دربارهٔ «بدنام»، گرانت و برگمن

21 مرداد 1397

بهترین دوتاییِ‌های تاریخ سینما

یک: هیچکاک در گفت‌وگو با تروفو، فرمول اصلی فیلم‌های هالیوودی را در یک جمله ترسیم می‌کند: «دختر با پسر آشنا می‌شود». این داستان و روایت ابدی-ازلی هالیوود است. عصاره جاذبه شگفت‌انگیز این سینما در طول صد سال گذشته. از «شرلوک جونیور» و «روشنایی‌های شهر» و «غنچه‌های پژمرده» تا «منهتن» و «عصر معصومیت» و «پیش از غروب».

دو: فکر کنم بهترین نمونه «دختر با پسر آشنا می‌شود» هم به فیلمی از هیچکاک مربوط باشد: «بدنام». شاهکاری که سایه پررنگ بن هکتِ فیلم‌نامه‌نویس نیز بر آن افتاده است. «بدنام» درباره چیست؟ عشق در برابر وظیفه؟ این را می‌توان «تم» فیلم محسوب کرد. ساختاری که پی‌رنگ فیلم بر آن سوار شده است اما موتور محرکه فیلم حسادت است. به قول اریک رد، حس شوم حسادت، نماد کاملی است از اتمسفر سال بعد از جنگ، بعد از بمب اتمی و بعد از هیتلر. داستان عاشقانه هیچکاک-هکت، در بستری نسبتاً کثیف پیش می‌رود: مأمور امنیتی برای رسیدن به اهداف سازمان خود، معشوقه‌اش را مجبور می‌کند با یک مرد مسن آلمانی طرفدار نازی‌ها ازدواج کند! یک آزمون عشق، نه در بستری از گل سرخ که بر تختی از میخ و سوزن و با صدای موش‌ها و تار بافتن عنکبوت‌ها؛ همین قدر شوم.

سه: «بدنام» به یک جشنواره از تم‌های هیچکاکی بدل می‌شود: جنون عشق، خودویرانگری، مادر تمامیت‌خواه و مک‌گافین‌هایی که در سرتاسر فیلم پراکنده‌شده‌اند؛ اما اگر «بدنام» این‌چنین قدرتمند و مقاوم در برابر گذشت زمان ایستاده است، به دو بازیگر اصلی فیلم یعنی کری گرانت و اینگرید برگمن نیز مربوط می‌شود. کری گرانت ۴۲ ساله و اینگرید برگمن ۳۱ ساله. بهترین سن بازیگران مرد در برابر بهترین سن بازیگران زن. شیمی این دو نفر در فراز و نشیب رابطه احساسی کاراکترها، تمام منافذ فیلم را پرکرده است. هرگز در سینما عشق این‌چنین گزنده، ویرانگر، نومیدانه و پرشور به تصویر کشیده نشده است؛ و عجیب آن‌که این دو نفر در زندگی واقعی احساس خاصی نسبت به هم نداشته‌اند. اینگرید برگمن در همین حدود درگیر یک رابطهٔ پرشور احساسی با رابرت کاپا، عکاس مشهور مجارستانی می‌شود. مشهور است که برگمن هیچ‌وقت به چهره‌های این‌سوی دوربین علاقه‌ای نداشته است و برعکس مردان پشت دوربین برای او بسیار جذاب بوده‌اند. مثل ویکتور فلمینگ، رابرت کاپا، روبرتو روسلینی و حتی آلفرد هیچکاک. هیچ گزارشی دربارهٔ رابطه احساسی میان او و بازیگران مرد روبه‌رویی‌اش وجود ندارد. در آن‌سو و در همان سال‌ها، کری گرانت هم در رفاقت با راندولف اسکات بازیگر مشهور سینمای وسترن تا مرزهای غیرقابل‌باور پیش می‌رود و با او هم‌خانه می‌شود؛ اما هرچه هست، آنچه بر پرده نقره‌ای می‌بینیم، یک رابطه گرم و پرشور و گزنده است.

چهار: گرانت به عنوان بازیگر شاخص سینمای کمدی، دریکی از معدود نقش‌آفرینی‌های جدی خود، افسردگی غلیظی را به کالبد نقش «دولین» مأمور امنیتی تزریق کند؛ او در تمام طول فیلم عبوس است. به‌ندرت می‌خندد و می‌تواند خنده‌های نادرش را به شکلک‌هایی غم‌انگیز تبدیل کند. کری گرانت، همان کمدین برون‌گرای مشهور در فیلم‌هایی مثل «آرسنیک و توری کهنه»، «منشی همه‌کاره من»، «حقیقت تأسف‌بار» و «نگه‌داری از بیبی» اینجا نشان می‌دهد از چه ظرفیت غبطه برانگیزی در نمایش درون‌گرایی برخوردار است. هیچکاک ۵ سال قبل از «بدنام» در فیلم «سوءظن» بر نمایش تصویری اعوجاج گونه از شمایل مثبت و استاندارد کری گرانت، سرمایه‌گذاری کرده و به نتایج برآشفته‌کننده‌ای هم دست‌یافته بود.

او حیرت غیرقابل وصف تماشاگران در مواجهه با کری گرانت در نقش یک قاتل همسر کش احتمالی را به دست آورده بود. متأسفانه سانسور در آمریکا موجب می‌شود فیلم در آخرین صحنه‌های خود، عقب‌نشینی کند و از کانسپت «کری گرانت به عنوان قاتل» دور شود. در «بدنام»، هیچکاک یک‌بار دیگر با این شمایل محبوب دست و پنجه نرم می‌کند؛ این بار زیرکانه‌تر و محتاط‌تر. گرانت هم مثل همیشه، او را ناامید نمی‌کند. در تمام طول فیلم، گرانت نشان می‌دهد که چه تصویر متقاعدکننده‌ای از کاراکتر خود در ذهن دارد و هرگز از این کاراکتر تخطی نمی‌کند، حتی یک‌لحظه. حتی در صحنهٔ مغازلهٔ طولانی‌شان در اتاق هتل و یا در مکالمات پر از طعنه و کنایه‌شان در صحنه‌های مختلف، از جایگاه تماشاگران مسابقه اسب‌دوانی تا آن نیمکت مشهور در پارک و یا مهمانی بزرگ آلیشیا و سباستین؛ و یا حتی وقتی‌که در غیاب آلیشیا از اعتبار و حیثیت او نزد رؤسای سازمان امنیتی دفاع می‌کند. در تمام این صحنه‌ها، او مردی است تلخ‌زبان، بدبین، عبوس و مشوش. در تمام دوران بازیگری این چهره استثنایی سینما، او فقط یک‌بار توانست از مرزهای «بدنام» فراتر رود و آن هم مربوط به فیلم دیگری از هیچکاک بود: «شمال از شمال غربی». یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌هایی که در تاریخ سینما خلق‌شده است که خب داستان دیگری دارد. بگذریم.

پنج: در آن‌سو اینگرید برگمن ششمین سال حضورش در هالیوود را می‌گذراند. زن درشت‌اندام سوئدی به شکلی غیرمنتظره، به هالیوود، نوعی ظرافت و شکننده‌گی زنانه را هدیه داده بود. نوعی هوشمندی روشن‌فکرانه مختص اهالی اسکاندیناوی که در بین بازیگران مرسوم هالیوود عنصری کمیاب محسوب می‌شد. ظرفیتی برای عشق‌های جنون‌آمیز و حتی روان‌پریشانه در فیلم‌هایی مثل «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند»، «کازابلانکا» و «چراغ گاز». زنانگی در شیوه بازی برگمن، در سایه‌سار جنون و حسرت قرار می‌گیرد. او می‌توانست خودویرانگری عاشقانه زنانه را به شیوه‌ای غریب به تصویر بکشد. پرتره‌های او در ترسیم چنین زنی اثیری، آن‌قدر متقاعدکننده بود که مردان بازیگر روبه‌روی او، فقط کافی بود جملات عاشقانه‌شان را درست و صحیح به زبان بیاورند. برگمن و جاذبه سینمایی‌اش، همه چیز را راحت ساخته بود. تماشاگران به راحتی می‌پذیرفتند که مردان، دیوانه‌وار، عاشق چنین زنی شوند. ظرفیت غریب برگمن در نمایش اضمحلال روحی در فیلمی مثل «چراغ گاز» (جورج کیوکر- ۱۹۴۴) هیچکاک را متوجه ستاره سوئدی ساخت. او همان گم‌شده هیچکاک بود. هیچکاک دو فیلم پیاپی با برگمن می‌سازد: «طلسم‌شده» و «بدنام»؛ که خب هرچه قدر اولی تباه‌شده و آشفته است، دومی فیلمی کامل، قدرتمند و تأثیرگذار است. (سومین فیلم یعنی «در برج جدی» به یک شکست کامل ختم می‌شود).

هفت: پینگ‌پونگ احساسی برگمن و گرانت در همان ابتدای فیلم شکل می‌گیرد. دولین مهمان ناخوانده مهمانی آلیشیاست. در انتهای میهمانی، مکالمه این دو برگزار می‌شود. رودرروی هم. یکی خمار و نیمه هوشیار اما جذاب و سرزنده؛ و آن یکی، هوشیار و محافظه‌کار و مسلط. فیلم از این پس داستان کثیف عاشقانه خود را در بستر همین نگاه پیش می‌برد. عشق بی‌پروای زن و بدبینی محتاطانه مرد. رابطه احساسی این دو موجود زیبا، همچون تکه ابری بر فراز جاده روایی فیلم حرکت می‌کند. فیلم داستانی مهیج و جاسوسی دارد اما هیچ‌کس نمی‌تواند عمق ارتباط این دو کاراکتر را در نظر نگیرد. دو بازیگر در تعادلی شگفت‌انگیز از مهارت حرفه‌ای و تواضع اخلاقی، هیچ طمعی برای ربودن صحنه از دست یکدیگر ندارند. در بخش عظیمی از فیلم، گرانت و برگمن رویاروی هم هستند و با جادوی بن هکت، نابغه فیلم‌نامه‌نویسی، «دوتایی» های عاشقانه و پر از طعنه و عشق این زوج ناهمگون، در پازل روایی فیلم به شکل کامل جا می‌افتد. روایت مردی که در بطن مأموریت اطلاعاتی خود، زن را در یک آزمون ناعادلانه قرار می‌دهد و ظالمانه و شاید هم ناخواسته، اضمحلال او را به تماشا می‌نشیند. دریکی از غریب‌ترین سکانس‌های عاشقانه تاریخ سینما، روی نیمکت پارکی که محل آخرین ملاقات مخفیانه مأمور امنیتی با طعمه زیبایش است، زن آرام‌آرام در نومیدی فرو می‌غلتد و سرنوشت تباه‌شده خود را پذیرا می‌شود. آن‌قدر ناامید که وقتی مرد از او می‌پرسد کجا می‌روی؟ می‌گوید: «خانه». خانه همان قلعه‌ای است که سباستین، شوهر متمول همراه مادرش در حال مسموم کردن تدریجی او هستند. خانه، همان مقبره اوست.

هشت: «بدنام» این‌چنین از دل داستان سیاه و کثیف و حسد آمیز خود، به یک عاشقانه گرم بدل می‌شود. بهترین دوتاییِ تاریخ سینما. حتی بهتر از بوگارت- باکال در «داشتن و نداشتن» یا استنویک و هنری فاندا در «لیدی ایو» و یا پل نیومن و پایپر لوری در «بیلیاردباز». به حافظه‌تان فشار بیاورید. به همان تم «زن با مرد آشنا می‌شود» فکر کنید. یک رابطه احساسی و بالغ، نمی‌تواند کالبدی بهتر از این زوج جاودان تاریخ سینما برای تجلی خود پیدا کند. مفهوم عشق در «بدنام»، با تعهد، وظیفه‌شناسی، ناامیدی و خودویرانگری گره خورده است؛ و خب، این همان تعریف واقعی این کلمه جادویی است.

 آرش خوشخو