چه عواملی یک نمایشنامه را به یک اثر هنری تبدیل می‌کند؟

22 تیر 1395

سلیس: شاید خیلی کسان مانند من مایل باشند بدانند که چه عواملی یک نمایشنامه را به یک اثر هنری تبدیل می‌کند. همین سؤال را می‌توان این گونه هم پرسید که اگر یک نمایشنامه‌ی مشخص مثلاً «پرندگان» آریستوکراس به رأی صاحب نظران، یک اثر هنری است به خاطر وجود چه عنصر یا عناصری است؟

 

به نظرم برای رسیدن به پاسخ قابل قبولی برای سؤال فوق، باید یک تعریف شیمیایی از نمایشنامه بدهیم. تعریفی که هر نمایشنامه را ابتدائاً مثل یک ماده در نظر می‌گیرد و سپس سعی می‌کند اجزای تشکیل دهنده‌ی آن را شناسایی و تعریف کند. بر اساس شواهد تاریخی، نخستین با ارسطو بود که این گونه تعریف را از نمایش (تراژدی) داد و آن را ماده‌ای مرکب از شش عنصر دانست. محققان بعد از او هم بی استثنا، نگاه کیمیایی او را پذیرفتند و مثل او هر نمایش را تشکیل شده از طرح، شخصیت، فکر، بیان، موسیقی و بالاخره منظره دانستند.

دقت در عناصر ششگانه‌ی بالا نشان می‌دهد که چهار عنصر نخست همان عناصر و اجزایی هستند که یک نمایشنامه را می‌سازند. پس برای روشن‌تر شدن مطلب در این مقاله، ضروری است که فقط اجزای سازنده‌ی متن نمایش را که در سطرهای بالا نام بردیم به صورت تعریفی ارائه کنیم:

یک طرح یا به قول ارسطو افسانه‌ی مضمون، چگونگی چینش رویدادهاست. رویدادهای تعیین کننده و توجه برانگیز یک نمایشنامه می‌توانند به روش‌های متعددی در کنار هم مرتب و منظم شوند. توالی این رویدادها یا حوادث به نظرم خودش حادثه‌ای دیگر است. مثلاً اگر نمایشنامه من سه حادثه یا رویداد تأمل برانگیز دارد و من با طرحی ناشیانه آن‌ها را کنار هم بچینم، تأثیر متن کم‌تر از زمانی خواهد بود که آن سه حادثه را ماهرانه بچینم.

دو. شخصیت یا به قول ارسطو، خصلت و سیرت، همان پیدای ناپیدایی است که در اعمال و رفتار یا گفتار و دیالوگ‌های اشخاص نمایشنامه وجود دارد و به قول روانشناسان امروز و البته خود ارسطوی دانا، مخصوص و منحصر به فرد است و سبب تشخیص و تمییز هر فرد از افراد دیگر می‌شود.

شخصیت یا فرد نمایش به کاراکتری گفته می‌شود که رویدادهای نمایشی، پیرامون او و مرتبط با او انجام می‌شود. تقریباً دو شیوه‌ی برخورد اصلی با افراد نمایش وجود دارد.

یک شیوه آن است که فرد یا افراد را به عنوان اشیاء یا ابزار لازم برای انجام یک عمل و یا نشان دادن موضوعی به کار بگیریم (مثل داستان‌های پلیسی یا اسرار آمیز که یک کارآگاه، یک قربانی و چند مظنون دارند). به این نمایش‌ها، نمایش‌های بدون شخصیت می گویند. در حکایات گذشته‌ی ما رویداد و حادثه مهم است نه اشخاص. پس وقتی به نمایشنامه تبدیل می‌شوند، نمایش‌های بدون شخصیت‌اند. امروزه بسیار کم از این گونه متون نوشته می‌شود مگر زمانی که حادثه‌ی مهمی مثل جنگ یا فتح کره‌ی ماه یا عنکبوتی شدن یک آدم چشم یک نویسنده را بگیرد.

به نظر می‌رسد که باید الهه‌ی هنر یا هر آن چیزی را که سبب تبدیل کار ما به "هنر" می‌شود، فاعلانه به کار دعوت کرد.

شیوه‌ی دیگر آن است که شخصیت‌های کاملاً پرورده و فردیت بخشیده خلق کنیم. آن‌ها را با مشکلات مواجه کنیم یا در مجموعه‌ای از اوضاع و احوال قرار دهیم و بگذاریم که عمل یا رویداد یا حادثه محصول نوع شخصیت آن‌ها باشد. مثل ادیپوس یا هملت یا اتللو یا سیاوش یا قهرمان داستان شنل یا داش آکل هدایت که حادثه‌ها در اثر ویژگی‌های شخصیتی آن‌هاست که به وجود می‌آیند.

سه. فکر یا مضمون به عنوان سومین عنصر در هر نمایشی به چشم می‌خورد؛ یعنی هر نمایشی با افکار و عقاید سر و کار دارد. چون که هر نمایشی، آدمی رادر حال عمل و گفتگو نشان می‌دهد پس استفاده از افکار و عقاید گریزناپذیر است. گاهی یک نمایشنامه با یک و گاهی با چند مضمون سر و کار دارد. گاهی این فکرها ساده و گاهی بسیار عمیق هستند. (نمایشنامه ادیپوس شهریار با چند مضمون سر و کار دارد آن هم عمیق از جمله اصالت تقدیر، هویت جویی، پاکی فعل و هوش انسان و ...) 

چهار.بیان یا زبان یا گفتار، عنصر چهارم ماست. یکی از لذّات مهم تئاتر، همین گوش سپردن به افکار و احساساتی است که خوب بیان می‌شوند. یان یکی از وجوه اختلاف فیلم و تئاتر است. در فیلم‌ها بیان، کمرنگ ولی در نمایش پررنگ است. فیلم، کمابیش کاملاً بصری است ولی نمایش به ندرت می‌تواند کلاً بصری باشد.

حالا اگر زبان حاوی واژه‌های موجود در مکالمات روزمره باشد کم‌تر به ما لذت می‌دهد یا افکار و احساسات را ضعیف‌تر بیان می‌کند. پس معمولاً نویسندگان سعی می‌کنند زبان نمایش خود را محکم‌تر، ادبی‌تر و تأثیرگذارتر تهییه کنند تا جایی که گاه حتی به شعر نزدیک می‌شود. (نمونه: اودیپشاه= ...، هملت= ...، ص 493 و 99 تمام‌های ناتمام)

پنج.  پنجمین عنصر نمایش، موسیقی است. گاهی منظور از موسیقی، واقعاً استفاده از ابزار آلات موسیقی، آهنگ‌ها و ترانه‌هاست و گاهی هم نه منظور استفاده از صوت، وزن و آهنگ کلام، گفتار شعی یا شعرگونه، هم خوانی همسرایان و یا جلوه‌های موسیقیایی است.

شش. و اما منظره. از آن جا که نمایش نمی‌تواند سراسر بصری باشد (بدون بیان) و باز نمی‌تواند صرفاً مجموعه‌ای از آدم‌های در حال گفتگون باشد، پس باید چیزی مهیج و جالب را در برابر چشم تماشاگران بگذارد. این همان صحنه آرایی است. صحنه پردازی، نمایش را از نظر بصری، جاندار و مهیج می‌کند. یکی از معایب نمایش واقع گرا، این است که منظره‌اش در نهایت، یک اتاق معمولی است و همین نادیده گرفتن منظره‌های بصری چشمگیر در نمایش، هیجانات بصری بسیار کمی در تماشاگر ایجاد می‌کند. اگر در همه جای دنیا، نقش این عنصر بصری در تئاتر کم‌تر مطرح باشد، در کشور ما نباید چنین باشد چرا که مؤسس تئاتر جدید در کشور ما کسی است که تصادفاً مزین الدوله ملقب به نقاشباشی در عهد ناصر الدین شاه در قرن سیزده هجری قمری است.

خب، حالا باید پرسید که آیا این‌ها نمایش را "هنر" می‌کند؟ آیا هم نشینی این شش عنصر، نمایش را به هنر بدل می‌کند؟

برای این که مطلب بهتر روشن شود می‌توان با استفاده از تشبیه پرسید که آیا هم نشینی دو ئیدروژن و یک اکسیژن، آب را، شفاف و زلال و مایه‌ی حیات می‌کند؟

به نظر می‌رسد، ما با این شش عنصر گفته شده به نمایش می‌رسیم ولی بعید می دانم که با این‌ها به "هنر" برسیم.

اگر نویسنده‌ای طرح خطی یا طرح ایستا را برای کارش انتخاب کند و این انتخاب، بسیار به جا باشد، یا اگر نویسنده‌ای اندیشه‌ای تأمل برانگیز را در فحوای متنش جای بدهد، یا اگر آدم‌های کارش را به صورت شخصیت یا تیپ معرفی کند و به همین قیاس مابقی عگناصر را با دقت فراهم آورد می‌تواند اطمینان حاصل کند که کارش به نمونه‌ی روشنی از "هنر" تبدیل خواهد شد؟

مسلماً خیر؛ زیرا هر کدام از انواع طرح‌ها، روش‌های شخصیت پردازی، اندیشه‌ها، بیان‌ها، موسیقی‌ها و منظره‌ها دارای ارزش‌های مساوی هستند و فقط کاربرد به جا یا نا به جای آنهاست که می‌تواند کاری را ارزشمند یا کم ارزش کند.

علاوه بر این کاربرد به جای هر یک از انواع طرح‌ها یا روش‌های پرداخت شخصیت وظیفه‌ی صاحب اثر است. این کم‌ترین انتظاری است که از او می‌رود. انتخاب یک رنگ مناسب برای آسمان یا چمنزار یا اشیاء دیگر حداقل انتظار ما از یک نقاش است.

شاید گفته شود که همین انتخاب‌های به جا و بایسته‌ی عناصر، در نهایت کارها را تبدیل به هنر می‌کند؛ اما این هم کاملاً صحیح نیست. چون از یک سو تجربه‌های تاریخی و مستند خلاف این باور را به اثبات می‌رسانند و از سوی دیگر این باور ما را آنقدر منفعل می‌کند که به انتظار بنشینیم تا هنر، ناگهان سر و کله‌اش پیدا بشود. این به آن می‌ماند که معماری، آجرها و مواد ضروری دیگر را بر اساس نقشه‌ی قبلی‌اش، به جا و ماهرانه بچیند و آن گاه صبر کند تا حضرت هنر از را ه برسد. این رویکرد منفعلانه چه بسا حتی راه را بر پیدایش هنر ببندد.

باید دید چه چیزی شعر حافظ را "هنر" کرده و شعر دیگران را نه.

به نظر می‌رسد که باید الهه‌ی هنر یا هر آن چیزی را که سبب تبدیل کار ما به "هنر" می‌شود، فاعلانه به کار دعوت کرد.

تا این جای نوشته روشن شد که یک متن نمایشی با هم نشینی شش عنصر ضروری فقط و فقط خلق می‌شود و هر چقدر دقت صاحب اثر در انتخاب‌های مروطه بیشتر باشد، کار او کامل‌تر و بی نقص تر خواهد بود. هم چنین معلوم شد که هیچ کدام از عناصر گفته شده آن عنصر گمشده‌ی هنر آفرین نیست. پس آن عنصر گمشده چیست و چگونه می‌توان آن را در کار دمید؟ به نظرم در این جا هیچ راهی نداریم جز آن که پژوهشگرانه به خداوند به عنوان بزرگترین هنرمند خلّاق مراجعه و تأسی کنیم.

خداوند در آیات ... از قرآن مجید می‌فرماید که در هنگام خلق انسان عناصر ضروری برای آفرینش وی را یکی به یک کنار هم نهاده و سپس از روح خود در او دمیده است؛ به عبارت دیگر تا قبل از کار پایانی (دمیدن از روح خود) کار، کار بوده است ولی هنوز کار تمام (هنر) نبوده است. اگر نویسنده‌ای فقط همین شش عنصر یا ترکیبی از ان ها را حتی با مهارت کافی کنار هم بچیند، احتمالاً به یک متن نمایشی موفق می‌رسد ولی قطعً به "هنر" نمی‌رسد. در طول تاریخ گذشته و معاصر نویسندگان متون نمایشی بسیاری بوده‌اند که با کنار هم نهادن این عناصر شش گانه، نمایشنامه‌ای را تولید کرده‌اند ولی داوری‌های کوتاه مدت یا درازمدت نشان داده است که محصول قلم آن‌ها به نمو نه‌ی شاخصی از هنر بدل نشده است.

پس بیایید ببینیم این هنر در کجای این شش تا یا ترکیب آن‌ها هست. پس بیایید ببینیم مشکل در کجاست. نویسنده‌ای را تصور کنید که همه یا اکثر عناصر شش گانه‌ی مذکور را یک به یک و با وسواس کافی کنار هم چیده است. از بین انواع طر ح های موجود، بهترین و از میان ... اما نقد منصفانه و تخصصی، متن او را "هنری" ارزیابی نمی‌کند.

علت چیست؟ به نظر می‌رسد علت اصلی، فقدان چیزی است که حضورش در میان آن شش عنصر گفته شده کمک می‌کند که یک اثر به "هنر" نزدیک شود. برای این که مطلب را بهتر بفهمیم، به همان مثال "آب" برگردیم. شیمیدانی که در آزمایشگاه، ئیدروژن و اکسیژن را فراچنگ می‌آورد و به مقدار متناسب کنار هم می‌نهد و ترکیب می‌کند، حتماً به آب می‌رسد ولی آیا این آب آزمایشگاهی همان آب زلال چشمه‌هاست؟

کسانی که می‌خواهند بر اساس تعالیم کلاسی و با روش‌های آزمایشگاهی، یک شعر، داستان، فیلمنامه، نقاشی یا نمایشنامه تولید کنند نیز همین مسئله وجود دارد. چه بسیار سروده‌هایی که همه می‌شناسیم و از نظر مهندسی شعر و برخورداری از عناصر ضروری شعر از جمله وزن، قافیه، صور خیال و واژگان شایسته هیچ نقصی ندارند ولی شعر "هنری" نیستند. در رشته‌های هنری دیگر هم تا دلتان بخواهد نمونه و مصداق هست. برخی برای حل این مسئله، به سراغ کارکردهای هنر می‌روند. توجیه آن‌ها این است که وقتی مثلاً یک نمایش از نظر عناصر لازمه، نقصی ندارد ولی هم چنان ناهنر باقی مانده لابد علتش این است که:

1.  از نظر اعتلا بخشی به زندگی مردم مشکل دارد. یا

2.  انعکاس دهنده‌ی وضعیت جامه‌ی خود نیست. یا

3.  از نظر تجربه‌ی زیبایی شناسی کاستی‌هایی دارد و یا

4.  این که یک تولید نمایشی مفید محسوب نمی‌شود.

هنر زمانی از یک یا دو یا همه و یا ترکیب عناصر شش گانه‌ی نمایش سر بر می زند که پای غنا و اعتلای زندگی در میان باشد؟ هر گاه این عناصر آمدند و زندگی ما را تزئین کردند و به گوشه و کنار زندگی ما رنگ و نور دادند، آن وقت هنر پیدایش می‌شود؟ (مثل زندانی‌ها یا سربازان که اتاق‌های یکنواختت و خسته کننده‌ی خود را با چسباندن عکس یا طراحی‌های گچی و زغالی روی دیوار قابل تحمل می‌کنند. یا رانندگان اتوبوس‌های پاکستانی که با نقش و نگارهای دو بعدی و سه بعدی، فضای اتوبوس را به اصطلاح هنری می‌کنند.) واقعاً اینطور است؟

هنر زمانی از یک یا دو یا همه و یا ترکیب عناصر شش گانه‌ی نمایش سر بر می زند
که پای غنا و اعتلای زندگی در میان باشد.

مسلماً خیر. هنر یقیناً برتر از عکس‌های رنگی عامه پسند یا نقش‌های چاپی گل و بلبل روی بشقاب‌های ملامینی است. شاید آنچه تئاتر شش عنصره‌ی ما را هنر می‌کند، این است که تئاتر بازتاب وضعیت سیاسی یا اجتماعی یا اقتصادی زمان است. این که مثلاً بتهوون آلمانی، در پاسخ به اقتدارگرایی‌های یک ژنرال فرانسوی، سمفونی ارویکا را می‌سازند یا یک تعزیه پرداز ایرانی برای اندوه عمومی جامعه‌اش، یک سوگنامه‌ی منظوم می‌سازد و یا مثلاً پیکاسوی اسپانیایی، تابلوی گرنیکا را برای یادآوری جنگ‌های ضد مردمی مرتجعان شورش تهیه می‌کند، هیچ کدام نقشی در هنری شدن آثارشان ندارد.

این که چه چیزی از درون یا از محیط، بتهوون یا پیکاسو یا عبدالله منشی را برمی انگیزاند که به خواسته‌های اجتماعی مردمش پاسخی بدهد حداقل ارتباط را با بحث هنری یا ناهنر شدن آثار دارد. شاید تصور شود که آنچه نمایش را هنر می‌کند، تجربه‌های بیانی یا بصری یا ادراکی در حوزه‌های زیبایی شناختی است. با این نگاه وقتی عناصر ضروری یک قالب هنری همگی در مخاطب احساسی از زیبایی ایجاد می‌کنند، "هنر" پیدایش می‌شود. ولی به نظرم این هم نیست. چون شما با قرار دادن چند جزء یا عنصر زیبا در کنار هم به یک ترکیب زیبا یا حتی خود زیبایی می‌رسید ولی مگر زیبایی همان هنر است؟ اینجوری شما به زیبایی می‌رسید، نه به هنر. گاهی حتی با قرار دادن چهار پنج عنصر معمولی همیم شود به زیبایی رسید. کاری که در شعر یا موسیقی انجام می‌گیرد. کلمه‌ها یا اصوات، پاره‌های معمولی یک بیت یا آهنگ هستند که اگر چه منفرداً زیبا نیستند، ولی یک جمع واحد زیبا می‌آفرینند.

شاید از این رهگذر که تماشاگر در برابر یک تئاتر به والایش، استحاله، تعالی روح یا ارضای نفس و کاتارسیس می‌رسد، "هنری" هم می‌شود. ولی ما همین احساس‌ها را در برابر صحنه‌های رعب انگیز یا تکان دهنده‌ای مثل مراسم دفع جن، شعائر بدوی و یا التماس و عفو یک اعدامی و صاحبان خون پای چوبه‌ی دار یا در حرم یا زیر گنبد عظیم یک مسجد یا کلیسا یا معبد باشکوه هم داریم ولی آیا همه‌ی آن‌ها هنری‌اند که چنین تجاربی را به ما منتقل می‌کنند؟ مسلماً به طور کامل نه. این گونه احساسات از نتایج اتفاقات‌اند و در نهایت می‌شود گفت که پیامدهای هنرند نه خود هنر. پس چه چیز تئاتر را هنر می‌کند؟

به نظر من آنچه نمایش را هنر می‌کند همان چیزی است که بقیه چیزها مثلاً نقاشی، شعر، موسیقی و بقیه را هنر می‌کند و آن چیزی نیست مگر "جدا شدن بخش کوچک یا بزرگی از آنچه که خداوند در ما به عنوان روح خود یا "امانت" نهده است و ورود یا ملحق شدن آن به اثر هنری‌مان." به دیگر سخن تا شهاب یا شهابسنگی از کهکشان فطرت هنرمند رها نشود و به زمین اثرش نیفتد، کار و اثر او، هنری نخواهد شد.

حالا معلوم می‌شود که چه چیزی شعر حافظ را "هنر" کرده و شعر دیگران را نه. یا نمایشنامه‌های سوفوکل و شکسپیر را بیشتر هنر کرده و نمایشنامه‌های دیگران را کم‌تر. از سوی دیگر با این تعبیر نقش آن شش عنصر هم معلوم می‌شود. به نظر من عناصر چه در آب و چه در تئاتر فقط سبب پیدایش آب و تئاتر می‌شوند. در این شکی نیست. در هنرهای دیگر هم همین طور. کلمه‌ها برای شعر سبب پیدایش نظم واژه‌ها می‌شوند. طرح‌ها و رنگ‌ها سبب پیدایش نقش‌ها می‌شوند، اصوات برای موسیقی و قس علیهذا. ولی مگر همه‌ی آنچه که شعر می‌نامیم "هنر هم شده‌اند؟ یا همه‌ی آنچه که نقاشی می‌نامیم "هنر" هم شده‌اند؟ یا مگر همه‌ی آب‌ها، خیس و خوب و خوردنی‌اند؟ آب مقطر و آب شور و آب متوقف و آب دیده و آب دهان ... همه‌ی آن سه عنصر ایزوتوپی را دارند و آب هستند ولی قطعاً مصداق‌های "آب حیات" و "آب زلال" نیستند.

 شاید وجود همین نکته است که کارهای هنری محض و ناب، صاحبان ناب دارند؛ یعنی هر چه شخصیت و فطرت صاحب اثر ناب‌تر و سالم‌تر و متعالی‌تر، اثر او ماندگارتر و هنرتر!