه می‌کند.

فاصله‌گیری نمایش از داستان‌گویی و اخذ موضع انتقادی نسبت به جنگ، تماشاگر را خسته می‌کند.

اکت های گروهی و حرکات موزون، طراحی مناسبی ندارند اما از هارمونی و ریتم درستی برخوردارند که این امتیاز منتج از تلاش، توانمندی و دقت بازیگران نمایش است. آن‌ها از انعطاف بدنی نسبتاً خوبی برخوردارند و حرکات موزون طراحی‌شده را بامهارت اجرا می‌کنند. هنرپیشه‌ها در اجرای حرکات گروهی و موزون با یکدیگر هماهنگ هستند و با فضا دادن به هم تداخل حرکتی بینشان اتفاق نمی‌افتد و هیچ‌کدام مزاحم هم نیستند.

 آنچه در بازی هنرپیشه‌ها بیشتر توجه را جلب می‌کند اغراق بی‌مورد است؛ هرچند تلاش بازیگران برای ارائه درست نقش محوله روی صحنه مشهود است اما این تلاش ناکام می‌ماند. اغراق در بازی یا از متن برمی‌خیزد یا تحت هدایت کارگردان پدید می‌آید یا حاصل برداشت بازیگر از نقش است. کارگردان باید این اغراق را مهار می‌کرد و به آن میدان نمی‌داد. بازیگران مغلوب فضای مغشوش نمایش شده‌اند شاید به همین خاطر ریتم بازی در لحظاتی از دستشان در رفته و به اغراق پناه می‌برند که البته در این زمینه مقصر نیستند و این کارگردان است که باید با هدایت صحیح مانع از بازی اگزجره هنرپیشه‌ها می‌شد.

محتوا و پیام نمایش دست طراحان صحنه، چهره و لباس را برای آزمودن ایده‌های مختلف باز می‌گذارد باوجوداین، نمایش فاقد دکور حجیم است که احتمالاً این کاستی‌ها به خاطر کمبود امکانات گروه بوده است. اجرای همین نمایش در یک سالن مجهز با دکور باشکوه می‌توانست همه‌چیز را ازاین‌رو به آن رو کند. لباس بازیگران بسیار بد طراحی‌شده است. تنها پوششی که دلالت بر حضور طراح لباس در تیم عوامل نمایش «سرودها...» می‌کند، لباس زیبا و چشم‌نواز زن قرمز پوش است که کاملاً هوشمندانه و همخوان با نقش و فضای نمایش طراحی‌شده و جلوه بصری رقص‌های زن را دوچندان نموده است. نشانی از طراحی در لباس بقیه بازیگران وجود ندارد انگار به آن‌ها گفته‌شده که هر کس به سلیقه خود لباسی بپوشد و وارد صحنه شود!

از قابلیت‌های نمایشی نور تقریباً در تمام صحنه‌ها به‌خوبی استفاده‌شده است. کار با نورهای تک‌رنگ و موضعی به‌خوبی صورت گرفته است. تغییر زوایا، رنگ و شدت پرتوهای نور با مضمون جاری درصحنه همخوانی مناسبی دارد. مفاهیم بصری نمایش از طریق طراحی نور به‌خوبی گسترش‌یافته است. دایره نورانی جلوی صحنه مدخل مناسبی برای ورود به جهان نمایش است. نورپرداز و کارگردان هر وقت که لازم بوده بامهارت و طراحی درست، فضا را هدفمندانه از قالب رئال خارج نموده‌اند. طراحی صوتی به‌اندازه طراحی نور، فکر شده و مؤثر نیست. موسیقی تقریباً در تمام طول نمایش نه به‌عنوان عنصری عجین با احساسات و عواطف کاراکترها بلکه به‌جای صدای زمینه شنیده می‌شود و از فرط تکرار، بدون کارکرد باقی می‌ماند گاه حتی از تأثیر کلام بر مخاطب می‌کاهد. تم حماسی موسیقی کلیشه‌ای است و می‌توان آن را برای نمایش‌های فلسفی، دینی، تاریخی و جنگی دیگر هم استفاده کرد.

نمایش با طنین گریه یک نوزاد به پایان می‌رسد؛ این تمهید از فرط تکرار در تئاتر ایران به یک کلیشه توی ذوق زننده تبدیل‌شده است.

نمایش با ویدئو آرت پیش می‌رود. اگر ویدئو آرت نبود، تماشاگر مسیر داستانی را گم می‌کرد. «سرودها...» با تصاویری از زنجیره دی.ان.آ به نشانه نطفه بستن یک زندگی شروع می‌شود درحالی‌که بازیگران هم‌زمان با طی مسیری مارپیچ، شکل و فرم زنجیره دی.ان.آ را روی صحنه پیش چشم تماشاگر مجسم می‌کنند. در ادامه تصاویری از سونوگرافی رحم یک زن باردار به نمایش درمی‌آید که نشان‌دهنده شکل‌گیری جنین است. این آغاز برای نمایش، افتتاحیه بصری خوبی را رقم می‌زند اما به‌محض آن‌که سروکله راوی سپیدپوش پیدا و صحنه‌گردانی به وی سپرده می‌شود، نمایش فرومی‌ریزد و دیگر تا آخر نمی‌تواند قد راست کند. اتکای بیش‌ازحد بر ویدئو آرت و انتقال مفاهیم از طریق تصاویر متحرک، ذات نمایش را از تئاتر دور کرده است. نمایش باید خود قادر باشد تا مفاهیم و پیام‌های موردنظرش را از طریق آنچه بر صحنه اجرا می‌شود به مخاطب انتقال دهد نه آن‌که میدان را به نفع سینما خالی کند و از تصویر متحرک به‌عنوان محمل و ابزار اصلی بهره جوید.

زمان نمایش مدیریت نشده است. زمان اختصاص داده‌شده به هر سرود تابع نظم خاصی نیست. این نظم باید از دل متن برخیزد اما نویسنده اهمیتی برای این امر قائل نشده است. با حذف راوی سپیدپوش وراج نمایش، می‌شد ریتم نمایش را کنترل و زمان را تا حدودی مدیریت کرد.

فاصله‌گیری نمایش از داستان‌گویی و اخذ موضع انتقادی نسبت به جنگ، تماشاگر را خسته می‌کند. شخصیت‌های نمایش چندان همدلی برانگیز از آب درنیامده‌اند. کلیت اجرا قابل‌قبول است اما در جزئیات، نیازمند اصلاحات متعدد است.

 نمایش با طنین گریه یک نوزاد به پایان می‌رسد؛ این تمهید از فرط تکرار در تئاتر ایران به یک کلیشه توی ذوق زننده تبدیل‌شده است. فریاد یک نوزاد در دل تاریکی، بشارت‌دهنده امیدی است که بیش از آن‌که کارکرد دراماتیک داشته باشد، حکم سوپاپ اطمینان را دارد برای گرفتن مجوز اجرا!

وقتی نمایش تمام می‌شود انگار هنوز یک‌چیزهایی حل‌نشده و به انجام نرسیده، باقی‌مانده است، اینجاست که اهمیت «نقطه اوج» معلوم می‌شود؛ نقطه‌ای که نمایش هرگز به آن نمی‌رسد و به همین خاطر هم در پایان، تماشاگر همچون فرد تازه از خواب برخاسته‌ای است که گویی از خواب سیرنشده است... به قول نویسنده متن: «هر چیزی نقطه پایانی داره، تنها سوسیسه که دو انتها داره».