چاپ کردن این صفحه

نگاهی به آثار اَندی گلدزورثی، هنرمند مشهور اسکاتلندی

اَندی گلدزورثی اَندی گلدزورثی

فرزند مام طبیعت

اندی گلدزورثی، هنرمندی است که بیشتر آن را به خاطر کارهای محیطی می‌شناسند که بسیار فرم‌گرا و با نگاهی رمانتیک خلق‌شده‌اند. «هنر در طبیعت»[1] شاخه‌ای است که آثار این هنرمند را می‌توان در آن جای داد. هنرمندی که مواد و مصالح خود را از دل طبیعت می‌جوید و ارتباط نزدیک او به طبیعت به‌نوعی کشف و شهود می‌انجامد. کشف یکرنگ، یک جریان، یک روند و درنهایت نمایش آن در فرمی زیبا که شاید همین فرم‌های ابتدایی او را به هنرمندان «هنر زمین»[2] نزدیک می‌کند. فرم‌هایی که در آثار زمینی به کهن الگوهای بشر نزدیک می‌شود و آن‌ها را به‌نوعی دیگر بازنمایی می‌کند، اینجا بیشتر ما را به یاد فرم‌های طبیعی می‌اندازد که در نظمی خاص توجه را جلب می‌کنند.

یک تکه سنگ، یک شاخه درخت یا برگی در حال زرد شدن در دستان اندی گلدزورثی به اثری هنری بدل می‌شود. اندی مجسمه‌سازی اهل عمل است و به اقتضای اثری که بر رویش کار می‌کند، ممکن است یک هفته را در میان گل‌ولای سر کند. هنرمند لاغر و سخت‌کوش با سیمایی که سال‌ها کار کردن در طبیعت، آفتاب‌سوخته‌اش کرده، همراه با خال‌کوبی رنگ‌ورورفته‌ای روی ساعدش، بیشتر به یک کارگر مزرعه می‌ماند تا یک هنرمند شیک معاصر. گلدزورثی در تمامی این سال‌ها، بارانی‌ها و چکمه‌های لاستیکی‌اش را بیش‌تر از هر لباس دیگری به تن کرده است. او 26 سال از عمر خویش را در طبیعت گذرانده و با مصالحی چون علف، شاخه‌ها، پوشال‌ها، گلبرگ‌ها، خارها، سنگ‌ها و گل‌ولای مجسمه‌هایی ساخته که با گذر زمان از بین رفته‌اند. آثار او قبل از آنکه جذب طبیعت شوند، عکس‌برداری شده و آنچه از آن‌ها باقی‌مانده و ثبت‌شده، به واسطه همین عکس‌ها بوده است. این عکس‌ها هرچند وقت یک‌بار در کتاب‌هایی جمع‌آوری‌شده و به هنردوستان عرضه‌شده است. تازه‌ترین کتاب او، معبر نام دارد که تنها چند صباحی از عرضه عمومی‌اش می‌گذرد.

اکنون سال‌هاست که او در دره‌های سرسبز و تودرتوی جنوب اسکاتلند زندگی کرده و هنگامی‌که در سفر نیست، تمام وقت خویش را با کار در چشم‌اندازهای زیبای این منطقه می‌گذراند؛ اما همه چیز بر وفق مراد او پیش نرفته و با شناخته شدن و اشتهار روزافزون او، سیل مأموریت‌ها و پروژه‌ها از سراسر جهان به سویش سرازیر شده و او را از بهشت موعودش دور می‌کند. 

او در سراسر جهان کارکرده و تا دورترین نقطه‌های زمین را برای آفرینش هنری درنوردیده است. قطب شمال هم از تیررس او در امان نمانده و کار در آنجا به غنای ذخیره تکنیک‌های او در کار با برف و یخ افزوده است. چندی پیش از او دعوت شد تا به واشنگتن سفرکرده و چیدمانی عظیم و ماندگار برای نصب در سرسرای اصلی نگارخانه ملی هنر امریکا بیافریند؛ اما به گفته اندی، یکی از چالش‌برانگیزترین مأموریت‌های او ساخت مناره‌ای سنگی بر فراز تپه‌ای در مجاورت دهکده محل سکونتش (دامفریس‌شایر) بوده است. این مناره سنگی نمادی بوده از پایان قرن بیستم و یادبودی بر آغاز قرن جدید. برخی از یادداشت‌های سریع او که به تاریخ 23 دسامبر 1999 در دفترچه خاطراتش آمده، به خوبی ترس‌های او را از این پروژه نشان می‌دهد: «از اینکه در محل زندگی‌ام، کاری به این آشکاری انجام دهم، خجالت می‌کشم و حس کمرویی دست از سرم برنمی‌دارد. هرگاه از دهکده خارج‌شده یا بدان بازگردم، این مجسمه را خواهم دید. بچه‌هایم با آن بزرگ خواهند شد. این همه تداعی‌ها می‌تواند زیبا و دلگرم‌کننده باشد ولی اگر مجسمه آن‌چنان که باید از کار درنیاید، ناچارم تا آخر عمر با آن زندگی کنم». حاصل کار او که حجمی است تخم‌مرغی که از روی‌هم چیدن لایه‌هایی از سنگ ماسه‌ای به رنگ زنگار به وجود آمده، هم‌اینک بر فراز تپه‌ای کنار جاده منتهی به دهکده محل سکونتش قرار دارد. این اثر سنگ‌هایی را تداعی می‌کند که در روزگار باستان در کنار جاده‌ها قرار می‌گرفته تا رب‌النوعی را به یاری طلبیده و همچون روحی نگهبان، رهگذران را از گزند حوادث حفظ کند.

گلدزورثی، به معنای واقعی کلمه، هیچ‌گاه به جنبش اصالت بدویت تعلق نداشته ولی در آثارش آن‌قدر تداعی‌های باستانی و شمه‌هایی از ارادت به نیاکان دیده می‌شود که گویی هدف آن آثار برقراری ارتباطی دوباره با ضرباهنگ‌های باستانی و شادان انسان به‌مثابه باشنده طبیعی است. یکی از لذت‌های او بازدید از یک نقطه در فصل‌های مختلف سال و آفریدن مجسمه‌هایی است که با فصل‌های چهارگانه در ارتباط باشند. در بهار و تابستان او با سبک‌ترین و تازه‌ترین مصالح برگرفته از طبیعت و بیشتر با گل‌ها و گیاهان کار می‌کند. در فصل پاییز رنگ‌های شگرف برگ‌ها او را به خود خوانده و به هنگام زمستان، سنگ‌های سخت و سرد به مواد کار او بدل می‌شود. یکی از اصلی‌ترین افسوس‌ها این است که وسوسه مدام سیر و سفر باعث شده تا این وجه از روش کاری او مخدوش شده و پیوستگی نداشته باشد. او می‌گوید: «من هنرمندی هستم که هنرش درباره تغییر است. به عقیده من وقتی می‌توان تغییر را درک کرد که در یک مکان ثابت بود و تغییر را در آن نگریست. با این حال سفرهایی که کرده‌ام، سیاحت‌هایی بی‌نظیر بوده که حس تغییر را در من تقویت کرده است.» 

قفسه‌ای بزرگ در استودیوی شخصی او، به آرشیوی بزرگ تبدیل‌شده که تمامی آثار و کارهای او در سراسر زندگی‌اش را در خود جای داده است. این آرشیو با هزاران صفحه اسلاید و هزاران سند از دخالت‌های هنرمندانه او در جهان طبیعی پرشده است. او به آموختن از اشتباهات معتقد است و دراین‌باره چنین می‌گوید: «راستش را بخواهید، زمانی قصد داشتم نمایشگاهی از اشتباهات خود برپا کنم. برخی از آثارم از آن جهت در دسته اشتباهات جا می‌گیرند که اکنون راضی‌ام نمی‌کنند ولی برخی دیگر در این دسته‌اند چون واقعاً مجسمه‌هایی وحشتناک هستند. چیزهایی که مواد کار مرا می‌سازند، چیزهایی همچون برگ‌ها، گلبرگ‌ها و خار و خاشاک، برای مجسمه‌سازی در جهان معاصر مصالحی معمول به شمار نمی‌آیند و از دید من مصالحی بدقلق‌اند. همین مواد گاهی مرا عاصی کرده و چنین وضعیتی به آفریدن مجسمه‌ای کم‌مایه و تزئینی می‌انجامد.»

سرشت پرمخاطره کار گلدزورثی به بهترین شکل در پشت جلد و روی جلد کتاب جدیدش نمود یافته است. جلد این کتاب که نمایی «قبل و بعد» از یک مجسمه را به نمایش می‌گذارد، سرشت عمومی آثار او را به صورتی نمادین در برابر چشم مخاطبان او قرار داده است. این مجسمه پوست درخت نارون / پوشیده با برگ / پشتیبانی شده با سنگ / بر فراز آبشار، نام دارد.

این نگاهی است پسامدرن به مجسمه‌سازی که کلیت آن را هدف گرفته و نابودی مجسمه‌سازی مدرن را بشارت می‌دهد. او درجایی چنین گفته است: «گاهی چند روز زمان لازم است تا مجسمه‌ای بسازم و گاه تنها در چند دقیقه یا چند ثانیه، مجسمه‌ای ساخته‌ام. گاهی نیز آن‌قدر مشغول کار می‌شوم که گویی به‌اندازه چند عمر خویش زمان سپری کرده‌ام ولی حاصل کار چیز دندان‌گیری نمی‌شود.»

سختی‌ها و ناکامی‌های این شکل کار، با جوایز متعدد جبران نمی‌شود. گلدزورثی هدفش را چنین توصیف می‌کند: دیدن چیزی که آنجا، در یک مکان مشخص و در یک‌زمان مشخص، واقعاً وجود دارد. این چیز می‌تواند رنگ، فُرم یا هر چیز دیگری باشد. آشوب و هیجانی که او از خم کردن شاخه‌های درختان یا چسباندن برگ‌ها به تخته‌سنگ‌های خیس از باران با آرایش‌هایی بغرنج حس می‌کند، آن‌قدر هیجان‌انگیز و هنرمندانه است که هیچ‌گاه او را خسته نمی‌کند. او دراین‌باره چنین می‌گوید: «برای نگریستن به یک سنگ، یک شاخه یا یک برگ، راه‌های بسیاری هست. هر تکه خود روشی است جدید برای نگریستن به آن ماده. در هرلحظه باید حاضر بود، دید و آموخت.»

در سال‌های اخیر، پاییز شگفت‌انگیز و برگ‌های زرد نارون که بر کرانه رودخانه محل سکونتش می‌افتد، گلدزورثی را مفتون خویش ساخته است. او دراین‌باره چنین می‌گوید: «زیبایی باشکوه یک نارون زرد شده را باید در دل طبیعت و در درخت نارونی دید که بیماری هلندی به جانش افتاده و می‌رود تا از طبیعت پاکش کند. من بر کرانه نهری در همین نزدیکی‌ها کار می‌کنم که پر است از نارون‌های مرده یا در حال مرگ. در این نارونستان، هر سال رنگ زرد کمتری از سال پیش پیدا می‌شود. بدین ترتیب، پیدا کردن رنگ زرد در ناب‌ترین شکلش هر سال سخت‌تر از پیش می‌شود. برای یافتن برگ‌های مناسب باید در زمان مناسب به دنبالشان گشت. یکی دو شب خیلی سرد کافی است تا دخل برگ‌های زرد بیاید و باید فانوس به دست، در پی رنگ زرد افتاد. انگار شبی دزد به استودیوی نقاش زده و رنگ زرد را ربوده است. احساس من این‌گونه است.» برخی از برجسته‌ترین آثار اخیر گلدزورثی با این زرد عجیب‌وغریب، زردی که او چنین توصیف می‌کند، آفریده‌شده است. او می‌گوید تلاش می‌کند تا به قلب طبیعت نفوذ کرده و بخشی از آرامش نهفته در انرژی و رنگ آن را به چنگ آورد. آثار او با آن رنگ زرد مشهور، نمونه‌هایی بی‌نظیر از این تلاش تحسین‌برانگیز است.

گلدزورثی اعتراف می‌کند که همچون دیگر هنرمندان، به‌نوعی خود را در آثارش بازتولید کرده است. او چند سال پیش از همسرش جداشده ولی همسر او در همان نزدیکی‌ها زندگی کرده و چهار فرزند این دو، مدام در میان خانه پدر و مادر رفت‌وآمد می‌کنند. او سال‌های مشاجره و نزاع‌های خانوادگی و طلاق را پرآشوب‌ترین سال‌های زندگی خویش می‌داند. او آثاری را که در آن دوران آفریده، آثاری تأثیرگذار می‌داند و گویی تجربه عاطفی و ساختار شکلی آن‌ها را بسیار می‌پسندد. او دراین‌باره چنین می‌گوید: «بسیاری از آن آثار با فُرم‌های شناور بر رودخانه‌ای پرآشوب و تلاطم ساخته‌شده (همچون پوست‌های نارون که با برگ‌های آن درخت پوشیده شده) و گویی چیزی را می‌بینیم که تلاش می‌کند تا در متن آشوب و تلاطم پس‌زمینه به کورسویی از ثبات و آرامش دست یابد. این وجه از آثار کاملاً ناخودآگاه بوده است. آنچه به یاد می‌آورم آن است که در آن دوران، بشدت به کار در یک آبشار در همین نزدیکی‌ها علاقه‌مند بودم.»

پس از مصاحبه با او به یکی از این آثار نگاهی انداختم و با کمال تعجب مشاهده کردم که فُرم‌های شناور او، فرم‌هایی همچون کلک‌هایی شناور بر رودخانه‌ای خروشان، به تعداد فرزندانش هستند. این شاید تأکیدی باشد بر اهمیت زندگی خصوصی هنرمند بر فرآیند آفرینش هنری و شاید از پیشامد صرف نشست گرفته باشد. گلدزورثی از سخن گفتن درباره صمیمیت نهفته در هنرش سرباز زده و آن را محدوده‌ای ممنوع می‌داند که پرداختن به آن «آن قدرها هم اهمیتی ندارد. تمام تلاش من این است که وقتی مخاطب با اثرم مواجه می‌شود، آخرین چیزی که از ذهنش می‌گذرد نام من باشد. دوست دارم آثارم آن گونه به نظر رسند که گویی هیچ تلاشی برای آفریدنشان صرف نشده است. همه انرژی که برای اثر صرف می‌کنم و آن همه عرق‌ریزان برای این است که مخاطب گمان کند، اثر هنری بی هیچ تلاشی در برابرش سبز شده است.»

نیم‌نگاه

اَندی گلدزورثی می‌گوید: «من هنرمندی هستم که هنرش درباره تغییر است. به عقیده من وقتی می‌توان تغییر را درک کرد که در یک مکان ثابت بود و تغییر را در آن نگریست. با این حال سفرهایی که کرده‌ام، سیاحت‌هایی بی‌نظیر بوده که حس تغییر را در من تقویت کرده است. از اینکه در محل زندگی‌ام، کاری به این آشکاری انجام دهم، خجالت می‌کشم و حس کمرویی دست از سرم برنمی‌دارد. هرگاه از دهکده خارج‌شده یا بدان بازگردم، این مجسمه را خواهم دید. بچه‌هایم با آن بزرگ خواهند شد. این همه تداعی‌ها می‌تواند زیبا و دلگرم‌کننده باشد ولی اگر مجسمه آن‌چنان که باید از کار درنیاید، ناچارم تا آخر عمر با آن زندگی کنم.»

  • منبع: مجله تلگراف/ترجمه: آرش جلال منش/ایران

[1]. Art in nature

[2]. Land art