محمد عبدی
«دشت خاموش» ساخته احمد بهرامی که جایزه بهترین فیلم بخش افقهای جشنواره ونیز امسال را -بهحق- به دست آورد، تجربه متفاوتی است در سینمای ایران که روایت کُند، اما درگیر کنندهای را درباره چند شخصیت در یک کورهپزخانه دورافتاده پیش میبرد.
فیلم با نمایی از حرکت یک ارابه آغاز میشود و یخهایی که جلوتر در طول فیلم به نمادی از یک عشق ازدسترفته بدل میشود که ذرهذره آب خواهد شد. ارابه و سیاهوسفید بودن تصویر، از همان ابتدا «سینمای بلا تار» را به یاد میآورد و جلوتر شاهدیم که نماهای طولانی و حرکات آرام دوربین بهطور مستقیم از جهان دیدنی این سینمای مجار وام گرفتهشدهاند و ادای دینی هستند آشکار.
درصحنه بعدی «رئیس کارگاه کوره پزخانه» آمرانه از لطفالله -اولین و آخرین نفری که در فیلم میبینیم- میخواهد که همه کارگران را خبر کند تا خبر مهمی را با آنها در میان بگذارد. لطفالله به جلوی درهای بسته چند اتاق میرسد و یکبهیک ساکنان آنها را صدا میزند: شاهو، ابراهیم، مش عباد؛ اما اتاق آخر تمام جهان فیلم را شکل میدهد: زنی به نام سرور. وقتی لطفالله به در اتاق سرور میرسد، لحن صدا کردنش آشکارا تغییر میکند و نوای عاشقانهای به خود میگیرد که تمام جهان فیلم را تا انتها شکل میدهد.
همه کارگران این کوره پزخانه جمع شدهاند تا «رئیس» با آنها حرف بزند. سخنان نومیدانه او مشخص میکند که خبر بدی را که همان تعطیل شدن این مکان و بیکار شدن کارگران است، به آنها خواهد داد؛ اما سخنان او نیمهکاره میماند تا با دوربینی که هر بار روی چهره یک شخصیت میایستد همراه شویم و با بازگشتی به گذشته دنیا و مشکلاتش را بشکافیم.
همه این شخصیتها باز به رئیس بازمیگردند تا شاید گرهی از مشکلاتشان حل شود. هر بار دوربین در دفتر رئیس، بهآرامی از یک پنجره آغاز میکند و با حرکت ملایم روی وسایل داخل اتاق به شخصیتی میرسد که روبهروی میزش نشسته و با او حرف میزند. رئیس به همه وعدهووعید میدهد که مشکلاتشان را حل خواهد کرد. پس از بیرون رفتن آن شخصیت، دوربین او را دنبال میکند که از روی صندلیاش بلند میشود و به کنار پنجرهای میرسد که از آن میتوان سرور را در حال کار دید؛ سروری که تمام جهان فیلم و شخصیتهایش را به هم ربط میدهد.
صحنه حرف زدن هرکدام از شخصیتها با رئیس با حرف زدن درباره لطفالله و علاقه او به سرور به هم پیوند میخورد و در پایان همه این صحنهها، رئیس از آنها میخواهد که به لطفالله بگویند بیاید دفتر او. سرانجام- آخرین نفر- لطفالله در دفتر وی است. این بار اما تنها باری است که دوربین از پنجره و فضای اتاق آغاز نمیکند، بلکه مستقیم لطفالله را نمایش میدهد که روبهروی رئیس نشسته و با او حرف میزند: دو مرد و یک زن غایب در میان آنها.
پس از دیدار رئیس با هر یک از شخصیتها، به همان صحنه زمان حال و حرف زدن رئیس با کارگران بازمیگردیم و تمام حرفهای او را از ابتدا -این بار با زاویه دوربینی متفاوت- باز میشنویم. فیلمساز ابایی از تکرار ندارد، چراکه زندگی روزمره همه ما هم مملو است از همین تکرار.
از طرفی -برخلاف نسل تازه فیلمسازان ایرانی که بهشدت به دیالوگ پناه میبرند و میخواهند همهچیز را بر زبان بیاورند- بهشدت عاشق سکوت است و سکون؛ گیرم که تماشاگر معتاد به هالیوود را بهشدت بیازارد و از سینما فراری دهد. فیلمساز عجلهای برای روایتش ندارد. اتفاق خاصی در حال رخ دادن نیست و کنش و واکنش مستقیمی نمیبینیم، هر چه هست در درون آدمهاست و تنهاییهایشان که فیلمساز ذرهذره آن را با تماشاگر صبور قسمت میکند.
در طول فیلم ما وارد اتاق تکتک شخصیتهای فیلم هم میشویم، جایی که همه آنها در حال غذا خوردن هستند و درباره طلبشان از آقا حرف میزنند. در آخر هر صحنه شام، یکی از شخصیتها میرود که بخوابد و ملحفه سپیدی بر روی خودش میکشد که آشکارا یادآور مرگ است و شاید خودکشی. همه این شخصیتها درواقع با اتفاقی که دارد میافتد به شکلی در حال تجربه مرگ هستند و از جایی از جهان فیلم بیرون میروند.
درصحنهای نزدیک به آخر، لطفالله در تکتک اتاقها را قفل میکند، اما زمانی که به اتاق سرور میرسد مکث میکند و به داخل میرود تا چکیدهای از احوال درونیاش را در قبال برخورد با چیزهای ساده و دم دست -بهمانند یک لنگه دمپایی- با ما در میان بگذارد تا تماشاگر را برای صحنه تکاندهنده و تلخ پایانی آماده کند و به ما یادآوری کند جهان جای کوچکی است مملو از آجرهایی سخت که راه بر ما میبندند.