چاپ کردن این صفحه

گفت‌وگو با ابراهیم گلستان

ابراهیم گلستان ابراهیم گلستان

حرف‌زدن مکافات دارد

ابراهیم گلستان با کسی تعارف ندارد، حتی با خودش. با تملق‌ها و تعارف‌های مرسوم ایرانیان نمی‌توان دلش را به دست آورد. همین نکته است که انتقادات گزنده‌اش را ارزشمند می‌کند. حرف‌ها، نقدها و نظراتش بیانگر دیدگاهش به هستی است، از رعونت و خودشیفتگی و توهمی که اغلب این روزها به آن گرفتاریم، بَری است. موضع‌گیری‌های بِجای او به قول خودش تنها برای این است که خشتی روی دیواری به خطا گذاشته نشود! ابراهیم گلستان در جامعه کنونی ما آدمی تند و بی‌رحم به نظر می‌رسد که هست. به‌راستی کسی دوست ندارد حماقت‌هایی برملا شود که سالیانی است در فرهنگ ما رسوب‌کرده و به آن خوکرده‌ایم، یا از آن ارتزاق می‌کنیم. حال آن‌که وظیفه و رسالت روشنفکر برملا کردن حماقت‌های آدمی است، چه فرقی دارد این حماقت‌ها از آنچه کسانی یا چه دارو دسته‌ای باشد. ابراهیم گلستان سالیانی است که دست به این کار می‌زند و حتی خودش نیز از مکافاتِ آن در امان نیست. او معتقد است هرکس که فکر می‌کند باید بگوید، یا شایسته است که بگوید و هرکس در کار قدرت و اعمال قدرت است باید گوش شنوا داشته باشد و بشنود، حتی اگر نشنود این گفته سعدی را باید در خاطر داشت که «گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق/ گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ». سخن گفتن از جایگاه ابراهیم گلستان در ادبیات داستانی و جریان روشنفکری ما از آن دست افاضاتِ کلیشه‌ای است که بی‌درنگ او را به خشم خواهد آورد. بهتر آن است که برای در امان‌ماندن از ابراهیمی که گلستانی ندارد، به همین بسنده کنیم که ابراهیم گلستان بی‌شک خود از نویسندگان روشنفکر ما است که در حضوری پررنگ در سیاست، در حزب توده و نیز در روزنامه‌های این حزب و انتقاداتش از وابستگان به آن، کار خود را کرده است. گیرم خودش به وجودِ روشنفکر در ایران اعتقادی نداشته باشد! در این گفت‌وگو که چندی پیش برای کنکاش در نقش نویسندگانِ روشنفکر مستقل با ابراهیم گلستان انجام‌شده است، از فضای سوت‌وکوری می‌گوید که امکانِ پا گرفتن جریانی موسوم به روشنفکری را در ایران ایجاد نکرد، به جز بعضی نفرات که یک‌باره بدرخشیدند و محو شدند.

اگر روشنفکران را به‌نوعی حد واسط بین مردم و حکومت‌ها بدانیم، اکنون در جامعه ما از این منظر خلأیی احساس می‌شود. به تعبیری گروه‌هایی که صلاحیت این کار را ندارند، سعی دارند به طرزی کاذب این حفره را پُر کنند که طبعاً تأثیر جریان روشنفکری را ندارند. اگر بخواهیم جریان روشنفکری اصیل را بررسی کنیم، شاید باید به گذشته بازگردیم تا از خلالِ نوعی رجعت به تاریخِ معاصرمان وضعیت امروز و این خلأ را درک کنیم.

شما از جریان روشنفکری حرف می‌زنید، اگر من از شما بپرسم که چه کسانی در این جریان روشنفکر بوده‌اند، به‌ناچار نامِ کسانی را خواهید آورد که من مطلقاً به روشنفکر بودن این‌ها اعتقاد ندارم. من اصلاً فکر روشن از این‌ها ندیدم. آدم اول باید فکر بکند، در زمینه‌های روشنی فکر کند و به‌روشنی فکر کند و بعد به آن جهت دهد. آدم‌هایی بودند مثل حاج‌سیدجوادی که در روزنامه کیهان می‌نوشت و نمی‌دانست چپ چیست. آن‌ها که در حزب توده بودند، دنبال فکر کردن نمی‌رفتند، البته من خودم هم یک‌موقعی در حزب توده بوده‌ام اما غالبِ آن‌ها این‌طور بودند. فرض کنید توده‌ای‌ها سرکار آمده بودند، شک نکنید عین همین افرادی عمل می‌کردند که شما معتقدید علیه روشنفکران هستند و عین همین کارها را می‌کردند. من در حال نوشتنِ مطلبی هستم راجع به مقاله‌ای که آقای طبری حدودِ سال‌های ۱۳۲۶ نوشته بود. این آدم واقعاً نمی‌دانست چه می‌نویسد و فقط دنباله حرف کسی دیگر را گرفته بود و وقتی هم که به او توضیح دادم، آن را چاپ نکرد. مسئله این است که جریان روشنفکری بیشتر فکرشان را از جاهای دیگر گرفته بودند و آدم‌هایی که درست فکر می‌کردند، خیلی کم بودند. خلیل ملکی درست فکر می‌کرد اما او هم چنان با غیظ فکر می‌کرد که با تمام روشنفکری‌اش رفت دنبال مظفر بقایی و این وحشتناک است. مظفر بقایی درس‌خوانده بود اما پر از جاه‌طلبی‌های خودش بود. خوب یادم می‌آید، وقتی‌که ما در کافه می‌نشستیم و مظفر بقایی می‌آمد، صادق هدایت بلند می‌شد می‌رفت و اصلاً نمی‌خواست با او حرف بزند، گرچه هدایت هم شاید آدم روشنفکری به معنای دقیق کلمه نبود، اما به‌هرحال حس پاکی داشت و می‌دانست که آقای مظفر بقایی حقه‌باز است. مظفر بقایی درس‌خوانده بود و می‌توانست فکر کند و این امکان را داشت که در سخنرانی‌هایش خودش اشاره‌ای کند به متن‌هایی که از حفظ داشت. روشنفکر کسی است که واقعاً فکر کند، نه اینکه فکرهای روشن را حفظ کرده باشد. خب، اشکال اساسی این است. البته وضعِ اخیری که برای روشنفکری در ایران پیش آوردند، هیچ درست نیست. همان وضعی است که الآن در آمریکا پیش آورده‌اند، یا قبلاً مک‌کارتی در آمریکا پیش آورد و این به صداقت مربوط نیست، به حرصِ جاه مربوط است. من پنجاه، شصت سال پیش گفت‌وگوی خودم را با آقای بازرگان نوشته‌ام ولی چاپ نکرده‌ام. من صریحاً و رودررو به آقای بازرگان گفتم: تو می‌گویی سنگینی آب میکروب را زیر خودش می‌کشد و لِه می‌کند! کسی که ترمودینامیک خوانده، آخر این چه جور فکر کردن است! گفت: خب، می‌کشد؛ اما به همین سادگی، به این چیزها فکر نکرده بود. استاد دانشگاه هم بود، آزادی‌خواه هم بود، ولی دیدید که چه کارهایی هم کردند و چه شد... مسئله ما عدم صلاحیت و عدم توانایی است. اشکال بر سر تقسیم‌بندی‌ها و صف‌هایی است که درست می‌کنیم و اشخاص را در این صف‌ها جا می‌دهیم. این‌ها ربطی به واقعیت ندارد، ربطی به پیشبرد اندیشه ندارد. شما فکر می‌کنید آدمی که اسمش را روشنفکر می‌گذارید، باید آن طور که شما می‌خواهید رفتار کند، ولی نخواهد کرد و این، از وظیفه شما چیزی کم نمی‌کند. در شوروی کسی حرف درستی می‌گفت اما استالین از حرف‌های او خوشش نمی‌آمد و آزارش می‌داد. مگر پیغمبر اسلام نبود که دست علی را بلند کرد و گفت این بعد از من جانشین من است، قبول کردند؟ به قول سعدی «گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ...»، ولی مگر تا پیغمبر فوت کرد، ابوبکر را نگذاشتند. ابوبکر هم که مُرد باز علی را نگذاشتند، عمر را گذاشتند. عمر هم که مرد، کار به پَشک افتاد و عثمان درآمد. این واقعیت روزگارِ هزاروچهارصدساله است.

آقای گلستان شاید باید به یک تقسیم‌بندی برسیم. درواقع نظر من بیشتر معطوف به روشنفکرانِ مؤلف است که آثاری تولید کرده‌اند و از طریق آثار در جامعه تأثیراتی گذاشته‌اند، شخصیت‌هایی همچون احمد محمود، محمود دولت‌آبادی و...
من اعتقاد ندارم که آثار محمود دولت‌آبادی در جامعه اثری داشته، بلکه اعتقاددارم آثارِ آقای قاضی با اینکه به من فحش هم داده، بیشتر اثر داشته و حرف درست‌تر هم زده است. اتفاقاً الآن می‌خواستم راجع به محمود دولت‌آبادی بگویم. همین دو سه روز پیش یک چیز فوق‌العاده خواندم؛ محمود دولت‌آبادی تعریف کرده بود که با شاملو رفتند فیلمی دیدند و گفتند چه فیلم بدی است، درحالی‌که فیلم خوبی بوده. شاملو درکِ سینما نداشت و سناریوی چندین فیلم قزمیت را نوشت، بدون اینکه اسمش روی کار بیاید. می‌خواهند در سینما قصه بگویند، سینما قصه گفتن که نیست! این است که می‌گویم در بیان اینکه چه کسی روشنفکر هست، باید خِسَت به خرج داد. البته آقای دولت‌آبادی، پسر خوبی است و من واقعاً دوستش دارم. چندین مرتبه به خانه من آمده. وقتی مسعود کیمیایی قصه «خاک» اش را بد فیلمی کرد، من در کتابی که سی، چهل سال پیش چاپ شد، ضد دستبرد ناجور کیمیایی در قصه دولت‌آبادی نوشتم. من از دولت‌آبادی خوشم می‌آید، ولی نه در حدی که او را روشنفکر بدانم. هرکسی می‌تواند اظهار عقیده کند ولی در جامعه‌ای که بیشتر اظهارنظرها قزمیت باشد، وقتی آدم‌هایی بالاتر اظهارنظر کنند، کسی نمی‌گوید غلط است. البته در تاریخِ ما کسانی بودند که می‌توانستند این کار را بکنند؛ مثل محمدحسین تمدن‌جهرمی که از متوسطه با هم همکلاسی بودیم، یا حسین ملک که برادر ملکی بود و خود خلیل ملکی. عده‌ای هم بودند در همان بحبوحه که نمی‌توانستند مثلِ آقای داوود نوروزی یا طبری که نتوانست بکند...

یعنی شما به عنوان کسی که داستان‌نویس هستید و فیلم هم ساخته‌اید، به چیزی با عنوانِ سنت روشنفکری در ایران باور ندارید؟

ببینید هر چیزی تقسیم‌بندی و تعریفی دارد. هرکسی کارگر نباشد، روشنفکر  است، نه! آخر اینکه درست نیست.

شخصیت‌هایی مانند احمد شاملو، محمود دولت‌آبادی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی و دیگرانی که آثارِ درخوری خلق کرده‌اند، هیچ تأثیری در جامعه نداشته‌اند؟

حتماً نداشته‌اند! علاوه ‌بر این در جامعه امثالِ خودشان عده فراوانی هستند که آن‌ها هم اگر همین طور بار بیایند، مثل این‌ها می‌شوند. باور کنید که من کوچک‌ترین اعتقادی به «شاملوی بزرگ» که می‌گویند، ندارم. آقای دولت‌آبادی به جان عزیز خودم، زحمت می‌کشد، خیلی می‌نویسد که به قولی ارزش دارد، ولی این‌ها در حد درک شرایط اجتماعی نیستند جز درک اینکه فلان کار بد و فلان کار خوب است. به‌هرحال عقیده من این است. واقعاً گفتن مشکل است. شما آثار آدمی مثل زکریای رازی مربوط به هزاروصد سال پیش را مطالعه کنید. ببینید ذره‌ای، از حرف‌های او در امروزی‌ها نیست! او خودش می‌دانسته که چه می‌کند، حتی جایی گفته من دیگر حرف نمی‌زنم برای اینکه حرف مرا نمی‌فهمند. یا ابن‌سینا که تا اول قرن نوزدهم در مدرسه‌ها درس می‌داده، حرف‌های او را کسی امروز می‌داند؟ من در مدرسه متوسطه معلمی داشتم؛ آقای صدربلاغی که در سال ۱۳۱۸ چیزهایی می‌گفت که الآن کسی نمی‌گوید، طلبه هم بود و از طلبگی خودش را به آنجا رسانده بود! ما باید بر اساس استدلالی این جریان را نفی کنیم. مثلاً وقتی شعرِ احمد شاملو در جامعه ما خوانده می‌شود و صدایش شنیده می‌شود و آدم‌ها را متأثر می‌کند، چطور می‌توانیم بگوییم شعر شاملو، یا قصه‌های غلامحسین ساعدی و صادق چوبک نتوانسته‌اند مردمی را خلق کنند! آن وقت‌ها که این‌ها می‌نوشتند، جمعیتِ ایران سی، چهل میلیون بود و حالا هشتاد میلیون هست. همان وقت هم عده کتاب‌هایی که چاپ می‌شد، چندان نبود و سواد هم برای خواندن گسترده و همه‌گیر نبود. وقتی حزب توده میتینگ می‌داد، صد هزارتا آدم می‌ریختند در خیابان‌ها، ولی این صد هزارتا به‌اندازه ملکی یا تمدن‌جهرمی شعور نداشتند، نخوانده بودند، خودِ طبری هم که هنوز درباره او حرف می‌زنند، نخوانده بود. شانزده‌سالگی رفته بود زندان و در زندان هم که نمی‌گذاشتند کتاب‌هایی را که می‌خواست، بخواند. بعد هم که از زندان بیرون آمد به خاطر سابقه زندان، تئوریسینِ حزب توده شد، خب طفلک چیز چندانی نمی‌دانست. من شش ماه در مازندران با او کارکردم و شش ماه هم در تهران که عضوِ کمیته مرکزیِ روزنامه «رهبر» و «مردم» بود که من اداره‌شان می‌کردم. من آدم باسواد و باشعوری نبودم، ولی از کتاب‌هایی که من خوانده بودم و خیلی هم نبود، مثلاً از بیست‌تا کتابی که من خوانده بودم، دهَ‌تایش را خوانده بود. وقتی هم طبری آن مقاله پَرت را نوشت، جوابیه‌ای نوشتم که چاپ نکرد و اگر هم چاپ می‌کرد، فرقی نمی‌کرد دیگر. من برای آل‌احمد کتاب ترجمه کردم که بخواند ولی نمی‌خواند، آخر سر چه می‌گفت! هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم دورانی که کنگو می‌خواست مستقل شود و داستان لومومبا بود، مشاور بزرگِ سازمان ملل متحد فیلمی فرستاده بود که وضع اقتصادی کنگو را نگاه کنید. بعد هم که گزارشش را نوشت، از او خواستند کَم کند، گفت گزارش من این است، نمی‌توانم کَم کنم! درنتیجه از سازمان ملل متحد آمد بیرون و آنی در آکسفورد، استاد دانشگاه شد، بعد هم که آمد ایران. یا مهدی سمیعی که او هم خوب می‌فهمید. وقتی شاه گفت نخست‌وزیر شود، او مشورت کرد و گفت به شاه بگویید اگر من نخست‌وزیر شدم و پیشنهادی آوردم که مطابق میل تو نباشد، تو قبول می‌کنی؟ نمی‌کنی، پس چرا نخست‌وزیر شوم. با تمام قدرت قبول نکرد و کنار رفت و برای همین از بانک مرکزی کنار گذاشتندش و گفتند بنشین در بانک کشاورزی که او هم قبول کرد. این‌ها شرایط را می‌فهمیدند. اصلاً قصد توهین ندارم ولی فکر می‌کنم مسئله سر فهم است. بعد از فهم، سَر شخصیت؛ اینکه شخصیت جوری باشد که پای این فهم بماند و این فهم را بخواهد. من اعتقاد ندارم آدم‌هایی که می‌نوشتند مثل آقای حاج‌سیدجوادی روشنفکر بودند، یا حتی داریوش همایون که یک مقداری می‌فهمید، نشد کار کند و رفت. ولیکن هیچ‌کدام از این حرف‌ها مانع از این نیست که شما طرفدار وجود یک دسته‌ای باشید که فکر می‌کنند. این تئوری درستی است. در روسیه وقتی می‌خواست انقلاب اکتبر شود، پرولتر به عنوان شرط اول تغییرِ سیستم سرمایه‌داری به کمونیسم، وجود نداشت و خیلی کم بود. ولی لنین از وضع مملکت استفاده کرد و این کار را کرد، رژیم کمونیست هم هفتاد سال طول کشید و آخرش رسید به یلتسین و این حشره‌ها که آمدند و آخرین چیزهایی را که مانده بود، از بین بردند؛ بنابراین اگر شما اعتماد و اعتقاد به روشنفکران ایرانی داشته باشید، از خودتان کسر می‌کنید. درعین‌حال هیچ دلیلی ندارد که شما این شعار یا مفهوم را به کار ببرید تا عده‌ای باشند که درباره امور حاکم حرف‌هایی بزنند و مبادله این فکرها برای روشن کردن امور حتماً لازم است و حتماً درست است ولی کلید نجات و رهایی نخواهد بود، طول می‌کشد، خیلی طول می‌کشد. آخر قصه «اسرار گنج دره جنی»، آن یارویی که کار می‌کرد، نگاه کرد و دید که همه رهایش کرده‌اند و می‌روند. از دور دید که آفتاب افتاده روی تیغه‌های بولدوزر و برق می‌زند اما می‌دانست این تیغه‌های بولدوزر از نزدیک خرده‌شیشه و ترک‌خوردگی دارند و با کثافت و لجن آغشته هستند؛ گرچه از دور برق می‌زد. این طبقه روشنفکر که در ذهن دارید از دور برق می‌زند، از نزدیک تکه‌پاره‌ شده است. ولی شما بایستی از این طبقه بگویید، به این دلیل که به وجود این‌ها و حرف زدن این‌ها احتیاج دارید، ولی اعتقاد نه.

پس هیچ اعتقاد ندارید که آثاری که تولیدشده است، در خلقِ جریان‌های اجتماعی و سیاسی ما نقشی تعیین‌کننده داشته و موجب تحرک طبقات اجتماعی شده، یا دست‌کم مؤثر بوده است؟

سوت‌وکور است. وقتی حزب توده حوالی سال‌های بیست درست شد و راه افتاد، لغت برای بیان حرف وجود نداشت. کار به جایی کشید که حرف‌ها باید نوشته می‌شد. بچه که راه می‌افتد تاتی‌تاتی می‌کند و به قول شیرازی‌ها گاگیلی می‌کند ولی بالاخره می‌تواند قهرمانِ دو صد متر هم بشود اما در اولش که نمی‌تواند درست راه برود، خودش را نگه بدارد و بدود. گفت‌وگو ندارد که باید این راه یک وقتی شروع بشود، مگر اینکه شما اعتقادی به نجات و تغییر گرفتن قضیه نداشته باشید! این کشتی که آتش‌گرفته مگر غیر از یک ضربه چیز دیگری بوده، اما سوخت، سوخت، سوخت و چندین نفر رفتند زیر دریا. شاید موفق می‌شدند خاموشش کنند، بالاخره باید کوشش را کرد. چند تا از روشنفکران ما قرآن یا آثار دیگری مثل ابن‌خلدون را خوانده‌اند؟ ببینید ابن‌خلدون سیصد سال پیش از انگلس حرف‌هایی زده است که انگلس بعدها می‌زند. آدمِ فهمیده وجود داشته. اصل کار این است که مغز می‌تواند کار کند یا نه!

ابراهیم گلستان با آثارش در نوع فکر و بینش من اثر داشته است. غلامحسین ساعدی هم در زندگی من اثری بسزا داشته. از جامعه فاصله بگیریم و از تجربه شخصی‌ام به عنوان یک فرد بگویم؛ بخشی از وجودم ابراهیم گلستان است، بخشی، ساعدی یا چوبک و هدایت. درواقع من منشوری از آثاری هستم که اینها نوشته‌اند و من خوانده‌ام و این آثار از من آدمی ساخته‌اند که اکنون هستم. شما منکر این روند هستید؟ اینکه قصه‌های شما یا فیلمِ «خشت و آینه» تأثیری آشکار در جامعه ما داشته است؟

یک نکته در «خشت و آینه» هست که فقط یک نفر فهمید که مطلقاً هم به سینما کاری نداشت. اگر به شما بگویم کله‌تان دود می‌کند، آن یک نفر آقای کُربن بود. آقای هویدا، کربن را آورده بود فیلم ببیند و آن یک جمله مهم را فقط او فهمید. از اینکه خیلی‌ها فیلم را نفهمیدند و فحش هم دادند بگذریم، ولی در بین روشنفکران ایرانی هیچ‌کس آن نکته را نفهمید و آقای کربن که به زحمت فارسی را می‌خواند، فهمیده بود. به‌هرحال باید فیلم ساخته شود و حتماً تأثیر هم می‌گذارد. فکر می‌کنید گردن کلفت‌ترین آدم‌های ادبیات ما -سعدی و مولوی- که فوق‌العاده و بی‌نظیرند، فهمیده شده‌اند! سعدی در همان غزل معروفش می‌گوید: «نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم/ هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت». سعدی هم از آدمی شنیده است بیان آدمیت را. این بیان آدمیت را باید بشنوند و اگر نفهمند هم خب، نفهمند و در هوا که هست. هیچ گفت‌وگو ندارد. حافظ هم می‌فهمید، دلش خوش بود که چهارده روایت از قرآن را می‌داند اما او سعدی یا مولوی نبود. در حقیقت این جور آدم‌ها؛ سعدی، مولوی، زکریای رازی، ابن‌سینا، برای آدم فکر می‌کنند. ممکن است مغزِ من و شما برای من و شما فکر بکند، اما آن‌ها برای ما فکر می‌کنند و آن‌قدر از عوام جلوتر هستند که مسائل ما را بفهمند و روایت کنند.

از دیدگاه شما در میان نویسندگان مدرنِ ادبیات ما از نظر آگاهی‌بخشی و روشنگری، کدام‌یک مؤثرتر از دیگران بودند؟
هرکس به‌اندازه وجود حرف‌های دریابنده. سعدی و مولوی. من برخورد نکردم با کسی دیگر. ما هشتصدسال وقت داشتیم که اینها را ببینیم. خیلی‌ها اینها را خوانده‌اند، خیلی‌ها اینها را تفسیر می‌کنند. ولی بیشتر آن‌هایی که مولوی را می‌خوانند، بنگ می‌کشند، چرس می‌کشند، دور خودشان می‌چرخند و می‌چرخند تا سرشان گیج برود تا بفهمند که حالت‌های فلان دارند. من نمی‌توانم آمار بگیرم، ولی اعتقاددارم که مولوی و سعدی خیلی اثر گذاشته‌اند. مولوی که حتماً اثر گذاشته، اما اثرش برحسب نوع قبول کننده لوح خواننده و شنونده بوده. این لوح‌ها فراوان نبوده‌اند، رشد نکرده بودند، از مولوی فقط همان درویش بودن را گرفته‌اند. ولی از سعدی شاید دنیا گردی را یاد گرفته باشند و دیدن آفاق و آنفس را؛ ولی نمی‌توانید آمار بگیرید.

نمی‌توانیم آمار دقیقی بگیریم، اما شاید بتوانیم به سلیقه و انتخابِ آدم‌هایی اتکا کنیم که قادرند بهتر از ما فکر کنند. تلقی من این است که شما سال‌ها بهتر از ما فکر کرده‌اید.

من هیچ کاری نکرده‌ام، من اگر فکر کرده بودم مکافاتی نداشتم. من حتی در مورد افراد خانواده خودم که آن‌قدر دقت داشتم رشد کنند، موفق نشدم. تمام زحمت خودم را کشیده‌ام اما نشده. خب، چه کارش کنم؟

به‌هرحال قدم اول باید برداشته شود. حرف شما درست است، باید روشنفکرانی حدِ واسط مردم و حاکمیت باشند. این کار باید بشود. همان‌طور که سعدی گفته است: «گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ». جز این وظیفه دیگری ندارید. نمی‌توانید ترتیبی دهید که نسلی این‌طور یا آن طور بار بیاید. نمی‌شود و هیچ‌کس نمی‌تواند! تصادفات و اتفاقاتی که پیش می‌آید، مدرسه‌هایی که باز می‌شود و روزنامه‌هایی که خوانده می‌شود، این‌ها خرده‌خرده و قطره‌قطره بچکاند و رسوب کند تا آدم را آدم کند. ممکن نیست شما بتوانید کاری کنید که کسی آدم از آب دربیاید، ولی باید به این فکر کنید که آدم را باید آدم کنید. درواقع شما باید کار خودتان را بکنید و تا جان دارید باید به این کار ادامه بدهید، در همین حد؛ راه دیگری ندارید. اگر فکری در مغز شما پرورش پیداکرده است، باید آن را بگویید. خِست احمقانه‌ای است اگر بخواهید این افکار را برای خودتان نگه‌دارید. باید بگویید، حالا ممکن است این فکر به هیچ‌کس نرسد یا کسی این حرف را برندارد که این حرف علیحده است!

با این حال ناگفته نماند که شرایط برای کارکردن و نوشتن سخت است.

می‌دانم! الان سه ماه است که کتابی را زیر چاپ دارم، دو نوشته در آن هست که می‌خواهم دربیاید، اما می‌دانم باید مثل کرم لول بخورم و از این سدها رد شوم. حرف زدن مکافات دارد، می‌دانم!

آقای گلستان، اگر اجازه بدهید این مکالمات را در روزنامه چاپ کنم.

هر کاری می‌خواهید بکنید. من ابلاغ کردم. اتفاقاً امروز داشتم به کسی می‌گفتم چرا آدم‌هایی که اظهار عقیده می‌کنند یا انتقاداتی دارند، اسمِ خودشان را پنهان می‌کنند! کسی جرئت ندارد بگوید فلانی خوب گفته یا پرت گفته است.

از اینکه وقتتان را به من دادید، ممنونم.

موفق باشید و سلام مرا به همه خوانندگان خوبِ خودتان برسانید!

احمد غلامی

 

مسئله «شناخت»، ابراهیم گلستان و ادبیات ما

رها شدن از شَر مالاریا

«قصه‌نویسی برای گور پدرتان نگفتن است، برای شناختن و شناساندن است.» ابراهیم گلستان درجایی از کتاب «از روزگار رفته»[1]، از دوران کودکی و خاطراتش حرف به میان می‌آورد. اینکه چرا در اغلب داستان‌هایش میلی به بازگشت به دوران کودکی دیده می‌شود. گلستان در مقامِ پاسخ دوگانه‌ای را پیش می‌کشد که سختْ به کارِ مخمصه ادبیات اخیر ما می‌آید: «آدمی که دارد قصه می‌گوید» و «نویسنده قصه‌گوی نوشته». «آدمی که توی قصه من هست، منِ جناب ابراهیم گلستان نیست. ابراهیم گلستان این آدم را ساخته؛ برای اینکه یک چیزی می‌خواسته بگوید.» از همین جاست که دوگانه دیگری به ذهن می‌آید: گلستانِ منتقد و گلستانِ داستان‌نویس که البته این هر دو در عین تفاوت، نسبتی نزدیک با هم دارند. از گلستانِ منتقد چنین برمی‌آید که در کارِ رَد و نفی است، اما او از مسئله «شناخت» می‌گوید. «من هرگز به هیچ‌چیز و هیچ‌کس گور پدرتان نگفته‌ام که این از منتهای ضعف آدم حکایت می‌کند. اصلاً قصه‌نویسی من برای گور پدرتان نگفتن است.» گلستانِ راوی که به قول خودش «هنوز که هنوز است ذره‌ای از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده و در تمام وقتی‌که مشغول فهمیدن و خواندن همه‌کاره‌ای مارکس و انگلس و لنین بوده است بی‌آنکه مثل آقای نوائی شعر بندتنبانی درباره فروید بگوید»[2]...

 جز آگاهی‌بخشی یا شناختی که با ادبیات به دست می‌آید، با پدیده «زیبایی» نیز سروکار دارد. همین است که گلستان را که روزگاری عضو حزب توده بوده و از مرام و مسلک این حزب، یکسر با این تبار متفاوت می‌کند. او در دورانی که وجه غالبِ ادبیات ما بر آگاهی‌بخشی به مردم تأکید می‌گذاشت، به تلفیقی از آگاهی و زیبایی در داستان‌نویسی رسید. گلستان با تمامِ اعتقادش به تفکرات چپ،‌ هرگز زیر بارِ تحمیل ایدئولوژی به ادبیات نرفت که جریان چپِ حاکم در ایران باب کرده بود. او خودْ به‌تنهایی رَدیه‌ای است بر جریانِ اخیر سیاست گریز ادبیات ما که حکم به ابطال ادبیات سیاسی می‌دهد و داعیه آن را دارد که از ایدئولوژی برکنار است، طرفه آن‌که خودْ ایدئولوژی هولناک‌تری را جا انداخته که همانا تن دادن به نظم بازار است. بگذریم.

گلستان در دورانی که ادبیات ایدئولوژیک و حزبی باب روز بود، به زیبایی‌شناسی و فُرم پشت نکرد که هیچ، این دو را همبسته هم می‌دانست. حکایتِ یکی از آثار او؛ «آذرماه آخر پاییز» نشانگرِ تنهایی و یکه‌گی اوست در جمعی که از آن‌ها بود و درعین‌حال از آن‌ها نبود!  بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد که چاپخانه حزب توده را در داوودیه کشف و توقیف می‌کنند، ابراهیم گلستان می‌رود آنجا تا فیلم بگیرد. گلستان یکباره می‌بیند پانصد جلد از کتاب «آذرماه آخر پاییز» را که همان ماهِ اول فروش رفته بود، تلنبار کردند آنجا. به گفته گلستان تمام کتاب‌ها را خریده بودند تا در دسترس مردم نباشد، چون در قصه درد مردم بود. گلستان در داستان‌هایش از درد مردم نوشته است، اما بافکر و عقیده خودش و این تاوان یا به تعبیر خودش مکافاتی دارد که او خود بر آن واقف بوده و هیچ باکش هم نبوده است.

«اسرار گنج دره جنی» که گلستان آن را در سال ۱۳۵۳ نوشته، آشکارترین مصداقِ این مدعاست که شاید درست‌ترین تصویرها باشد در ادبیات معاصر ما از وضعیتی که در آن گرفتار آمده بودیم و وضعیتی که پیش‌روی ما بود. دوگانه گلستان و آن شناخت و آگاهی که از آن دَم می‌زند، در ظاهر منطبق بر وضعیت داستانی دورانی است که وجه غالب داستان‌های ما شعاری و در خدمت ایدئولوژی خاص یا وسیله‌ای تبلیغاتی بوده‌اند؛ اما گلستان معتقد است این کار  هرگز راه به جایی نخواهد برد و برای رسیدن به آگاهی باید بسیار زحمت کشید و خواند، آن هم نه طوطی‌وار و نه با پیش‌داوری که با فکر کردن. بیایید مسیرِ شناختِ گلستان را به‌طور فرضی ترسیم کنیم. او پیش از عضویت حزب توده، دو کتاب مهم در مباحثِ اساسی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ترجمه و چاپ کرد، یکی از لنین و دیگری از  استالین و پیش‌تر از حضور در حزب، درباره سوسیالیسم و مارکسیسم و مبانی آن خوانده و به درکی از آن رسیده بود.

پس این تاکید او بر تفارق گلستانِ نویسنده با ابراهیم گلستان از همان شناختی می‌آید که راوی و نویسنده را جدا می‌نشاند. شخصیت‌های داستان‌های اخیر ما اما گاه چنان منطبق با نویسنده یا در فاصله‌ای اندک از اویند که ادبیات را به چیزی همچون حدیث نفس بدل می‌کنند. خیلِ عظیم نویسندگان تک کتابی ما یا نویسندگانی که تنها تک‌اثری در هم‌جواری با مفهومِ «ادبیات» دارند، ناشی از همین ناتوانی از بازشناسی ادبیات و تجربیاتِ شخصی و واگویه زیسته‌هاست. خطِ فارق روایت تجربه زیسته و آنچه به قصه بدل شود، همان شناخت است از جامعه و وضعیت و توانِ بدل‌کردن آن به فُرم هنری که اینجا، ادبیات باشد. گلستان در «نامه به سیمین»[3] از «محیطِ کولتوری» می‌گوید که مساعد پیشرفت است و با این اوصاف، لابد محیط فرهنگ ما جای چندانی برای پیشرفت نداشته است؛ اما نباید از پا نشست، بلکه به‌قول گلستان باید «در جست‌وجوی اقلیم فکری دیگری بود و از زور پس‌ماندگی و درماندگی و کوچک بینی به آنچه هست، یا بدتر، به آنچه درگذشته بوده است و اگر بوده است به‌حدی که با آرزوهای ما و خواب و خیال‌های ما آغشته شده و از تناسب واقعیت بیرون رفته نبوده بس نکرد و فخر نکرد و خود را نفریفت.» همین چند خط راه را بر هرگونه بازی نوستالژیک یا بازگشت به گذشته ادبی ما سد می‌کند، گیرم دورانی درخشان داشته باشد که داشته است؛ اما رجعت به معنای بازگشت به خانِ نخست، به ریشه‌ها است. به جایی که از آن آغاز کرده‌ایم و در این راه نباید «از تلخی گنه‌گنه ترسید، اگر غرض رها شدن از شر مالاریاست.»‌

در «نامه به سیمین» چند صفحه‌ای هست درباره آل‌احمد که با اینکه کتاب پُر است از نام اشخاصِ واقعی در تاریخ معاصر، انگار این چند خط و نامِ جلال در کتاب برجسته می‌شود. نقدونظرات گلستان درباره جلال البته از جنسِ تکفیر و طرد آل‌احمد نیست، بحث بر سر نقدِ غرب‌ستیز و عقیمِ روشنفکران وطنی است: گلستان با رجعت به جلال سَر آن دارد که عقیم بودگی روشنفکر ما را دوره کند؛ «جمع کل پر از اختلال و تفرقه و ادعا» یی که زیر نام مبهم توجیه‌ناپذیر روشنفکر، سرگرم خودستایی و خودبینی و خود فریفتن است زیر عنوان پر طمطراق مسئولیت. «درواقع دارم به جلال می‌اندیشم. تو می‌دانی من چه اندازه برای او محبت داشتم اما نمی‌دانم چرا او نمی‌دانست کیست و چیست و چه می‌کند. چه چیزهای گمنامی او را می‌خوردند و چگونه او که باید توانایی فهم داشته باشد ازاین‌رو خود را به ضرب دگنگ شخصی دور می‌کرد.»‌ گلستان، خود و سیمین و دیگران را نیز بی‌نصیب نمی‌گذارد و معتقد است همه در این عقیم‌بودنِ فکر سهیم‌اند، حتی آنان که سکوت کرده‌اند به هر ملاحظه‌ای، حتی خودش، به خاطر سکوت در برابر نوشته‌ای از جلال، به این بهانه که دست‌نویس نبود و جلال آن را در قالب کتابی چاپ‌شده به او داده بود تا نظر دهد و او آن را نوشته‌ای بی‌سروتَه یافته بود.

شیما بهره‌مند، شرق

[1]. از روزگار رفته، گفت‌وگو با حسن فیاد، نشر ثالث

[2]. نامه به سیمین، ابراهیم گلستان، نشر بازتاب نگار

[3]. همان