چاپ کردن این صفحه

نوشته متفاوت منتقد سایت‌ اند ساند درباره رابطه سینما و تلویزیون در سال‌های اخیر

17 مرداد 1398
سریال بابیلون برلین سریال بابیلون برلین

اختلال اصلی این است: همه‌مان از زندگی واقعی فرار می‌کنیم و به قصه‌های مجازی پناه می‌بریم

وقتی از لغت «دل» استفاده می‌کنم، ناخودآگاه یاد هضم یا چیزی شبیه این می‌افتیم ولی «بی‌وقفه» کلمه مناسب یا خوبی نیست.

خوردن بی‌حساب‌وکتاب و بی‌وقفه برای سلامتی‌مان خوب نیست. روابط بی‌حساب‌وکتاب هم که دیگر نیاز به گفتن ندارد. همین‌طور خیلی دیگر از فعالیت‌های افراطی و افراط و زیاده‌روی، همیشه چیزی بوده که در جامعه نکوهش شده و علیه‌‌اش به ما هشدار داده‌اند. یادتان می‌آید؟ ولی من خودم اهل افراط و زیاده‌روی هستم. از هوا و نور خوشم می‌آید و از سال 1950 تا با حال طرفدار سرسخت و افراطی چلسی بوده‌ام. حتی از دوران ژورژینیو و مائوریتسیو ساری. شاید حتی نسبت به علاقه‌ام به گذشته هم افراطی عمل می‌کنم؛ افراطی که در دوره‌ای شامل دیدن 500 فیلم در سال می‌شد. اگرچه حالا تعداد فیلم‌هایی که می‌بینم کمتر شده. دیگر خیلی تحت تأثیر فیلم‌ها و سازندگان پرمدعایشان قرار نمی‌گیرم ولی عوضش جذب یک موقعیت عمیق‌تر شده‌ام. چیزی که شما شاید اسمش را بگذارید صدا و تصویر.

به نظرم امروزه دیگر مهم نیست که چه فیلم‌هایی را دوست دارید. می‌توانید اسمش را بگذارید رویکرد ضد تبعیض. هرکسی صرف‌نظر از اینکه چه فیلم‌هایی دوست دارد، قابل‌احترام است. من این روزها بشدت درگیر سرویس‌های پخش آنلاین شده‌ام و سال گذشته‌ فکر و ذکرم مشغول سریال «بابیلون برلین» بود. قبلاً در «London Review of Books» اعتراف کرده‌ام که من و همسرم لوسی، تمامی قسمت‌های «بابیلون برلین» را در چند روز دیدیم.

وقتی هم که تمام شد، آن‌قدر جای خالی‌اش اذیتمان می‌کرد و ذهنمان درگیرش بود که دوباره از اول دیدیمش. این ماجرا مربوط به پاییز گذشته بود و از آن موقع تا حالا یک‌بار دیگر هم دیدیمش. شیفته تماشای نسخه رنگی شهر وایمار شده‌ایم و شباهتش به وضعیت امروز و این دوران، برایمان ترسناک است. لطفاً درک کنید که بخش منطقی یا تاریخ‌نگار ذهنم دوست ندارد در وایمار زندگی کند. زندگی در همین وضعیت فعلی به‌اندازه کافی سخت هست ولی اگر یک روز بیدار شوید و بفهمید در وایمار هستید، داستان سریال را پیشاپیش خواهید دانست و به‌جای سریال، زندگی‌تان اسپویل می‌شود! بااین‌حال، وقتی به 12 ساعتی فکر می‌کنم که صرف تماشای این سریال کردیم، به این نتیجه می‌رسم که انگار من و لوسی مکان یا اتمسفری پیداکرده بودیم که ما را مسحور خودش می‌کرد. عادت کرده بودیم منتظر تیتراژش بمانیم. آن‌قدر مدهوش جو تصاویرش بودیم که اسامی و عناوینش را هم نمی‌خواندیم. انگار اعضای یک فرقه بودیم، یا درگیر یک تب سرد. ولی بااین‌همه، تخدیر خوشایندی بود.

تماشای پشت‌هم سریال‌ها آرزویی را محقق می‌کند که سال‌ها در سینما وجود داشته.

یاد این افتادم که قبلاً سینما رفتن و فیلم دیدن چطوری بود. از جنوب لندن حرف می‌زنم، سال 1947 به بعد. خانواده‌ام مرا به سالن‌های تاریک سینما می‌بردند، یا غریبه‌هایی که دم در سالن‌های ریگال یا استوریای محله استراتام به هم برمی‌خوردیم و به‌عنوان همراه، مرا با خودشان به دیدن فیلم‌هایی با درجه‌بندی بزرگ‌سال می‌بردند. باید مثل یک ‌نازی وظیفه‌شناس گزارش تخلف مادرم را به مقامات می‌دادم؟ سال 2000 آن را بستند و آن موقع به پاتوقی برای بی‌خانمان‌ها و تجمعات عجیب‌وغریب تبدیل شد. برای همین تخریبش کردند تا به‌جایش آپارتمانی بسازند. شاید الآن در سوئیت‌های مدرنش مردم مشغول تماشای آنلاین سریال «تاج» باشند و از خودشان بپرسند در چند مایل دورتر خودشان، آیا خود ملکه الیزابت هم این سریال را می‌بیند و به اشتباهات سریال واکنش نشان می‌دهد و همچون فیبی والر بریج سریال «فلی‌بگ» رو به دوربین می‌کند و پوزخند می‌زند؟

آن موقع‌ها اصلاً برایم مهم نبود چه فیلمی روی اکران است، دیگر چه برسد به اینکه کارگردانش کیست. به خاطر تاریکی سالن می‌رفتم و نور و فانتزی و رؤیایی که این دو عنصر در کنار هم به من وعده می‌دادند: تصویری شبیه زندگی که با جادوی بی‌پروای رؤیاپردازی شکل‌گرفته بود. دوست داشتم سالن‌ پر باشد. بین ردیف صندلی‌هایی پر از آدم‌های غریبه و دود سیگارشان که فضا را پر می‌کرد به وجد می‌آمدم. سالن‌های رگال و استوریا فیلم‌های منحصربه‌فردی نمایش نمی‌دادند. محصولاتشان بیشتر شبیه هم بود؛ اما چیزی که اهمیت داشت، ورود به دنیایی بود که در آن مناظر دست‌نیافتنی و باشکوه روی پرده رها می‌شدند. حلقه فیلم مدام می‌چرخید و از بین دریچه آپارات و ذهن من رد می‌شد و این روشنایی سیال، از خود زندگی هم واقعی‌تر و باورپذیرتر به نظر می‌رسید.

در «بابیلون برلین» موفقیت و شکوه برلین را باید مدیون هنرمندان یا افراد جسور و بلندپروازی که مسئولیت ساختش را بر عهده داشتند، دانست. واقعاً باید بهتان آفرین گفت دوستان. سریالتان دستاورد حیرت‌انگیزی است. ترکیب بازیگران درجه‌یکی هم دارد: ولکر براچ در نقش بازپرس گریئون راث، لیو لیسا فرایز در نقش شارلوت ریتر، پیتر کرث در نقش بازپرس برونو ولتر و لئونی برش در نقش گرتا اوربک. هرکدام از این کاراکترها قصه خودشان را دارند و اپیزودهای سریال هم قرار است به یک سرانجام مشخص برسند. اواخر قسمت 15 فصلی وجود دارد که یکی از تأثیرگذارترین و آزاردهنده‌ترین ماجراهایی است که دیده‌ام. وقتی با کثرت داستان مواجهیم، هیچ‌چیز حقیقتاً اهمیت ندارد. اگر نمونه‌های سینمایی‌اش را بخواهید، می‌توانم از «مگنولیا» ی پل توماس اندرسون نام ببرم یا «Out 1» ژاک ریوت.

سینما مدیومی است که کارش واقعاً انتقال پیام است.

تماشای پشت‌هم سریال‌ها آرزویی را محقق می‌کند که سال‌ها در سینما وجود داشته. اینکه بتوانیم از قیدوبند محدودیت زمانی دو ساعت فراتر رویم و گذر زمان و خاطرات را تحت کنترل خودمان درآوریم. ما فقط می‌خواهیم در آن دنیا سیر کنیم، حسش کنیم و همراهش شویم. برآیند تماشای پشت‌هم سریال‌ها همین است: یک تخدیر، هیجان و شور و همین‌طور خلسه.

نوعی وحی الهی

می‌دانم، در مجله سایت ‌اند ساوند اینجوری حرف نمی‌زنند. مگر این مجله سردمدار معرفی فیلم و سینما به‌عنوان هنری والا، موضوعی قابل‌احترام و اعتنا برای تحقیق و مطالعه یا پایان‌نامه‌های دکتری نبوده؟ دنیایی که در آن برای بررسی آثار دیوید او. سلزنیک و اورسن ولز (حتی وارن بتی و نیکول کیدمن) کتاب‌ها و مقالاتی درخور توجه چاپ می‌شود، ولی وقتی به فیلمی مثل «نوای برادوی» می‌رسیم، واقعاً دشوار است سرخوشی سطح پایین و مضحک آهنگ Begin the Beguine و تلفیق حرکات فیزیکی با حالات روحی موجود در آن را به بقیه منتقل کنیم. چطور ممکن بود زندگی فرد آستر چنین نتیجه‌ای بدهد، درحالی‌که او زندگی را فقط به‌عنوان بهانه‌ای برای رقصیدن می‌دانست؟

وقتی فیلم‌ها و سازندگانشان را تجلیل می‌کردیم، طبیعت فرایند سیستماتیک تماشا و دیدن فیلم، تعمداً نادیده گرفته می‌شد. گاهی اوقات می‌گفتیم «میخکوب شدیم» یا «شگفت‌زده‌مان کرد» ولی به‌ندرت خود این حالات روحی‌ هنگام تماشا را بررسی می‌کردیم. سینما مدیومی است که کارش واقعاً انتقال پیام است. من و لوسی وقتی هر اپیزود «بابیلون برلین» تمام می‌شد و می‌دیدیم تا بیست ثانیه‌ دیگر، قسمت بعدی‌اش پخش خواهد شد، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. بله، می‌توانیم دکمه توقف پخش را بزنیم. می‌توانیم برویم دستشویی، سگمان را بیرون ببریم یا فنجانی قهوه بریزیم. گویی سریال گوش‌به‌فرمان ماست ولی از اینکه در بند تماشای پشت سر هم و بی‌وقفه‌اش باشیم لذت می‌بریم؛ اینکه انگار روی تردمیلی قرار داریم که قرار نیست متوقف شود باید پابه‌پایش بدویم و تمام این‌ها در خانه‌ رخ می‌دهد. بچه که بودم، وحشت از سینما را دوست داشتم. چون می‌دانستم به‌هیچ‌وجه متوقف نمی‌شد، حتی اگر قرار بود گشتاپو به کسی شلیک کند. نمی‌توانستم سگی را که درخطر بود نجات دهم. مجبور بودم بنشینم و نگاه کنم. این بندگی غیرمنطقی برای لذت بردن از سینما حیاتی بود. به همین ترتیب، در «بابیلون برلین» و شتابی که برای رفتن سمت فاجعه دارد، چیزی هست که اراده ما را سلب می‌کند.

اولین حضور فراگیر ویدئو، به ما نشان داد که آرشیو فیلم‌ها می‌تواند تحت کنترل‌مان قرار بگیرد. حالا ببینید تکنولوژی تا چه حد کارآمد و مفید شده. ده‌ها سال جست‌و‌جو صرف پیدا کردن فیلم‌هایی شد که یا کمیاب بودند یا پنهان‌شده یا غیرقابل‌دسترس. فیلم‌هایی که با امید به اینکه روزی بتوانیم نسخه خوبی ازشان ببینیم عذابمان می‌دادند. «سرگیجه» سال‌ها یکی از آن‌ها بود که فصل رؤیاهای عجیب‌وغریبش روی نسخه‌های بد کیفیت، بعدها لقب «عظیم» گرفت؛ اما حالا می‌توانید مجموعه مخصوص خودتان را در کتابخانه‌تان داشته باشید. مجموعه کامل آثار روبرتو روسلینی، میچل لایزن، یا حتی تمام اپیزودهای سریال‌هایی که میشل مک‌لارن کارگردانی کرده (اسمش را سرچ کنید!).

بریکینگ بد باید همیشه بینش تبلیغ باشد.

بااین‌حال این قفسه‌ها خیلی زود ممکن است به تاریخ بپیوندند، چراکه پخش دی‌وی‌دی روزبه‌روز سخت‌تر می‌شود و دیگر دستگاه‌های پلیرش را تعمیر یا تولید نمی‌کنند و نیز چون برخی عناوین باارزش از بین می‌روند؛ بنابراین مجبور به استفاده‌ از سرویس‌های آنلاین پخش ویدئو می‌شویم که ممکن است دامنه دسترسی به آثارشان محدودتر باشد. تا آن موقع می‌توانید فیلم‌هایی مثل «سلین و جولی به قایق‌سواری می‌روند» را که نسخه آنلاینشان موجود نیست، کماکان در قفسه‌ها نگهداری کنید. سرنوشت نسخه‌های شرکت «کرایتریون» و سرویس‌هایی مثل «FilmStruck» هم تضمین‌شده نیست.
وقتی محو تماشای تصاویر سینما می‌شدیم، ناتوان بودیم و شرایطمان فرقی با برده‌های فیلم «متروپلیس» نداشت. برده‌ها نباید از بردگی لذت ببرند، ولی این حس بی‌مسئولیتی برایمان خوشایند بود. هر فاشیستی این را می‌داند که هر سالن سینمایی که پر می‌شد، نمونه‌ای بود از سربه‌زیری و گوش‌به‌فرمانی جامعه؛ و حالا تکنولوژی هم به‌طور نامحسوسی این سرسپردگی را افزایش می‌دهد.

من سریال «برکینگ بد» را اولین بار هنگام پخش از شبکه ای‌ام‌سی دیدم. قصه‌اش استعاره هوشمندانه‌ای داشت: چطور یک مرد خوب که در زندگی‌اش شکست‌خورده، یعنی والتر وایت، بدون اینکه ویژگی‌های یک انسان معمولی و عادی را از دست بدهد، تبدیل به یک قاتل می‌شود؟

اول همه تحسینم را نثار برایان کرانستون در نقش والتر می‌کردم. ولی بعد فهمیدم مغز متفکر این سریال، طراح و نویسنده‌ای است به‌نام وینس گیلیگان. «بریکینگ بد» اگر فیلم بود، قابلیت آن را داشت که تبدیل به بزرگ‌ترین اثر سینمایی آمریکایی دوران خودش شود و خیلی از جذابیت‌هایش به خاطر مرگ‌های بی‌شمار و آزاردهنده‌ای بود که نشانمان می‌داد و سال‌هایی که از زندگی‌مان صرف تماشا یا انتظار برای فصل جدیدش می‌کردیم و مهم‌تر از همه، ناشناس بودن گیلیگان. ولی پخش تلویزیونی‌اش از شبکه ای‌ام‌سی پر از تبلیغات بود. میان‌برنامه‌های اعصاب‌خردکن و منزجرکننده‌. نمادی از اینکه چطور عقب‌نشینی‌مان از مسائل فرهنگی، باعث شده اجازه دهیم تمرکز داستانی قدرتمند و جذاب، با تبلیغات گاه و بی‌گاه از دست برود؛ اما بعداً، ازم خواستند درباره «بریکینگ بد» بنویسم و کل فصل‌هایش را یکجا در اختیارم گذاشتند. مثل این بود که به‌جای اینکه داستان‌های دیکنز را به‌صورت سریالی بخوانم، نسخه نهایی کتابش را به‌من بدهند و این باعث شد بفهمم «بریکینگ بد» یک سریال معمولی که طبق قواعد تلویزیونی ساخته‌شده، نیست. بلکه یک «شاهکار» است و دیدن یک شاهکار به ما این حس را می‌دهد که داریم پیشرفت می‌کنیم. پکیج کامل سریال همه‌چیزتمام بود. هرجای سریال را می‌خواستم دوباره می‌دیدم، عقب و جلو می‌رفتم، از لحظه‌ای به لحظه دیگر  و سیر تحول شخصیت‌ها را جدا بررسی می‌کردم. مثل این بود که همه بخش‌های به‌دردنخور نوای برادوی را جلو بزنم و به بخش محبوبم یعنی اجرای همان آهنگ برسم.

اما بعد، وقتی مدتی از این حس خوشایند و لذت‌هایم گذشت، به دید تازه‌ای رسیدم: اینکه بریکینگ بد باید همیشه بینش تبلیغ باشد. آن‌ها یک‌جورهایی سقوط والتر وایت را پیش‌بینی می‌کردند، اگر خود وینس گیلیگان و گروهش مسئولیت تبلیغات را بر عهده می‌گرفتند و به‌جای اینکه خوش‌رنگ و لعاب و ترغیب‌کننده باشند، خطرناک و دافعه برانگیز می‌بودند. این شاهکار که باظرافت ساخته‌شده بود، باید خیلی واضح بهمان می‌گفت که ما نه‌تنها برده این فرهنگیم، بلکه موجودات فرومایه‌ و ناتوانی هستیم و مجبوریم شاهد این باشیم که هنرمان تنها حکم یک آسپیرین پرمدعا و بی‌فایده را دارد. وقتی بعد از 62 قسمت و نزدیک 50 ساعت، گیلیگان و ای‌ام‌سی والتر را می‌کشند، واضح است که می‌خواستند یک کاتارسیس عمدی و ناراحت‌کننده ایجاد کنند. داستان به جمع‌بندی رسید، مثل «شاه لیر» یا فیلم «عشق». ولی من هنوز والتر را در ذهنم می‌بینم، نحیف و لاغر همچون یک برگ خشک‌شده، با دستگاه‌هایی که بهش وصل کرده‌اند زنده مانده و بین تبلیغ‌های مختلف در نوسان است.

بنده جریان

از بین انبوه سریال‌های بلند دوتایشان را انتخاب کردم، یا به بند تماشای بی‌وقفه‌شان افتادم. «بابیلون برلین» و «برکینگ بد» الآن برایم حکم فیلم‌های «رما» یا «همشهری کین» دارد. عنوان هر دو این سریال‌ها دو «ب» دارند و از این حسن تصادف، لذتی مثل آثار ناباکوف می‌برم. می‌توان گفت این‌ها‌ سریال‌های موردعلاقه‌ام هستند ولی خواهشاً دوباره مجله را با نظرسنجی «بهترین سریال‌های قرن 21 که می‌توانید پشت سرهم تماشایشان کنید» پر نکنید. خیلی سریال‌های دیگری هم هستند که از دیدنشان لذت بردم: «وایر»، «سوپرانوها» (این‌یکی دلش نمی‌خواست تمام شود، برای همین ما را روی هوا گذاشت)، «پیکی بلایندرز»، «ددوود»، «بی‌خدا»، «بازگشت به خانه»، ولی سریال «میهن» نه! با آن مشکل شخصی دارم. شما هم حتماً سریال‌های موردعلاقه خودتان را دارید و من به آن‌ها احترام می‌گذارم. بخصوص اگر ندیده باشمشان. لوسی فهرستی نوشته از سریال‌هایی که ندیده‌ایم ولی قصد داریم ببینیم‌شان. حتی آن‌هایی که پنج فصل ازشان عقبیم. هرازگاهی به این لیست اضافه می‌شود. ولی خب همان‌طور که در «تریستام شندی» خواندیم، زندگی خیلی کوتاه است و فرصت زندگی کردن بهمان نمی‌دهد.

تماشای بی‌وقفه سریال‌ها ما را درگیر تخدیری می‌کند که نمی‌گذارد اختلال اصلی را ببینیم.

بعضی وقت‌ها تفریحمان این است حساب کنیم ببینیم می‌توانیم بالاخره سریال «آمریکایی‌ها» را تا سال 2020 یا 2021 شروع کنیم یا نه. یا «پرونده‌های ایکس» را. چقدر دلم می‌خواست نسخه سریالی فیلم «فروشگاه کنار خیابان» با 76 قسمت و حضور مارگارت سولاوان و جیمز استوارت ساخته می‌شد و در آن مدام دچار سوء‌تفاهم می‌شدند. برای سریال‌بین‌ها کمدی‌های خیلی کمی موجود است.

این بحث سمتی می‌رود که ممکن است ناراحتتان کند. شما انسان محترم، تحصیل‌کرده و کم‌وبیش لیبرال و ورزشکاری هستید، ولی هم‌زمان به هنر و فرنگ اعتقاددارید و «فروشگاه کنار خیابان» را هم دیده‌اید. به خودتان و فرزندانتان می‌گویید یک روز – شاید به‌زودی؟ - دیگر خبری از دونالد ترامپ و برگزیت نخواهد بود. ترامپ محو خواهد شد و خبر می‌رسد که برگزیت حل شده و قراردادی که مبنایش عدم پایبندی به هر قراردادی است بسته می‌شود، مثل کلاف سردرگمی که سر و تهش مشخص نیست. ولی در واقعیت می‌دانید که اوضاع قرار نیست به طرز جادویی بهتر شود. نمی‌توانید مثل فیلم‌ها دکمه عقب بردن زمان را بزنید و به‌یک‌باره همه‌چیز مثل اولش شود. به یاد می‌آورید دنیا آن‌قدر به‌هم‌ریخته‌ است که حتی در توافق محیط‌ زیستی پاریس در سال 2015، دمای مناسب زمین را دقیق اعلام نکردند.

می‌فهمید خاورمیانه قرار نیست ثبات پیدا کند. بعد متوجه هجوم احساسات ناخوشایند می‌شوید. به این فکر می‌کنید که شرایط مشوش اقتصادی و فجایع محیط‌ زیستی، ممکن است تا جایی پیش بروند که قحطی و نابسامانی همه‌جا را فرابگیرد و تعداد قلیلی از مردم که شرایط بهتری دارند، مجبور شوند سمت انبوه مردم سلاح به دست‌گیرند. همین فکرها و پیش‌بینی‌های منفی نیست که به ما یاد می‌دهد چرا به اسلحه نیاز داریم؟ و چرا در فیلم‌ها طریقه استفاده‌اش را بهمان یاد داده‌اند؟ ترس آمریکایی‌ها از مهاجرت نژادپرستانه است ولی از سویی دیگر، این ترس یکی از ملزومات بقاست. اگر قحطی فراگیر شود، ما چطور می‌توانیم با خیال راحت پشت سر هم سریال ببینیم؟

می‌دانید، خیلی از ما در پس مصالحه‌هایی که می‌کنیم و ظاهر آرامی که داریم، می‌دانیم روزهای بدی در راه‌اند. پس می‌چسبیم به چیزهایی که داریم. پول، اسلحه و سریال‌های درجه‌یکمان. همان‌طور که سینما رفتن در دهه 20 و 30 و 40 یک حرکت جسورانه‌ به‌حساب می‌آمد و از این طریق می‌خواستند بگویند گور پدر رکود اقتصادی و جنگ و هولوکاست و بمب اتم و پیروزی و شکست، حالا این سبک تماشای بی‌وقفه سریال به درد نسل الآن می‌خورد که می‌داند پایان روزهای خوش همین نزدیکی‌هاست.

بهتان هشدار داده بودم این مقاله شبیه بقیه مقاله‌های «سایت ‌اند ساوند» نیست. قصدم حمله به مجله نیست. هم به آن وفادارم هم علاقه‌ام طی سالیان کم نشده. بیشتر از خیلی‌ها در «سایت ‌اند ساوند» مقاله نوشته‌ام و مقاله‌هایش را خوانده‌ام. اواخر 1950 و با فصلنامه کارم را آغاز کردم، وقتی برای پرونده اینگمار برگمان در زمان اکران «توت‌فرنگی‌های وحشی» و «مهر هفتم» نوشتم شروع یک عصر بی‌پروا بود. با پرونده‌هایی که درباره قهرمان‌هایمان کار می‌کردیم و کتاب‌هایی که درباره سینما می‌نوشتیم. در سال 1956 فون اشتنبرگ «دوران خوش در رختشورخانه چینی» را ساخت که از معدود مستندهای زندگی‌نامه‌ای درباره فیلم‌سازان بود.

 به‌این‌ترتیب فیلم و سینما تبدیل به هنر شد و کنفرانس‌ها درباره‌اش برپا کردند و کورس‌های دانشگاهی با محوریتش تشکیل شد. سایت ‌اند ساوند هنوز هم صفحاتش را با گزارش جشنواره‌ها و ریویوهای تندوتیز پر می‌کند. به سنت نقدهای ادبی اف آر لویس. شامل نوشته‌هایی از اندرو ساریس، بخش بسیار باارزش بولتن ماهانه فیلم‌ها، مارک کازینس و حتی من. نوشته‌هایی که بهتان کمک می‌کنند چه فیلم‌هایی ببینید. ولی این مجله به‌ندرت به پدیده تماشای پشت سر هم سریال‌ها می‌پردازد و قدرتی که این سریال‌ها در به بند کشیدن ما دارند و اینکه چطور جهان‌های مختلفی که در صفحه تلویزیون می‌بینیم جای زندگی واقعی‌مان را گرفته‌اند.

تماشای بی‌وقفه سریال‌ها ما را درگیر تخدیری می‌کند که نمی‌گذارد اختلال اصلی را ببینیم: اینکه همه‌مان از زندگی واقعی فرار می‌کنیم و به قصه‌های مجازی پناه می‌بریم.

دیوید تامسون، سایت‌اند ساوند؛ آوریل 2019، مترجم: پوریا شجاعی