يك روز كاملا معمولی(قصه کوتاه) نوشته حمیده وطنی

حميده وطني

صبح كه چشمهايم را باز كردم هنوز خسته و كلافه بودم، خستگي كار­هاي روز قبل و جابه جايي اتاق در اداره تنم را كوفته كرده بود، دوست نداشتم از زير لحاف بيرون بيايم، غلتي زده و به ساعت روي كشوي كنار تخت نگاهي انداختم، ‌وقت زيادي نداشتم.

 با خودم غر زدم" آه آخه تا كي بايد كار كنم آخرش هم هزار تا حرف بشنوم ، ‌ساده گيرم آوردن دارن سو استفاده مي كنن، شدم ديوار كوتاهه، انگار اداره نيروي خدمات نداره كه من بايد هر چند وقت يه بار از اين اتاق به اون اتاق باركشي كنم، تا وقتي كمك برام نفرستن منم كار نمي‌كنم".

با همين افكار خودم را از روي تخت كندم، به طرف دستشويي رفتم، شير آب گرم را باز كرده نگاهي به آيينه انداختم، سرو صورتم به هم ريخته و ژوليده بود، تصميم گرفتم دوش بگيرم ، براي اينكه آب گرم شود كمي صبر كردم، ‌آب سرد بود. "واي نه خدا، بازم آب سرده! نمي دونم مردك چرا با من لج مي كنه، ديگه از دستش خسته شدم امروز ديگه حتما باهاش يك دعواي حسابي مي كنم، آخه تا كي بايد به روي خودم نيارم، فكر مي كنه چون مدير ساختمونه حق داره هركار دلش مي خواد بكنه، مثل اينكه نجابت به خرج دادن فايده اي نداره."

با همان آب سرد دست و رويم را شستم، حوصله خوردن صبحانه را نداشتم، لباس هايم را پوشيده و از خانه بيرون زدم. به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم. صف طويلي از مردم در ايستگاه اتوبوس ايستاده بودند، ته صف رفتم. با خود گفتم" امروز ديگه حتما دير مي­‌رسم، حوصله غرغرهاي مدير رو ندارم، فكر مي كنه نوكر بي جيره و مواجبشم، هركي هر وقت دلش مي خواد مياد اما من بايد سر وقت سركار باشم، براي خودشيريني‌هاش من بايد جون بكنم، يه روز حقشو مي زارم كف دستش".

غرق اين افكار بودم كه صدايي از پشت سرم گفت: "جلو نمي رين،" به خود آمدم، اتوبوس خالي جلوي صف نگه داشته بود و مردم به ترتيب وارد اتوبوس مي شدند. در حالي كه نگاهم به نفرات اول صف بود پشت صف حركت كردم، احساس كردم چند نفر قصد دارند خارج از صف سوار شوند، با خودم گفتم "آن جلويي‌ها نبايد بذارن كسي خارج از صف سوار بشه، شعور هم خوب چيزيه به خدا !" صف جلو رفت و نوبت من شد داخل شدم. اتوبوس تقريبا پر شده بود و يك صندلي آخر اتوبوس هنوز خالي بود، از ترس اينكه نفر بغل دستي‌ام زودتر از من روي صندلي ننشيند به طرف صندلي خيز برداشتم، نزديك كه شدم ديدم پسربچه سه، چهار ساله‌اي روي صندلي نشسته كه به‌خاطر جثه كوچكش از سر اتوبوس ديده نمي‌شود، نيم‌نگاهي به مادر بچه انداختم و براي اينكه متوجه نشود خيلي زود جهت نگاهم را عوض كردم و با خود گفتم "عجب آدم خودخواهيه يه صندلي رو خودش اشغال كرده يه صندلي هم پسرش! تقصيرخودمونه كه ادب به خرج مي‌ديم و اعتراض نمي‌كنيم". حركت كرديم، در طول راه اتوبوس چند بار پر و خالي شد، به ايستگاه كه رسيدم از لابه‌لاي مردم به زحمت خودم را به در اتوبوس رسانده و زير لب غر زدم" انگار مجبورن اينقدر اتوبوس رو پر كنن،" اما مطمئن بودم كسي نشنيد. از اتوبوس پياده شدم، مثل هميشه بيست دقيقه زودتر به محل كارم رسيدم.

پشت ميز نشستم، صادق خان آبدارچي اداره را مي‌ديدم كه سيني به دست از يك اتاق به اتاق ديگر مي‌رود، سرم را با پرونده‌هايي كه گوشه اتاق تلمبار شده بود گرم كردم، فايل‌ها را جابه جا كرده و داخل قفسه گذاشتم، مشغول كار بودم كه صادق خان سلامي كرد و از كنار اتاق گذشت، ‌با حرص گفتم "عجب بي چشم و رو شده يه چايي براي من نمياره، معلوم نيست بقيه چكار مي‌كنن كه اينقدر براشون مايه مي ذاره"، به طرف در اتاق دويدم و با صدايي كه به سختي از گلويم خارج مي‌شد گفتم "صادق خان براي ما چايي نمياري؟" صادق خان همانطور كه پشتش به من بود و به سرعت به طرف آبدارخانه مي‌رفت جواب داد: "قربون شكل ماهت، چايي رو ميزته!" با تعجب روي ميز را نگاه كردم ،"واي خداي من كي آورد كه متوجه نشدم". در ادامه گفت "اگه سرد شده ببرم عوضش كنم"، جواب دادم "نه نه همين خوبه،"‌ اما نمي‌دانم چرا هنوز از دستش حرصي بودم، چايي كه آورده بود! با خودم گفتم: "از سر بازكني يه چايي آورده گذاشته اينجا بدون اينكه من متوجه بشم كه صدامو ببره". ‌بدجوري به من بر خورده بود، استكان چايي را نخورده كنار گذاشتم و نشستم پشت ميز كامپيوتر، چشمم به صفحه كامپيوتر بود اما خودم هم نمي دانم حواسم كجا بود، بي هدف ماوس را تكان مي‌دادم و بالا و پايين مي‌كردم، در همين حين زن جواني در حالي كه پرونده‌اي در دست داشت وارد اتاق شد، با لحن خشك و اداري گفتم" بفرماييد؟ "

محتاطانه پرسيد:" ببخشيد اداره ذيحسابي ......... "بدون اينكه اجازه بدهم حرفش تمام شود جواب دادم"سمت راست ته راهرو" .

زن جوان كه معلوم بود گيج شده ادامه داد" اما اينجا كه....."

با فرياد گفتم "خانم من اينجا بي‌كار نيستم كه صبح تا شب به سوالات افرادي مثل شما جواب بدم. اون پايين تابلوي راهنماي طبقات هست، دم در اين سازمان خراب شده نگهباني هست كه مي‌تونستيد قبل از اينكه وارد ساختمون بشيد آدرس دقيق رو از ايشون بپرسيد. از طرفي بالاي در هر اتاق به تابلو نصبه كه اسم اون قسمت رو روش نوشتن،‌ چرا به خودتون زحمت نمي‌دين و اون تابلوها رو نمي‌خونيد! چرا اينقدر پرتوقع و خودخواه هستيد كه فكر مي‌كنين هيچ‌كس حق و حقوقي نداره و تنها شماييد كه بايد به كارهاتون برسيد، چرا رعايت ديگران رو نمي كنيد". جملات به تندي و با شدت از دهانم خارج مي‌شد و زن مات و مبهوت به من نگاه مي‌كرد من كه پشت ميز ايستاده بودم حق به جانب و با تحكم در حالي كه دستم را به طرف در دراز كرده بودم گفتم "سمت راست ته راهرو خانم". زن جوان كه تقريبا از اتاق خارج شده بود با تعجب گفت:" اما اينجا ته راهروست و روي تابلو هم نوشته ذيحسابي، اون پايينم به من ....."

ديگر حرف‌هاي زن را نمي‌شنيدم، سرم سنگين شد حس مي‌كردم فضاي اتاق دور سرم مي‌چرخد. تنم داغ شده بود، دستپاچه شده بودم نمي‌توانستم به چهره زن نگاه كنم. به لكنت افتاده بودم و روز پيش را به ياد آوردم كه به اين قسمت منتقل شدم.

زن جوان كه هنوز متعجب بود محتاطانه ادامه داد" من همكار جديدتون هستم. گفتن از امروز بيام كمك شما."