گفت‌وگو با خسرو احمدی بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون

08 فروردين 1399
خسرو احمدی خسرو احمدی

ترجیح می­‌دهم کاری که بلد هستم را انجام دهم

حمیده وطنی/سلیس: خسرو احمدی برای یک نسل یادآور خاطرات خوش کودکی است و حضورش در آثار کودکان و نوجوانان همواره با شادی و نشاط همراه بوده است. وی در تئاتر نیز پیشینه درخشانی دارد و اخیراً نمایش «شب‌به‌خیر کیارستمی»، از او به کارگردانی پسرش علی احمدی در تالار نیاوران روی صحنه رفته بود. احمدی چندان علاقه‌­مند به مصاحبه نیست و آخرین گفت‌­وگویش به دو دهه قبل بازمی‌گردد. «بیست سال پیش مصاحبه­‌ای کردم که باعث دلگیریم شد و پس‌ازآن دیگر گفت­‌وگو نکردم» اکنون او میهمان صفحه کلوزآپ است و از گذشته و حال می­‌گوید.

معمولا بازیگران تمایل زیادی به مصاحبه دارند، چرا سال­‌ها از این موضوع گریزان بودید؟

من تا قبل از اجرای نمایش «شب بخیر کیارستمی» به کارگردانی پسرم مصاحبه نکرده­‌ام، چون دوست ندارم، اما بعد از این نمایش به توصیه علی و به اصرار او انجام می­‌دهم.

ظاهرا حرف­‌های شما را وارونه جلوه داده بودند؟

بله، متاسفانه و دلیلشان هم قابل قبول نبود.

خسرو احمدی متولد سال 1342 در تهران است و دیپلم تجربی دارد. برای آشنایی بیشتر با شما از کجا شروع کنیم؟ 

من دو تا دیپلم دارم، اولین آن تجربی است. یادم است در آن سال­‌ها می­‌توانستیم چند کتاب دیگر را امتحان داده و دیپلم دوم را هم بگیریم. وقتی دیپلم اولم را گرفتم تا آن زمان اصلا مدرسه را ندیدم، یعنی به خاطر برخی مسائل زندگی در مدرسه درس نخواندم.

پدرتان نظامی بودند؟

نه، شرایطی داشتند که نمی‌­توانستیم در تهران زندگی کنیم و مدام در سفر بودند.

کار هم می­‌کردید؟

بله، هر مدرک تحصیلی من مربوط به یک شهر است. پدرم آدم با سوادی بود، کتاب­‌ها را تهیه می­‌کردم و او به من درس می­‌داد و می­‌رفتم امتحان می­‌دادم.

از کی به بازیگری علاقه­‌مند شدید؟

من بازیگری را در هیچ آموزشگاهی یاد نگرفتم، بزرگ­ترین آموزشگاهم زندگی بود. به جرات می­‌گویم تمام شغل­‌های این مملکت را تجربه کرده‌­ام، چون مجبور بودم کار کنم. از گل­‌فروشی سر چهار راه‌­ها گرفته تا کفاشی، نانوایی و مشاغل دیگر. شاید بیان این­ حرف­‌ها خوشایند نباشد اما خوشحالم که این کارها را انجام داده‌­ا‌م. خیلی حس­‌ها را واقعا بازی نمی­‌کنم

خب این سختی‌­ها در ساخت و شکل­‌گیری شخصیت شما بسیار تاثیرگذار بوده است.

بله، و الان هم به فرزندانم می­‌گویم درست است که شرایط سخت است، به­‌هر حال هر دوره­ای از زندگی دشواری­‌های خودش را دارد، ولی چون این سختی­‌ها را پشت سرگذاشته­‌ا‌م دیگر آسوده‌­ام. خدا را شکر پسرانم را کنار خود دارم، علی که به کارگردانی رو آورده و پسر دیگرم از نخبه­‌های ریاضی در دانشگاه تهران است. مرتضی، فرزند کوچکترم هم خوشبختانه بسیار با هوش است.

در آن دوران سخت چطور به تئاتر گرایش پیدا کردید؟

این بر می­‌گردد به تقریبا شش، هفت سالگی‌­ام. پدرم معمار بود و هنوز یادگارهایی از ساخته­‌های او در تهران وجود دارد، مثل سه سینمایی که در خیابان انقلاب جنب لاله­‌زار قرار دارند و الان روبه‌­راه نیستند. دو سینمای دیگر هم در میدان امام حسین(ع) بود که هم اکنون یکی تبدیل به پاساژ شده است. سیمان­‌کاری تالار سنگلج را پدر من انجام داده و یادم است پنج، شش ساله بودم که دو بلیت دعوت نمایش در همین تالار  به او دادند و اولین بار به دیدن تئاتر رفتم و همین باعث شد به این هنر علاقه­‌مند شوم.

نام نمایشی را که دیدید به خاطر دارید؟

بله، «چوب بدست­‌های ورزیل» نوشته غلامحسین ساعدی.

که بعدها خودتان هم در آن ایفای نقش کردید؟

بله، این اولین نمایشی بود که دیدم و اولین نمایشی بود که با آن روی صحنه رفتم. نقش موسیو را بازی می­کردم که همین نقش را «فنی­زاده» در سنگلج بازی می­‌کرد. آن زمان تصور می­‌کردم قد بازیگران روی صحنه دو متر است! از خودم می‌­پرسیدم چطور ممکن است آنقدر بزرگ باشند. بعدها که بزرگ شدم متوجه شدم قد خودم کوچک بود.

و از همین جا شیفته تئاتر شدید؟

از این جا شروع شد و دیدن نمایش ادامه پیدا کرد. اوایل انقلاب در شمال کشور زندگی می­‌کردیم، شبانه سوار قطار می­‌شدم و صبح به تهران می­‌رسیدم. به دلیل شرایط اقتصادی نمی­‌توانستم بلیت بخرم و در راهروهای قطار پنهان می‌­شدم تا به تهران برسم. بعد یک نان می­‌خریدم و از ایستگاه راه‌­آهن تا تئاتر شهر یا سنگلج را پیاده می­‌رفتم. آن جا از دوستان یا بچه­‌های گیشه فروش بلیت خواهش می­‌کردم و آن­‌ها اجازه می­‌دادند نمایش را می­‌دیدم. یک­‌بار نمایشی را به سختی دیدم اما خوشبختانه آنقدر زیبا بود که شرایط سخت را شیرین کرد. این نمایش را چهار بار دیدم.

نامش ؟

«یک جفت کفش برای زهرا»، کار بهرام شاه­‌محمدی بود.

و کی روی صحنه رفتید؟

تقریبا ده ساله بودم، دوستانی داشتم که در عروسی­‌ها نمایش تخت حوضی یا همان سیاه بازی اجرا می­‌کردند. یک­روز از من خواستند جای کسی که مریض شده بود و نمی‌­توانست آن­‌ها را همراهی کند، بازی کنم. در سه­‌روز باقی‌­مانده به اجرا تمرین کردیم و چون شیرین زبان بودم بچه‌­ها قبول کردند بازی کنم اما وقتی اجرا شروع شد نمایش را خراب کردم. آمدم بیرون و یک کتک مفصل از آن­‌ها خوردم، چون به هرحال کارشان را خراب کرده بودم و بابت اجرا هم دستمزدی دریافت نکرده بودند. با سر و صورت خونین به خانه برگشتم و به مادرم هم چیزی نگفتم. دوست داشتم این کار را انجام دهم و به همین خاطر شروع کردم به تمرین هر سه نقش. آن زمان در مدارس کلوپ یا همان فوق برنامه امروزی بود. دوستی مرا به مدرسه خود دعوت کرد و در جشنی که داشتند این سه نقش را برای بچه­‌ها بازی کردم که خیلی خوششان آمد و تشویق کردند. آن­جا معلمی بود به نام آقای گوران که هنوز اسمش را به یاد دارم. او هم مرا خیلی تشویق کرد و گفت خیلی خوب بازی می‌­کنم. بعد هم آرام آرام شروع به کار کردم. من متولد تهران و اصالتا آذری هستم ولی در قائمشهر زبان مازندرانی یاد گرفتم و در نمایش «بزنیم سر دشمن» که به زبان مازندرانی اجرا می‌­شد، نقش اصلی را بازی کردم. در این میان دوستی پیشنهاد کار در رادیو داد و نزدیک به یازده ماه شدم مجری مجری رادیو و با زبان مازندرانی و فارسی برنامه اجرا کردم.

و کنجکاو آموختن بازیگری نبودید؟

نه، ولی یادم نمی‌­رود اولین کتابی که در مورد تئاتر خواندم تاثیر زیادی رویم گذاشت، عنوانش «هنر تئاتر» عبدالحسین نوشین بود.  آقای گوران این کتاب را به من داد و طی دو شب تا صبح آن را خواندم و بسیار برایم جالب بود.

و برای تامین هزینه­‌های زندگی کار هم می­‌کردید؟

من از تئاتر پول در نیاورده­‌ام، به­‌خصوص آن زمان که چیزی نبود که منبع درآمد تلقی شود.

و خانواده با شما همراه بودند، تشویق می­‌کردند؟

اوایل پدرم خیلی مخالف بود، یادم است نمایشی کار کرده بودیم که ضبط تلویزیونی شده و قرار بود پخش شود. به خانه که رسیدم به پدر و مادرم گفتم قرار است امشب نمایشی که کار کرده­ایم پخش شود. پدرم چون علاقه‌­ای نداشت درست قبل از شروع نمایش تلویزیون را خاموش کرد. من و مادرم رفتیم خانه همسایه و آن­جا دیدیم. روز بعد در محل کار پدرم به او گفته بودند که کار پسرت را دیدیم و خیلی خوب بازی می­کرد. شب وقتی به خانه آمد مرا صدا کرد و با اینکه در این زمینه اطلاع داشت گفت این چیزهایی که بازی می­‌کنی اسمش چیه؟ تئاتره. گفتم بله. گفت خوبه و پرسید دوست داری؟ گفتم بله، واقعا دوست دارم. گفت ادامه بده و چیز دیگری نگفت. بعدها که درگیر کار شدم گه‌گاه می‌­آمد و می­‌دید و البته چیزی بروز نمی­‌داد اما مادرم خبر می­‌داد که آمده. این اواخر می­‌پرسید شما کار قبول نمی­‌کنی، تمرین نمی­‌کنی؟ می­‌گفتم چرا دارم کار می­‌کنم. یادم نمی­‌رود بعد از مجموعه «النگ دولنگ» رفته بودم تئاتر شهر، و ازآن­جا نزدیک چهار راه ولی­عصر داشتم یک لباس می­خریدم که دیدم انتهای یکی ازکوچه­‌ها بچه­‌هایی که بازی می­‌کردند آهنگ «النگ و دولنگ بازی می­‌کنند خیلی قشنگ» را می­‌خوانند. دیدیم این شعر چقدر آشناست! پس از آن بود که متوجه شدم کار دارد پخش می­‌شود. به خانه برگشتم و وقتی وارد کوچه شدم اهالی محل ریختند تو کوچه و شروع به خواندن آهنگ «النگ و دولنگ» کردند. در خانه مادرم بالای پله‌­ها ایستاده بود و با دیدن من شروع به دست زدن کرد و گفت آفرین، آفرین. تمام بچگی­ات را دیدم. گفتم خوب بود مامان. گفت عالی بود. آن زمان یک دیالوگی بود که مدام بیان می­‌کردم، «بابا کی میشه بپریم ما». مادرم گفت پریدی. من تا قبل از آن حداقل بیست تا کار صحنه و تصویری کار کرده بودم، اصلا همان زمان سریال «بیداران» از من در حال پخش بود ولی هیچ کس آن را به یاد نمی‌­آورد و النگ و دولنگ خوب دیده شد. دعای مادرم باعث شد.

از قائمشهر به تهران برگشتید و در شهر رویاها ماندگار شدید.

بله، به تهران آمدم و پس از روبه راه کردن شرایط زندگی و اجاره خانه، پدر و مادرم را هم پیش خودم آوردم.

و چه سالی روی صحنه رفتید؟

فکر کنم 59 یا 60 بود.

کار در فضای جدید با اضطراب همراه نبود؟

من هنوز هم وقتی روی صحنه می­‌روم اضطراب دارم.

طبیعی است ولی این اضطراب با آن اضطراب تفاوت دارد.

دقیقا فرق می‌­کند ولی یک چیزی که در زندگی یاد گرفته‌­ام این است اگر بخواهی می­‌رسی، می­‌توانی و واقعا این اتفاق برایت می­‌افتد. در تهران خیلی راحت گفتم بازیگرم و می­‌خواهم کار کنم ولی خیلی نشد، یعنی راه ندادند.

به خاطر تحصیلات نبود؟

بله، اما در آن دوره کم سن و سال بودم.

به­ هرحال فضای روشنفکری هم حاکم بود، گروه­‌های تئاتری که متشکل از فارغ­‌التحصیلان تئاتر دانشکده­‌ها بودند.

بله، و هرکدام گروه­2های خاص خودشان را داشتند. یادم است چندبار به کارگاه نمایش رفتم و کار دیدم. دوره‌­ای بود که شیفته شده و مسائلی را هم تجربه کرده بودم اما می­‌دیدم آن­جا با این­جا تفاوت دارد. هنرپیشه‌­ای که خیلی دوستش داشتم آقای علی‌رضا مجلل بود و همینطور آقای فرید. آن­‌ها روی صحنه بی‌­نهایت زیبا بودند

بین این آدم‌­ها احساس نکردید باید تئاتر را جدی‌­تر دنبال کنید و به فکر آموختن باشید؟

چرا اما درگیری‌­ها و مشکلات زندگی نگذاشت. گاهی دوستانم می­‌گویند اگر تحصیل کرده بودی، قطعا یک اتفاق دیگری برایت رخ می‌­داد. البته ناراحت این موضوع نیستم و چنانچه خودستایی نباشد می‌­دیدم که بلدم و می‌­توانم این کار را انجام دهم.

در کنار تئاتر برای تامین هزینه­‌های زندگی کار هم می­‌کردید؟

بله، وقتی به تهران آمدم در یک کارگاه ریخته­‌گری شروع به کار کردم، بعد از آن در یک شرکت بیمه مشغول به کار شدم تا اینکه زندگی شروع شد.

اساتید، دوستان و همکارانتان هم در امور بازیگری کمک‌­تان می­‌کردند؟

خیلی از دوستان تشویق کردند، خودم هم همینطور هستم. وقتی ببینم آدمی پتانسیل کار کردن دارد و بسیار بسیار خوب است، سعی می­‌کنم کمکش کنم. شاید آن هم در من این استعداد را دیده بودند که چیزهایی آموختند. یکی از دوستانم خاطره­ای از استاد بزرگی تعریف ­کرد که اکنون در میان ما نیست و همیشه برایم زیبا و دوست­ داشتنی است. در کلاس از او در مورد بازی رضا کیانیان سئوال کرده بودند. وی پاسخ داده بود کیانیان بازیگر فنی است و به قول معروف می‌فهمد، دانش این کار را دارد و از این حرف­ها. از دیگران هم سخن به میان آمده بود و او پاسخ داده بود تا اینکه یکی از دوستان به من اشاره کرده و پرسیده بود چگونه بازیگری هستم. استاد پس از کمی سکوت گفت «خسرو بازی نمی‌­کند، او روی صحنه زندگی می­‌کند». وقتی این موضوع را شنیدم پر وبال گرفتم. جالب است بدانید همین بزرگوار استاد راهنمای دو پایان­‌نام‌ه­ای بود که من بازیگر آن­‌ها بودم. یکی از این دو نمایش «داش آکل» بود که نقش کاکارستم را بازی می­‌کردم. به جز من همه گروه دانشجو بودند و استاد پس از اتمام نمایش نامم را پرسید و اینکه از کدام دانشکده هستم. گفتم ببخشید من در دانشکده تحصیل نکرده‌­ام. بعد به همه نگاه کرد و رو به آن­ها گفت  برای همه شما متاسفم، این از همه شماها بهتر بازی کرد. چند سال بعد وقتی در پایان­‌نامه دوست دیگری بازی کردم ایشان استاد راهنما بودند. نام نمایش «پنچری» دورنمات بود و وقتی کار را دیدند شروع به انتقاد از همه کردند. نوبت من که شد گفتند خسرو چرا نقش را اینطور بازی کردی، گفتم خواسته کارگردان بود. نپذیرفت و از من خواست آن گونه که می­‌خواهم بازی کنم. او رفت و پس از چند روز تمرین دوباره کار را دید و با خوشحالی گفت، اینه، اینه، اینه.

تحلیل نقش و رسیدن به ابعاد مختلف شخصیت کار دشواری است، تجربه­‌های زندگی در این زمینه آموزه‌­های خوبی به همراه داشته است؟

بله، واقعا دشوار است و البته کتاب­‌هایی که در این زمینه مطالعه کردم کمک کردند. شما وقتی یک جاهایی کم می­آورید واقعا رجوع می­‌کنید. خوشبختانه من این شهامت را داشتم که رجوع کنم، شاید در خلوتم بود ولی رجوع می­‌کردم. معتقدم بخش اعظم جوان­‌های ما واقعا خوش­فکر هستند، من نمونه­‌های آن را کنار خود دارم و برای جوان­‌ها بازی هم کرده‌­ام. چندی پیش دوستی پرسید شما واقعا برای بچه‌­های جوان بازی می­‌کنی؟ گفتم بله، و اتفاقا چند کار موفق هم دارم. سن من، سنی است که هنوز پتانسیل قوی برای کار دارم اما وقتی شور و شوق و درک جوان­‌ها را می­‌بینم، خودم احساس جوانی می‌­کنم و دوست دارم دیرتر پیر شوم و با آن­‌ها تجربه کنم.

طی این چند سال با کارگردان­‌های مختلفی کار کرده‌­اید، تعامل­تان با آن­‌ها چگونه است؟

شعار زندگی و حرف‌ه­ای من این است که «بازیگر خوبی نیستم» نه اینکه بخواهم تعارف کنم و یا بگویم بازیگر بدی هستم، نه. بازیگر معمولی هستم مخصوصا الان که نمی‌­توانم نقش جوان اول را بازی کنم ولی روابط عمومی بسیار خوبی دارم. این را خودم می‌­دانم، اعتقاد دارم نود درصد این کار روابط عمومی است.

خسرو احمدی برای یک نسل یادآور خاطرات خوش کودکی است و این اتفاق با النگ و دولنگ تثبیت شد، آیا به سینمای کودک و نوجوان علاقه­‌مندید؟

در زمینه سینمای کودکان و نوجوان من با آدمی کار کردم که همچنان پس از سی و اندی سال فعالیت هنوز به نام است. ایرج طهماسب، نشان داده که کودک را خوب می­‌شناسد.

علاقه شخصی هم باید دخیل باشد؟

بله، من هنوز هم کودکم. اگر هم زمان دو کار به من پیشنهاد شود، یکی کودک و دیگری بزرگسال، مطمئنا کودک را انتخاب می­‌کنم چون دوست دارم.

بین بچه­‌های تئاتر مرسوم است که می­‌گویند از کار در تلویزیون و سینما پول در می­‌آورند و در تئاتر خرج می‌­کنند. تئاتر را خانه اول خود می­‌دانند و نیز اولویت نخست.

بله، همسرم می­‌گوید خدا نکند در حساب بانکی خسرو دویست ­هزار تومان پول باشد، چون پیشنهاد هر کار تصویری را رد می­‌کند ولی تئاتر نه! من وقتی بی پول می­‌شوم سراغ کار تصویری می‌­روم، نه اینکه علاقه نداشته باشم. من بازیگرم و دوست دارم دیده شوم ولی لذتی که در تئاتر هست در تلویزیون و سینما نیست. سن که بالا می­‌رود بیشتر دنبال لذت شخصی خودمان می­‌رویم. من جزو بازیگرانی هستم که کارگردان خودم را خودم تولید کرده‌­ام. تا چندسال، دیگر فقط با کارگردان خودم کار می­‌کنم.

کارکردن در تئاتر سخت‌­تر شده است. در قطب دیگر این کره خاکی همکاران شما این فرصت را دارند که بدون نگرانی تئاتر کار کنند، تجربه­‌های  ارزنده داشته باشند و پیش بروند. دولت هم به وظیفه‌­اش عمل کرده و با حمایت از آن­‌ها به رشد و شکوفایی هنرمندان کمک می­‌کند. ماحصل این تجربه‌­ها هم به نسل­‌های بعدی منتقل می‌­شود

درست است.

در این چند ساله اخیر تئاتر ما از این منظر پیشرفت رو به جلویی نداشته است، متاسفانه تغییرات مدیریتی و عدم شناخت آن­‌ها از مقوله تئاتر، فقدان امکانات لازم چه در حوزه سخت‌­افزاری و چه نرم‌­افزاری، عدم حمایت از اهالی تئاتر، تقسیم‌­بندی­‌های خودی و غیرخودی و غیره مجموعه‌­ای ساخته که دیگر انگیزه­ای برای ادامه کار باقی نمی­‌گذارد.

کم انگیزه می­‌کند ولی من جزو آدم­‌های کم انگیزه نیستم.

واقعا؟

منظورم این است الان درگیر زندگی نیستم، جوان­‌ها این دغدغه را دارند. من زمان زیادی را فقط دویدم تا بتوانم فرزندانم را سالم بزرگ کنم، نان حلال سر سفره بیاورم و خدا را شکر امکانات اولیه زندگی را دارم. بعضی از کارهای اولیه‌­ام را واقعا دوست ندارم. اکران خصوصی یکی از فیلم­‌هایم بود که به اتفاق بچه­‌ها به دیدن آن رفتیم. پس از تماشای فیلم پسرم گفت چرا این فیلم را بازی کردی؟ دیدم به ‌آن­ها برخورده. گفتم یادت است تو و برادرت کامپیوتر خواستید، پول نداشتم، با دستمزد این فیلم برایتان کامپیوتر خریدم. گفتند دیگر نباید در چنین فیل‌م­هایی بازی کنی و نمی­گذاشتند. تا مدت­‌ها در انتخاب­‌هایم دخالت می­‌کردند ولی الان می­‌گویند برو بازی کن، چون می‌­ترسند بی­‌کار شوم و خدای ناکرده سکته کنم و افکارم درگیر مسائل مالی شده و ناراحت شوم.

انتظارتان از مدیران تئاتر چیست؟

انتظاری ندارم.

یعنی انتظار ندارید پس از سال­‌ها کار و تلاش مورد حمایت قرار بگیرید، بیمه­ داشته باشید و در دوران بازنشستگی از حقوق و مزایای آن برخوردار شوید؟

خب این را دوستان بزرگوار دولتی باید بفهمند، اینکه م‌ی­گویم انتظاری ندارم از جنبه شخصی است وگرنه می‌بینم این همه هنرمند که مویشان سفید شده چطور فراموش فراموش می‌شوند و می­می‌رند، این حقیقتا دردمندانه است. هرگز فراموش نمی­‌کنم وقتی زنده­ یاد مهدی فتحی در بیمارستان درگذشت نمی‌­توانستند جنازه او را تحویل بگیرند چون قادر به پرداخت هزینه بیمارستان نبودند، این خیلی دردناک است.

اگر یک­روز ریاست مرکز هنرهای نمایشی را به شما بسپارند، چه می­‌کنید؟

اصلا قبول نمی­‌کنم.

چرا؟

دوست ندارم، به یکی دو نفر از دوستانم که در این حوزه‌ها مسئولیت پذیرفتند گفتم متاسفم که مدیر شدید، شما هنرمندید، مدیریت مربوط به ما نیست. من اعتقاد ندارم چون بلد نیستم. ترجیح می­دهم کاری که بلد هستم را انجام دهم.

اغلب شما را در تالارهای مختلف نمایشی می­بینم، مدام نمایش­ها را دنبال می­کنید. ظاهرا همچنان دغدغه دیدن دارید؟

بیشتر از همه عاشق دیدن تئاتر هستم تا بازی. امکان ندارد تئاتری ندیده از زیر دستم رد شود. یکی از حرفه‌­ای­‌ترین تماشاگران تئاتر هستم، آنقدر تئاتر را دوست دارم که هر وقت حالم بد باشد با دیدن نمایش خوب می­‌شود. حالا اگر کار خوب باشد که دیگر غوغا می­‌کند.

همانطور که زندگی خاطرات تلخ و شیرین دارد، کار بازیگری هم باید داشته باشد؟

بله همینطور است. تلخ­‌ترین خاطره­‌ام مربوط به دوره­‌ای است که برای شبکه دو یک کار عروسکی انجام می­‌دادم. نامش «کلاس آقای غور غور» بود و کارگردانش زنده ­یاد کامبیز صمیمی مفخم بود. پشت صحنه کار عروسک گردانی انجام می­‌دادم و گاهی سربه سر بچه‌­ها می‌­گذاشتم و با آن­‌ها شوخی می­‌کردم. یکدفعه کامبیز گفت «خسرو پاشو لباس بپوش برو». از همان جا گفتم آقا ببخشید معذرت می‌­خوام. هنوز ضبط شروع نشده بود که دوباره گفت «خسرو پاشو لباس بپوش برو». من به همکار کنار دستی‌­ام گفتم خیلی نامردی! فکر کردم او چیزی گفته. بار دیگر عذرخواهی کردم اما کامبیز مجددا تکرار کرد و خواست بیرون بروم. به او گفتم آقا من که عذرخواهی کردم. گفت «چی داری می­گی بیا بیرون». آمدم بیرون و توضیح دادم اما او که تعجب کرده بود گفت از خانه‌­تان زنگ زدند و می­‌گویند حال مادرت خوب نیست، برو خانه. با شتاب به خانه رفتم اما مادرم را به بیمارستان برده­ بودند و به آن جا که رسیدم پدرم را دیدم که در آستانه در بیمارستان ایستاده. از او پرسیدم چه شده که گفت تمام کرده است. برگشتم سرکار، کامبیز سئوال کرد چطور شد، توضیح دادم. پرسید خب این جا چه می‌­کنی؟ گفتم آمدم سرکار دیگر، از همکاران شما شنیده‌­ام فلانی که مادرش مرده بوده، یا آن یکی که پدرش درگذشته بود آمده بودند سرکار. من هم گفتم بیایم و تعهد کاری‌­ام را انجام بدهم. قبول نکرد و مرا برگرداند و گفت برو بعد از مراسم خاکسپاری و هفت مادرت بیا.

یاد هر دو گرامی، و خاطره شیرین...؟

سر کار النگ و دولنگ بودیم با هزار ذوق و شوق. در آن هوای سرد زمستانی هر شب با موتور به استودیو می‌­رفتم و با عیسی یوسفی‌­پور منتظر شروع تصویربرداری قسمت خودمان می­‌ماندیم. بلاخره بعد از چند روز نوبت ما رسید. شبی که قرار بود کار ضبط را شروع کنیم سرمای شدیدی خوردم به طوری که ایرج طهماسب خواست کار را ادامه ندهد اما گفتم حالم خوب است وکار کنیم. صحنه این طوری بود که من باید یک پرس چلوکباب با نوشابه می‌­خوردم، بعد موز، آجیل، شیرینی و چیزهای دیگر. در این فاصله طهماسب وارد می­‌شد و با دیدن صحنه می­‌گفت دولنگ این کاررو نکن و چرا آشغال می­‌ریزی. بعد هم النگ می­‌آمد و آشغال­‌ها را با جارو جمع می­‌کرد. ضبط شروع شد و من چلوکباب را خوردم اما تا آمدم در نوشابه را باز کنم نمی­‌دانم چطور شد که کارگردان کات داد. مجبور شدیم دوباره تکرار کنیم، یک بار دیگر چلوکباب آوردند و من شروع به خوردن کردم اما این برداشت هم به خاطر دیر آمدن النگ خراب شد. مجددا تکرار کردیم و هربار یک اتفاقی مانع از اتمام این صحنه می­‌شد. دوازده یا سیزده بار این صحنه تکرار شد و من هربار علیرغم سرماخوردگی با اشتهای تمام همه این­ها را می­‌خوردم! سرانجام این سکانس تمام شد اما فردا متوجه شدیم دوباره باید تکرار کنیم. سال بعد در جریان ساخت سری دوم این مجموعه خبرنگاری از طهماسب سئوال کرد خاطره‌­ای از بخش اول النگ و دولنگ دارد که تعریف کند. او در پاسخ اشاره به همین صحنه کرد و گفت «در تعجبم و شنیده بودم آدمی که سرماخورده کم اشتها می­‌شود اما مانده‌­ام خسرو احمدی چطور توانست آن همه چیز را بخورد!» این شیرین‌­ترین خاطره من است.

و خوشمزه‌­ترین!

بله، و خوشمزه­‌ترین!

توصیه شما به جوان‌­هایی که می­‌خواهند در این حیطه فعالیت کنند چیست؟

مطالعه کنند و پیرامون خودشان را بشناسند. این را به فرزند خودم هم گفته‌­ام اگرچه معتقد است دنیای او با من تفاوت دارد.

از ماحصل کارتان راضی هستید؟

بله، بی نهایت. دوست دارم دیگران را شاد کنم و از این بابت لذت می­‌برم.

اهل شعر هستید؟

بله می­‌خوانم.

موافقید این گفت­‌وگو را با یک بیت شعر به پایان ببریم؟

حتما، اجازه بدهید این بیت را بخوانم:  پیری آن نیست که بر سر زند موی سپید/ هرجوانی که به دل عشق ندارد پیر است