نگاهی به نمایش «زیبایی گاهی یک زن است» نوشته و کار سهراب حسینی

12 مهر 1398
«زیبایی گاهی زن است» «زیبایی گاهی زن است»

کسل‌کننده و تهی از بینش

محمدناصر احدی

«شب‌های روشن» داستان کوتاهی از فئودور داستایوفسکی است که به‌رغم سادگی‌اش بیش از سایر داستان‌های کوتاه این نویسنده نامدار از آن اقتباس‌شده و در میان کارگردانانی که این داستان نظرشان را جلب کرده، نام‌های بزرگی همچون لوکینو ویسکونتی و روبر برسون نیز وجود دارد.

داستان داستایوفسکی در شهر سن‌‌پترزبورگ و در سال‌های دهه 1840 و طی 4 شب و یک صبح اتفاق می‌افتد. طبیعی است هر اقتباسی که در سینما یا تئاتر، در هر گوشه جهان، از این داستان صورت گرفته، مکان و زمان آن را تغییر داده است. برای نمونه، اقتباس برسون با نام «چهار شب یک رؤیابین» (1971) به زمان و مکان بسیار خاصی محدودشده است؛ محله کوچکی در پاریسِ پس از 1968.

موسیقی، صحنه‌پردازی و نورپردازی نمایش «زیبایی گاهی زن است» هیچ حس و فکری را منتقل نمی‌کند.

اهمیت زمان و مکان در این داستان بازمی‌گردد به تقسیم دوگانه جهانِ داستان میان واقعیت و ‌رؤیا و نگرشی که شخصیت‌ها به زندگی دارند. رابطه عاشقانه لطیف و محجوبانه‌ای که در طول 4 شب میان راوی داستان و دختری به نام ناستِنکا شکل می‌گیرد نیز مشخص‌کننده ساختار و ریتم روایت است.

پس این داستان کوتاه از یک‌سو عناصر مهمی مثل زمان، مکان، ساختار و ریتم روایت را در خود دارد و از سوی دیگر می‌توان بعضی از این عناصر ـ مثل زمان و مکان ـ را هم ‌تغییر داد؛ اما تمام این عناصر در خوانشی که از این داستان در نمایش «زیبایی گاهی زن است» به نویسندگی و کارگردانی سهراب حسینی در پردیس تئاتر شهرزاد ارائه‌شده، به‌جای اینکه به خلق انسجام دراماتیک بینجامد، به تولید اثری مغشوش، کسل‌کننده و تهی از بینش منجر شده است.
موسیقی، صحنه‌پردازی و نورپردازی نمایش «زیبایی گاهی زن است» هیچ حس و فکری را منتقل نمی‌کند؛ پنج لته مستطیلی در پس‌زمینه که بعضی‌هایشان مربع‌هایی به‌عنوان پنجره دارند و گروه نوازندگان متشکل از هارپ، هنگ‌درام، کمانچه و ویولن‌سل در جلوی این دیوارها ردیف نشسته‌اند و تا دلتان بخواهد از اول تا آخر نمایش، وقت و بی‌وقت، بجا و نابجا، می‌نوازند و از جایی به بعد هم وکال سوپرانو (همان خواننده زن) به جمع‌شان اضافه می‌شود و اپرا را هم به این معجون اضافه می‌کند.

در پیش‌زمینه نیز دو نیمکت لاغر و دراز به هم چسبیده، دو ماگ ظاهراً فلزی، دو صندلی با پایه‌های ثابت و نشیمن‌های گردان، یک صندلی راحتی (صندلی راک) و یک زیر پایی در جلوی آن با نورهایی که رفت‌وآمدشان هیچ معنایی نمی‌سازد، بخش دیگر صحنه نمایش را شکل می‌دهد. در این صحنه دو بازیگر اصلی ـ هومن برق‌نورد و بهاره افشاری ـ دیالوگ‌هایی را که شبیه گزین‌گویه‌هایی درباره عشق و زندگی است، به‌صورت پینگ‌پنگی، از اول تا آخر نمایش، فارغ از هر ساختار و ریتمی، با یکدیگر ردوبدل می‌کنند و با اینکه دو، سه دیالوگ خوب و بامزه هم دارند، معلوم نیست سر چه با هم یکی به دو می‌کنند. تأملاتشان درباره عشق بیشتر از اینکه فلسفی باشد، شبیه جمله‌واره‌هایی است که در اینستاگرام و توییتر به آدم‌های مشهور نسبت می‌دهند.

هر دو بازیگر لباس‌هایی سرتاپا سیاه به تن دارند و احتمالاً با نشانی‌هایی که از فیلم‌ها و بازیگران ایرانی در دیالوگ‌هایشان می‌دهند، ایرانی هستند؛ از همان ایرانی‌هایی که در اغلب تئاترها نمونه‌شان را می‌بینیم؛ شخصیت‌هایی که دیالوگ‌ها را با لحن و حسی بیان می‌کنند که دورترین قرابت را به آدم‌های این سرزمین دارد.

شخصیت‌هایی که دیالوگ‌ها را با لحن و حسی بیان می‌کنند که دورترین قرابت را به آدم‌های این سرزمین دارد.

«زیبایی گاهی زن است» بیش از آنکه به داستایوفسکی مدیون باشد، وامدار تهیه‌کننده خود ـ رامبد جوان ـ است که ذائقه بازار را می‌شناسد و باتجربه‌ای که از کار در تلویزیون به‌ دست آورده، می‌داند مخاطبان او اهمیتی به آنچه داخل بسته‌بندی است نمی‌دهند و فقط شیفته نقش و نگار روی بسته هستند.

همشهری